یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یکسال گذشت

                  


الان دقیقا یکساله که درمان ستایش رو شروع کردیم پارسال این موقع ها چه حال و روزی داشتیم ...شرح کاملش رو در سه چهار پست اول نوشتم ... چه شب ها که اروم و بی صدا تو خلوت خودم اشک ریختم بارها وبارها از خودم پرسیدم چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیافته ؟ مثل مسخ شده ها شده بودم گاهی کسی کنارم نشسته بود و حرف می زد اما من نمی شنیدم ولی صدای سپهر و ستایش ... حتا اگه توی خواب هم صدام می کردن از جام می پریدم .... همسرم و برادرم و مادرم کنارم بودن اما حال و روز اونها هم بهتر از من نبود ... این چراها داشت من رو دیوونه می کرد دنبال یک مقصر می گشتم ... یک روز یکی از اشناهام بهم گفت چرا تو نه ؟ مگه فکر کردی چه فرقی با بقیه داری ؟ تازه از امکانات مالی بهتری هم برخورداری ...مگه اون کسی که برای گذران عادی زندگیش هم با مشکل روبرو هست و یک بچه بیمار هم داره چه فرقی با تو داره ..درست می گفت  اما من دست بردار نبودم و در گذشته خودم وهمسرم دنبال یک گناه می گشتم که مستحق همچین عذابی باشه ...یک روز همسر عصبانی شد گفت دنبال چی می گردی چرا خودت رو عذاب می دی این یک اتفاقه فقط یک اتفاق که ممکن برای هر کسی بیافته تو فکر می کنی که خدا برای این که بخواد من و تو رو تنبیه کنه یک بچه ی کوچولوی بی گناه رو عذاب می ده دست از این افکارت بردار اصلا مگه من و تو چه اشتباهی کردیم ..همسر درست می گفت ... ولی من دلم یک مقصر می خواست تا باهاش دعوا کنم تا سرزنشش کنم تا سرش داد بزنم

۸ ابان ۹۰ ستایش توی اتاق عمل بود و من وهمسر پشت در اتاق عمل منتظر بودیم داداش کوچیکه با خانوم برادر بزرگه توی سالن انتظار بودن سپهر مدرسه بود و مامانم توی خونه منتظر سپهر بود قرار شده بود به داداش بزرگه نگیم چون راه دور بود هر چند من توی این تصمیم هیچ نقشی نداشتم اونقدر توی عالم خودم غرق بودم که نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره اما الان قطعا می گم که کار اشتباهی بود خودم اگه راه دور بودم اصلا دوست نداشتم بهم خبر ندن هر چند که اونم همون روز متوجه مشکلمون شده بود ساعت ۵.۵ صبح به وقت خودشون و ۸صبح به وقت ما زنگ زده بود خونمون اخه یک خواب بد راجع به سپهر و ستایش دیده بود اما کسی غیر از مامان خونه نبود اونم التماس می کنه که بهش راستش رو بگن که چرا این وقت صبح من و ستایش خونه نیستیم ... دیگه مامان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد اتفاقا بهتر شد کلی کمک فکری بهم کرد چندتا پزشک معرفی کرد و از چند جا برام پرس و جو کرده بود همه جای دنیا برای این بیماری همین درمان رو انجام می دادن و این خیال من رو راحت می کرد که راه رو درست می ریم

در تمام اون مدتی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم من داشتم با خدای خودم دعوا می کردم که چرا دست از سرم بر نمی داره اگه می خواست من رو امتحان کنه که با سپهر این کار رو کرده بود اگه قرار بود عذاب ببینم که موقع سپهر به انداره کافی عذاب دیده بودم بهش می گفتم دیگه تحملش رو ندارم حتی تهدیدش هم می کردم که اگه اتفاقی برای دخترم بیافته خودم رو می کشم اگه می خوای بدونی که تحملش رو دارم خودم بهت می گم که ندارم.. توانش رو ندارم ..و در این مدت همسر داشت برام خاطره تعریف می کرد و جوک می گفت !!! همسرم کلا خیلی روحیه ی قویی داره اگه اون نبود من حتما اواسط راه کم میاوردم  اگه کسی تماس می گرفت اون جواب می داد و اونقدر محکم و راحت پای تلفن صحبت می کرد که طرف شک می کرد ستایش برای عمل کلیه و شیمی درمانی بیمارستان بستری شده یا یک مشکل خیلی کوچولو داره در صورتی که اگه من می خواستم جواب تلفن بدم فقط گریه می کردم

پ.ن: ستایش دیروز شیمی درمانی شد هنوز تهوعش خوب نشده اکیپ پرستاری عوض شده بود و باز به سختی رگ ستایش رو پیدا کردن ... گلبولهای سفیدش هم پایین اومده و امروز و فردا برای زدن امپول نئوپوژن می ریم دکتر

پ.ن: خدایا به خاطر همه ی داشته هام ازت ممنونم

نظرات 1 + ارسال نظر
خانمـــی چهارشنبه 8 دی 1400 ساعت 12:59 http://dar-masire-zendegi1.blogfa.com/

از اول شروع کردم به خوند وبلاگتون و چقدر بغضی بغضی میشم با تک تک پستا
خداروشکر که همسر قوی دارین این خودش یه نعمته واقعا توی سختی ها

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد