یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

چهارشنبه سوری

معمولن اینجوری هست که خانواده ها نگران کارهای خطرناک فرزندانشون هستن مخصوصا پسرهای جوان و نوجوان شون که کم تجربه و پر انرژی هستن 

توی خونه ی ما برعکس هست و ما همگی باید نگران همسرجان و شیطنت هاش باشیم و اینجوری هست که هرسال میگم عزیز دلم فقط یک آتیش روشن می کنیم و از روش می پریم لطفا چیزی نخر و هرسال هم همسر میگه وا نه بچه ها دوست دارن فشفشه و ترقه داشته باشن و ذوق می کنن و اینجوری هست که من باید یکی از بچه ها رو هرسال با پدرجان شون راهی کنم تا مواظب بابا باشن که چیز خطرناک نخره و به دو سه تا تیکه وسیله ی آتیش بازی اکتفا کنه 

امسال هم به همبن منوال گذشت و در حالی که همه مون به پدرجان عزیز پنجاه و خورده ای ساله التماس می کردیم یک گوشه آروم وایسته و ترقه هاش رو توی آتیش نندازه تا ما با خیال راحت بپریم سپری شد  

البته امسال یک استثنا هم داشت اونم اینکه موقع روشن کردن یکی از فشفشه هاش دستش رو سوزوند و کارش به درمانگاه و پانسمان رسید و البته همچنان باز هم پر از هیجان و انرژی بود و وقتی برگشت بازم می خواست آتیش بسوزونه

 

کمد ها

امان از کمدها یعنی حاضرم بارها و بارها کابینت های آشپزخونه رو بریزم بیرون و دوباره بچینم ولی سراغ کمد اتاق ها نرم اونجا همه چیز پیدا میشه از لباس و کیف و کوله بگیر تا لپ تاپ و تخت نرد و مدارک مهم  اداری( هوف از این یکی که همسرجان اینجا رو با بایگانی اشتباه گرفته و خدایی دلم می خواد همه شون رو آتیش بزنم) و سوابق تحصیلی و اسناد ملکی و ماشین . از گیم برده‌ای مختلف بگیر تا آچار پیچ کوشتی  و سه پایه ی موبایل و چندتا رول اصافی کاغذ دیواری و مدارک پزشکی، از چمدون تا اسباب بازی و توپ. خلاصه هرچیزی پیدا میشه و خدایی مرتب کردن و سر و سامان دادان بهشون انرژی مضاعف می خواد

باید سرحال باشم و حتما صبح باشه و کسی هم خونه نباشه این آخری خیلی مهم هست یعنی اگر یکی خونه باشه من تمرکزم رو ازدست میدم و نمی تونم

تازه اونوقت پامیشم میرم سروقت کمد لعنتی و یک پادکست هم می زارم و مشغول میشم و این پروسه ساعت ها زمان می بره تازه اونم فقط یک کمد 

امروز از صبح مشغول یک کمد بودم ولی متاسفانه هنوز تموم نشده و مجبور شدم نیمه رهاش کنم و برم دنبال ستی و الانم آوردمش کلاس موسیقی و تا اون سرکلاس هست من اینجا رو بروز می کنم 

متنفرم از اینکه نصفه مونده 

باید زود برگردم و خودم رو توی اتاق حبس کنم و اجازه ی ورود به احدالناسی رو ندم و تمومش کنم 


گوشواره

اولین بار وقتی ستایش پنج شش ساله بود گوشش رو سوراخ کردم و البته زود هم بست چون همکاری نمی کرد که گوشواره داخل گوشش بمونه و دیگه بیخیالش شدم تا همین تابستون که به اصرار خودش رفتیم و دوباره گوشش رو سوراخ کردیم و هی هم مدل گوشواره عوض می کرد می خوام بگم اینبار موفقیت آمیز بود تا اینکه این آخرین گوشواره که یک گوشواره ی میخی هست یک ماهی توی گوشش بود خود گوشواره طلاست ولی پشتی گوشواره از جنس پلاستیک هست از این سیلیکونی های نرم و کوچولو

چند روز پیش ستی می خواست اینو دربیاره و یکدونه دیگه گوشش کنه ولی دید انگار یکیش گیر کرده و درنمیاد و منو صدا و زد و دیدم اون پشته ی گوشواره کلن داخل لاله گوش فرو رفته و دیده نمیشه. نگم که چقدر حالم بد شد و یکدفعه ضعف کردم. مادر و دختر با دیدن زخم و خون خیلی زود فشارمون میوفته البته سپهر هم همینطوره و فقط همسرجان هست که خیلی راحت با انواع زخم و خون برخورد می کنه

دیدم کار من نیست و بردمش اورزانس بیمارستان نزدیک خونه و اونجا گفتن ما نمی تونیم و ببرش یکجای دیگه و باهم رفتیم یک بیمارستان دیگه و اونجا ما رو راهنمایی کردن که برین بیمارستان رسول یا امام خمینی چون اونا دستگاهش رو دارن و ما اینجا اگر بخوایم انجام بدیم باید بستری بشه و بره اتاق عمل 

خلاصه اول رفتم اورزانس رسول و اونجا بهم گفتن برو درمانگاه علوی سمت گمرگ و اونا دستگاهش رو دارن راستش باور نکردم و گفتم یک چیزی میگه مگه میشه این همه بیمارستان به دک و پوز ی دستگاه واسه خارج کردن این پلاستیک نداشته باشن و بعد منو ارجاع بدن به یک درمانگاه اونم سمت گمرک. واسه همین رفتم سراغ بیمارستان امام خمینی و جالبه اونجا هم همینو بهم گفتن و آخرش با ستی راهی گمرک شدیم حالا همسر هم هی زنگ میزنه چی شد و کجا بیام و من مدام بهش بیمارستان جدید و مسیر جدید می گفتم و آخرش دیگه رسیدم درمانگاه علوی، یک درمانگاه کوچیک و جمع و جور با یکدونه پزشک و یک منشی و چندتا بیمار توی نویت 

وقتی نوبت ما شد جریان رو برای دکتر تعریف کردم و گفتم بعد ار مراجعه به چهار بیمارستان که دوتاش خصوصی بود و دوتاش هم دولتی آخرش به شما رسیدم و گفتن شما دستگاه مخصوص اینکار رو دارین و دکتر یک نگاهی به گوش ستی کرد و گفت این دستگاه نمی خواد و خودم درش میارم و دستگاه برای چیزهای پیچیده تر هست و این کاملن مشخصه کجای گوش گیر کرده و بعدم ما رو برد توی اتاق جراحی سرپایی و با یک آمپول بی حسی لاله ی گوش ستی رو بی حس کرد و با پنس مخصوصش از سوراخ پشت گوش اونو خارج کرد و گوش پانسمان کرد و بعدم گفت احتمالن که این سوراخ بسته میشه

خلاصه که این پروسه نصف روز مارو گرفت اونم با استرس چون وقتی بهت میگن ما نمی تونیم و برو فلان‌جا، خب آدم فکر می کنه چه کار پیچیده ای ممکنه باشه و خب توی این راه های تهران به پنج جای متفاوت سر زدن یعنی نصف روز دور دور توی خیابان 

ختم به خیر شد . خلاصه که مراقب اون پشته ی گوشواره تون باشین مخصوصا اگر از جنس این سیلیکونی ها هست 

فقط خسته ام و کلافه

یکی از سخت ترین تجربه ها و پرچالش ترین هاش برای من مادری کردن بوده و کاش میشد با تجربه ی زندگی اول یکبار دیگه زندگی کرد شاید زندگی کم خطا تر و کامل تری رو تجربه می کردیم 

جالبه پای حرف روانشناس ها و علم روانشناسی هم که بشینی میگن فلان مشکل یا اختلال  الانت برمی گرده به دوران کودکی و خب کودکی هم که با مادر، گره خورده

کاش دکمه ی غلط کردمی وجود داشت و اونو می زدی و از بازی میومدی بیرون  

چه برفی

صبحی با دیدن هوای برفی، کلی حال و هوام عوض شد و ذوق کردم

در حالی که خونه در سکوت مطلق هست آخه تنبل ها خوابن. من با یک لیوان آب‌جوش عسل اومدم روی تراس و دارم کیف می کنم 


یک کلیپ هست توی اینستا که خیلی وایرال شده، همونی که یک خانوم آسیای شرقی ( به قیافه اش می خوره کره ای یا ژاپنی باشه) در حالی که لیوان چای ( شایدم دمنوش) دستش هست و موهاش رو بالای سرش گوچه کرده جلوی دوربین وایستاده و داره میگه من نمی خوام سی و پنج ساله بنطر بیام در حالی که پنجاه و دوساله ام. خب آخه لامصب تو نباید این حرف رو بزنی چون واقعا سی و پنج ساله بنظر میای

حالا البته با کل حرفش موافقم ها و میگم آدم باید مراقب سلامتیش و تناسب اندامش باشه و مراقبت های لازم از پوستش متل صد آفتاب و تغذیه ی سالم و از این حرف ها داشته باشه ولی دیگه این چین و چروک ها رو هی انگولک نکنه این انگولک کردن ها خیلی قیافه رو مصنوعی و بی روح می کنه 

چرا واقعا

تازگی ها طلاق زیاد شده و نمی دونم دور و بر من فقط اینجوری هست یا واقعا آمار طلاق بالا رفته. اطرافم آدمهایی دارن جدا میشن که گاهن عمر زندگی مشترکشون بیش از پانزده بیست سال هست من همیشه تصورم این بوده که زندگی ای که بیش از ده سال دوام آورده دیگه بالا و پایین ها رو گذرونده و آدم هاش یاد گرفتن چجوری باهم کنار بیان. ولی انگار اشتباه می کردم 

این وسط دلم برای بچه های این زندگی خیلی می سوزه اونا واقعن بی گناه هستن و خیلی آسیب می بینن. من اینو توی یکی از دوستان ستی می بینم پدر و مادرش دارن جدا میشن و این دختر گاهی با ستی در این مورد درد و دل می کنه و با اینکه انگار توی یک فضای کاملن آروم و منطقی داره این اتفاق میوفته ولی این دختر کلی درد و رنج می کشه و نگران آینده اش هست نگران اینکه بعد از جدا شدن آیا بازم توی همین محل می مونن و بازم می تونه بیاد همین مدرسه یا مجبوره مدرسه اش رو عوص کنه. نگران اینکه بالاخره قراره پیش کدوم شون زندگی کنه و یکی از مهم ترین نگرانی هاش این بود که نکنه بقیه و مخصوصا ستی که دوست صمیمی اش هست با شنیدن این اتفاق نخوان دیگه باهاش دوست باشن و تنهاتر بشه که خب ستی این اطمینان رو بهش داد که همچنان دوست می مونن و راجع به این موضوع به هیچ کدوم از همکلاسی ها حرفی نمی زنن

وقتی یک دختر چهارده ساله حاصل یک زندگی مشترک هست پس یعنی اون زندگی حداقل پانزده سال دوام داشته و چقدر غم انگیز که بعد از این همه مدت آدم ها راه شون رو از هم جدا می کنن

یکی از دوستام بعد از بیست و پنج سال زندگی مشترک جدا شد 

ماشینم آزاد شد

خب امروز صبح بعد از مراجعه به پلیس +10 و پرداخت جریمه هام و هزینه ی پارکینگ ،دوران حبس ماشین تموم شد و مستقیم بردمش کارواش و تر و تمیزش کردم و خب این پروسه تا ظهر طول کشید و بعدم رفتم دنبال ستی و همونجا جلوی درب مدرسه جریمه شدم به آقا پلیسه میگم توروخدا شما که می دونین اینجا مدرسه هست و این ساعت هم تعطیل میشه و والدین میان دنبال بچه ها شون خب یک ربع دیرتر بیاین این خیابان رو از بالا تا پایین جریمه کنین. آخه مدرسه ی ستی توی خیابانی هست که از بالا تا پایین این خیابان هر دو طرف پارک ممنوع هست

خدایی کار آزاد سازی ماشین راحت بود و معطل نشدم و چون این هفته ماشین رو هم لازم نداشتم اذیت نشدم 

بامزه اینجاست توی سفر بودم که برام اس ام اس بود مالک محترم ماشین با پلاک فلان به مناسب دهه ی فجر امکان ترخیص ماشین شما فراهم شده  ولی خب من که نبودم و در نتیجه ماشین همو ن یک هفته حبسش رو کشید 

حالا ببینم تا کی آزاد می مونه آخه انگار از این به بعد با اولین اس ام اس حجاب ماشین دوباره توقیف میشه. انشالله که شال همراهی می کنه و روی سرم فیکس می مونه 

سفر خوب بود  و دلم هنوز پیش رنگ و زلالی دریاش مونده 


خودم توقیفش کردم

امروز خودم با پای خودم البته درستش پای ماشینم هست رفتم پارکینگ طرف قرارداد پلیس امنیت اخلاقی و ماشین رو خوابوندم

بالاخره که یک جایی منو گیر می انداختن و ماشین رو توقیف می کردن  تزجیج دادم حالا که دارم میرم سفر و نیستم ماشینم توقیف بشه  

خلاصه که ماشین رو گذاشتم و قبص پارکینگ رو گرفتم و یک هفته ی دیگه بعد از گذروندن مراحل اداری اش می تونم ماشینم رو پس بگیرم وخب حداقل پول جرثقیل هم نمیدم


تجربه های زودهنگام

از دیشب که دوست و همسایه و همدوره ای دانشگاهم بهم خبر داد که ویزاش اومده و تا دو سه هفته ی دیگه میره دوباره اون ابر سیاه غم اومده و نشسته رو ی دلم به خاطرات این تقریبا سی سال دوستی نگاه می کنم  به بالا و پایین هاش به قهر و آشتی هاش و دلم برای تک تک تانیه هاش تنگ میشه به اولین باری که مجبورش کردم پاشه بره از داروخانه ی سرکوچه بی بی چک بگیره چون مطمئن بودم دریا رو حامله هست و خودش نفهمیده به مسافرت هامون به اون دورانی که توی خوابگاه باهم هم اتاق بودیم یا اون دورانی که باهم کوه می رفتیم یا حتی اون موقع که گذاشت رفت آلمان و من اندازه ی الان بی تاب نبودم انگار ته دلم می دونستم برمی گرده و آدم مهاجرت نیست ولی الان می دونم که برنمی گرده 

دلم بیشتر برای ستی می سوزه خیلی با دریا  اخت هست درسته که دوسال اختلاف سنی دارن ولی خیلی باهم جور هستن و کلی پچ پچ دخترونه دارن. دیشب که بهش گفتم دیگه قطعی شد و دارن میرن باز در حالی که اشکاش سرازیر بود می گفت اصن برام مهم نیست دلم هم براش تنگ نمیشه فقط دیگه استخر نمیرم و نودل هم نمی خورم چون دیگه هیچ کدومش رو دوست ندارم آخه این دوتا چندسال هستا مهر تا پایان خرداد هفته ای یک جلسه باهم می رفتن استخر ته کوچه و روتین بعد از استخرشون هم این بود که بیان پیش هم حالا یا اینجا یا پایین خونه ی اونا و باهم دیگه نودل درست کنن و بخورن

کلن ستایش همه چیز رو خیلی زود و توی سن پایین تجربه کرد بیماری و مهاجرت فامیل نزدیک و حالا هم مهاجرت دوست صمیمی 

لعنت بر باعث و بانیش و چه حیف که جز لعنت فرستادن کاری نمی تونم بکنم

می دونم این چند وقت همه اش تلخ بودم واقعا تلاش می کنم نباشم ولی نمیشه عوضش چند روز دیگه دارم میرم سفر جنوب کشور و امیدوارم حالم بهتر بشه 

ما وارثان دردهای بیشماریم

یکجوری شده که از زنده بودنم و زندگی کردنم حس عذاب وجدان دارم 

امروز صبح بعد از خوندن اون خبر تلخ وقتی پرده ها رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و قطرات خنک بارون رو روی صورتم حس کردم یکجورایی حالم بد شد و زود پنجره رو بستم انگار خجالت کشیدم که از حس بارون لذت برده بودم انگار دیگه خجالت میکشم که زندگی کنم