یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

من مانده ام تنهای تنها

سر صبحی زنگ زد وگفت بالاخره درست شد و  ویزام رو گرفتم اشک توی چشمام جمع شد و واسه اینکه نفهمه فقط گفتم مبارکه و قطع کردم و تا الان مشغول آبغوره گیری هستم تازه ناهار هم خونه ی دوست ستی دعوتیم و با دماغ و چشم های ورم کرده باید بلند بشم و اماده بشم که بریم 

واقعا حس تنهایی و غربت می کنم اونم توی کشور خودم لعنت بهتون که اینجوری تنها فرصت زندگی مون رو سوزوندین و از هم جدا و آواره مون کردین 

بهش پیام دادم دلم برات تنگ میشه و جواب داد ولی من نه حالا شاید برای تو له هات دلم تنگ بشه 

ستی دلداریم میده و هی میگه آدم باید قوی باشه الان اگر دایی ممر بود عمرا برات گریه می کرد تازه خوشحال هم می‌شد از دستت راحت شده و می خندم و میگم ژن دایی ات رو به ارث بردی ها ولی بهش نمیگم وقتی صبح زنگ زد صداش بغض دار بود

  

نظرات 20 + ارسال نظر
خاطره دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 13:37

خداروشکر میره راحت میشه منم خیلی دوست دارم برم اما همسرم مخالفه و از طرفی پول هم ندارم تازه زبانم بلد نیستم

فکر کنم وضعیت اکثر اونایی که موندن همینه یعنی نمی تونن که برن نه اینکه نخوان و قسمت غم انگیز ماجرا همین‌جاست

تیلوتیلو دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 14:04 https://meslehichkass.blogsky.com/


کاش اینهمه درد و اجبار توی این مهاجرت های هر روزه نبود
میدونی دیروز داداشم میگه شدین عین همون قورباغه های آزمایش....
همونایی که چون شعله به تدریج داشت آب را داغ میکرد متوجه نمیشدن و از آب بیرون نمیپریدن...
دیروز بهم میگه زنگهای هشدار را نمیبینی؟ منتظر چی هستی... و این حرفا دل من را خالی میکنه ...
من نمیخوام برم ... من نمیخوام از اینجا با اینهمه دلبستگی و وابستگی برم ... نمیخوام هر کدوممون یه ور دنیا باشیم و در حسرت هم ...

کاش
نه آسایشی هست نه آرامشی
هر کدوممون یک‌جور مجرم بحساب میایم توی این مملکت یکی بخاطر نوع پوشش یکی بخاطر نوع خورد و خوراکش یکی بخاطر نحوه ی تفکر و عقایدش یکی بخاطر استفاده از فضای مجازی
هر روز هم که فقیرتر میشیم و اگر یک زمانی خزید خونه برامون آرزو بود دیگه یواش یواش خرید گوشت و میوه هم داره آرزو میشه
داداشت درست میگه شدیم همون قورباغه

نجمه دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 19:00

عزیزم
بسلامتی
چقدر سخته دوری عزیزای ادم.
الهی تنشون سالم و دلشون خوش باشه

ممنون نجمه جان

ربولی حسن کور دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 19:22 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
باید به برادرتون تبریک گفت. گرچه مطمئنا برای شما ساده نیست.

ممنون آقای دکتر

ستاره سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 02:27

مبارکه
دایی ممر داره میره؟
منم عین شما هستم
دو برادر دارم که هر دو رفتن ...

چقدر سخته ستاره
حس بی کس و کاری دارم
از خانواده ی اولم فقط من موندم و مامان و بابام

پت سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 03:48

مبارک باشه. به سلامتی برن و جا بیوفتند و زندگی خوبی بسازند

ممنون عزیزم

نرگس غ سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 11:06

سلام عزیزم
ما هم تقریبا همه ی دوروبریامون رفتن ومتاسفانه فقط ماموندیم
دوسه تایی هم که موندن یا خیلی ناراحتن که اینجان یا به شدت درتدارک رفتن هستن(دوسه تا ینی دوسه نفر واقعااز یه فامیل خیلی پرجمعیت که تاچندسال پیش همش دورهمی ومهمونی داشتیم)
ازموقع رفتنشون چندین ساله که دیگه نه مهمونی نه عروسی هیچی ندیدم وبقول شما تو این مملکت غریبم وفهمیدم چقدر این کشور نامرده وهرثانیه میگم کاش من ایرانی نبودم
یه جمله ی قشنگی خوندم نوشته بود کاش این کشور جایی برای ماندن بود

واقعا همینطور که میگین شده
وقتی بچه بودم و عیدها هر کدوم مون از یک جای ایران جمع می‌شدیم خونه ی پدربزرگم یک جمعیت بزرگی بودیم که همه مون حضور داشتیم تمام دایی ها خاله ها و بچه هاشون
الان هر کدوم از همین خاله ها و دایی ها خودشون مامان‌بزرگ و بابابزرگ شدن و لی خونه هاشون خالیه چون بچه هاشون نیستن و رفتن
واقعا کاش این کشور جایی برای ماندن بود

مخمور سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 12:05 http://mastoori.blogfa.com

هر گجا می رود خدا پشت و پناهش در همه بالا و پایین های روزگار

ممنون مخمور جان

نل سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 19:45

تبریک میگم، امیدوارم بزودی بتونین شما هم از ایران برین...

دیگه این مملکت درست بشو نیس...

من هم امیدی ندارم

رها سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 22:30

دوران سختی شده خانواده ها کوچک و کوچک تر میشن

غم انگیزه

سین سه‌شنبه 27 تیر 1402 ساعت 23:22

پریسا جون
این هم از اون وقتهاییه که آدم میگه لعنت به اونایی که همه رو فراری دادن... از دوستان مدرسه و دانشگاه من فقط ۲نفر مونده بودن، اونا هم امسال رفتن. الان من دیگه هیچ دوست خیلی قدیمی‌ای ندارم. قدیمی‌ترین دوستان الآنم ۱۰-۱۲ سال قدمت دارن که البته دوستان و انسانهای فوق‌العاده‌ای هستن اما این‌ها هم بعید می‌دونم ماندنی باشند!
حالا اگر به قول خودت بودجه کافی و پاسپورت کمی معتبر داشتیم شاید این‌که واقعا در هر نقطه از کره زمین دوستی داریم میتونست نقطه قوتی باشه! اما با این وضعیت یه جورایی رفتن هر آدمی به معنای حذفش از زندگیمونه... دردناکه. با متنت یاد دلتنگی‌هام افتادم و دلم برای همگی مون سوخت.

تعداد آدم های آشنا و دوست و فامیل های خارج از ایرانممون خیلی بیشتر از داخل ایران شده
اینجور رفتن ها و خداحافظی کردن ها چیزی کمتر از مرگ نیست باید دل خوش کنی به اینکه شاید سالی یکبار یا دوسال یکبار بتونی بغلش کنی

سما چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 12:54

واقعا تاسف برانگیزه
چند وقت فروردگاه امام بودیم هر طرف رو نگاه میکردی یکی داشت عزیزشو بدرقه میکرد.همه گریان غم الود.منم با هرکدومشون گریه میکردم.شوهرم میگفت اخه تو چرا گریه میکنی.میگفتم اخه اینده خودمو میبینم یا اینده بچمو
کارمونم شده نفرین کردن اینا .اخه چه فایده.کاش یه معجزه ای بشه فقطططط برن
به رفتن که فک میکنم هم پشتم عرق میکنه از استرس.اخه چرا ما بریم این نوخاله ها بمونن.اینجا مال ماست.ما باید بمونیم اونا برن گم شن.انشالا که اون روزو میبینیم به زودی زود

غم انگیزه
فقط میشه گفت کاش ایرانی نبودیم
حتی اونی که مهاجرت میکنه هم همیشه دلنگران و دلتنگ وطنش هست

پرنده گووووووووولو چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 15:24

اخ دایی ممممممممممممممممممممر
خودتم نهایتا 7 سال دیگه میری

دلم براش تنگ میشه
خیلی تنها میشم

بهار چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 18:35

سلام.
به سلامتی برن و با دل‌خوش.
امیدوارم بتونین زود به زود ببینینشون.

ممنون بهار جان

فری چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 21:50

در پناه خدا باشه . چیز عجیبی نیست الان بیشتر خانواده ها یه نفر ازشون رفته .

ممنون
درواقع حداقل یکنفر از خانواده شون نیست

لیلا شبهای مهتابی پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 17:44 http://www.yalda4000.blogfa.com

نمیدونم تا اسم رفتن و جدایی میاد سریع یاد بچگی هام میفتم که تو مدرسه جدید دوست صمیمیم رفت اون یکی کلاس طبقه پایین و منکه تو این مدرسه هیچ کسی رو نداشتم جز اون که همش با هم میخندیدیم و جفتمون هم زرنگ کلاس بودیم، وقت رفتنش زار زار گریه کردم، معلم عربی گفت خیلی ساده و احمقی... ببین اون چقدر از داوطلبانه وبیخیال رفت تو چرا خودتو کشتی.. از اون موقع تا الان هر وقت نزدیکانم میرن حتی مسافرت دلم شدیدا میگیره، خواهرم 7 سال پیش رقت مشهد برای زندگی چقدر گریه کردم، مامانمم فشار خون گرفت چون شوکه شد و یهویی رفتن هر چند دو سال پیش برگشت و نتونست. دختر خواهرم هم رفت اونور آب و بعد یک سال و نیم برگشت ما خونواده وابسته ای هستیم و نمیتونیم ولی من بالاخره میرم و دخترک رو میبرم بالاخره.... ولی نمیدونم کی.شاید دخترک رو با پدرش فرستادم خودم موندم اینجا، نمیدونم میتونم با نه .فقط میگم بچم بره از ابن خراب شده حتی به قیمت دوری از من .. مامان و خواهرک رو نمیتونم تنها بزارم مامانم نارسایی قلب داره 82 سالشه. پریسا چقدرررررر حست رو درک کردم از اعماق وجودم... شاید به خاطر اون خاطره بچگیم که هک شد تو دلم.

جدایی سخته و برای بعضی هامون سخت تر هست بخاطر همون تفاوت های فردی و روحیات متفاوت مون

Fall50 پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 20:34

سلام برن بسلامتی دست خدا به همراهشون.پسرم شروع کرده زبان خوندن متولد ۸۰ امسال دانشگاه روتموم کرد قصدش مهر سال بعده من از الان شبا با گریه می خوابم وفکر این رو می کنم که اون ور دنیا باشه اگر ی روز تلفنش روجواب نده اگر مریص بشه اگر ما چیزمون بشه واون تنهایی با دلتنگی چکارکنه وهزار فکر ناجور‌.حالا خوبه داداش تون خانمش هس ولی،ی پسر تنها کم سن وابسته به خانواده خیلی سخته.خصوصا خودش میگه اصلا دوست ندارم ‌ولی اینجا نه به اهداف وخواسته هام می رسم ونه فضاش بدرد زندگی میخوره .خدا خودش رحمش بیاد.

عزیزم
می فهممت. سپهر منم قصد رفتن داره و منم همین نگرانی ها رو براش دارم ولی فکر می کنم توی سن پسر هامون مهاجرت براشون بهتر هست دیگه اون زندگی ای که قراره اینجا بسازن میرن اونور میسازن و اینجوری نیست که بخوام از ساخته هاشون دل بکنن و از اول شروع کنن ولی خب همین کم سن و کم تجربه بودن و از همه مهم تر تنها بودن شون آدم رو نگران می کنه
به قول دوستی کاش ایرانی نبودیم تا مجبور به تحمل این سختی ها و غم ها نمی شدیم

مریم جمعه 30 تیر 1402 ساعت 16:26

امیدوارم موفق و سالم باشن
و امیدوارم به همون کشوری که برادر دیگه تون هستن مهاجرت کرده باشه و تو اون کشور هم خودشون خانواده شون رو بزرگ تر کنن و بچه بیارن . واقعا هیچی خانواده نمیشه.
واسه شما هم خیلی سخته . چی بگم از حماقت یک عده که عرصه رو آنقدر به همه تنگ کردن.

ممنون مریم جان
نه متاسفانه توی یک کشور نیستن ولی داداش خارجی خیلی خوشحاله با اینکه بین شون یک کشور فاصله هست وحتی همسایه هم نیستن و من تازه عمق تنهاییش توی این مدت رو درک می کنم و برای دوتاشون واقعا خوشحالم

مهسا جمعه 30 تیر 1402 ساعت 22:38

کاش نفرین هامون گلوله بود توی سینه تک تک شون.یه عمر تلاش کردیم درس خوندیم ذره ذره ساختیم حالا که باید از ثمره تلاشهامون آرامش و آسایش نسبی داشته باشیم ،به هزار سختی و بدبختی بریم یه گوشه دنیا و از نو بسازیم .لعنت بهشون...هر خبر رفتنی سخت منو می ترسونه هم غمگین می کنه...حق ما ایرانی ها این تاراج چهل و چند ساله نبود.

کاش
هر کدوم مون یک گوشه تنها و غریب افتادیم و طفلی پدرمادرها که توی سال‌های پایانی عمرشون حسرت دیدن و معاشرت با بجه هاشون روی دلشون می مونه

فری یکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت 08:51

قربون اون ستی خانم، راست می گه آدم نباید وابسته به کسی باشه اینجا چند تا از دوستان از وابستگی گفتند من خودم خیلی از این بابت ضربه خوردم اما همیشه به بچه هام می گم قوی باشید و به هیچ کی وابسته نشید چون این قانون زندگیه یه روزی ما به اجبار پدر و مادر یا خانواده یا بقیه چیزهامون رو از دست می دیم پس باید بتونیم تحمل کنیم وگر نه با این سختی ها له می شیم

قضیه وابستگی نیست
این حس هست که شاید سالی یکبار بتونی در آغوش بگیریش یا باهاش رو در رو خوش و بش کنی
این عدد شاید سالی یکبار رو اگر بخوای با میانگین عمرمون حساب و کتابش کنیم اونوقت هست که ترسناک میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد