یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خواستنی ترین ناخواسته ی دنیا

از روزی که من خبر دادم ویزا ندادن تا روزی که زنداداش و برادرزاده جان اومدن ایران یک هفته بیشتر نشد ....زنداداش میگفت اینقدر خودم رو اماده کرده بودم واسه اومدن شماها که وقتی شنیدم نمی تونین بیاین دیگه نتونستم بمونم و اولین پرواز که جا میداد اومدم.مستقیم رفتن مشهد و منم از تعطیلی هفته ی پیش استفاده کردم و رفتم مشهد ولی چون سپهر هنوز امتحان داشت برگشتیم و ستی رو اونجا گذاشتیم .اولین بار هست ازش جدا میشم و دلم براش ضعف میره .روزی چهار پنج بار با ایمو باهاش حرف میزنم .تمام لحظاتش پر هست .با دختر دایی اش حسابی مشعوله و با ماجونش هم رابطه ی خیلی خوبی داره ...این مدت بدون ستایش متوجه شدم که چقدر خوشحالم که دارمش( اخه نا خواسته بود و نمی خواستیم دیگه بچه دار بشیم) زندگی بدون ستی اصلا رنگ نداره 

فردا با سپهر میریم مشهد و اینبار همسرجان نمیاد چون راهی ماموریت در بلاد کفر هست 

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم عمه بودن اینقدر شیرین باشه ..وقتی میگه عمه و دستش رو دور گردنم حلقه میکنه انگار دنیا رو بهم میدن 

میرم مشهد تا این ده روز باقی مونده رو هی بوش کنم و ببینمش و واسه یکسال توی ذهنم ذخیره اش کنم 

برادرجان نیومده و میگه امسال از تظرشغلی شلوغه امکان مرخصی نداره و نمی تونه بیاد


نظرات 6 + ارسال نظر
ربولی حسن کور پنج‌شنبه 24 خرداد 1397 ساعت 22:25 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
ایول چه زن برادری
زیارتتون قبول
خوش بگذره

ایول چه خواهرشوهری

رها شنبه 26 خرداد 1397 ساعت 00:58

خدا حفظش کنه عشق کوچولو رو.

مرسی عزیزم

زهرا شنبه 26 خرداد 1397 ساعت 16:38

خدا حفظشون کنه

ممنون

هانیه سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 01:03

خدایا روزی میشه منم عمه بشم کاش زودتر عمه بشم

ایشالله عمه بشی

افق سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 22:21 http://ofogh1395.blogsky.com

به نظرم بعضی وقتا ناخواسته ها ،خواستنی هایی بودن که ما ازش خبر نداشتیم

اره واقعا

سمیه.س چهارشنبه 6 تیر 1397 ساعت 11:01

منم ناخواسته بودم.البته من بچه ششم بودم و حق داشتن.
البته هنوزم ناخواسته م هرچند مهم نیست.
هیچ وقت نذارین حتی باد به گوش ستی برسونه ناخواسته بود.من 5 یا 6 سالم بود مادر بغلم میکرد نزد در و همسایه میگفت سمیه رو ما نمیخواستیم دکتر هم گفته بود دیگه بچه دار نمیشید ولی شد.
راستش تو هشت سالگی هم وقتی برادرم فوت شد یه بار که تو عالم بچگی شیطنت میکردم گفت تو به دنیا اومدی که اونو خدا از ما گرفت!!!!
یه بارم جلو چشمم به بابای خدا بیامرزم گفت تو گفته بودی من به نیت 5 تن 5 تا بچه میخوام.خدا ششمی رو هم بهت داد ولی چهارمی رو گرفت.
میدونی این جملات کوبنده هیج وقت از ذهنم بیرون نرفتن....

عزیزم
متاسفم واسه حس بدی که داشتی ولی مطمین باش دیگه ناخواسته نیستی . می دونی پدر و مادرت ضربه ی سختی خوردن بابت فوت برادرت و اینجور مواقع ادم ناخوداگاه دنبال مقصر میگرده
همیشه نا خواسته ها شیرینن ..دایی ممر هم ناخواسته بود و خودم یادم میاد که مامان دوران خاملگی کپسول گاز بلند میکرد و کلی کارهای دیگه تا سقط بشه
بعد الان که هی مزه میریزه و توی جمع های حانوادگی همه رو می خندونه بعدش رو به مامان میگه حالا اگر منو نداشتی و فقط این دوتا بچه ی خیط و خنکت رو داشتی مهمونی هات هم خیت و خنک میشد و بعد همگی می خندیم و مامان قربون صدقه اش میره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد