یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

حتی از راه دور هم نقشش رو درست ایفا می کنه

توی فرودگاه و موقع خداحافظی و وسط اون اشک و آه ها می بینم دایی ممر از اونور طناب و خطاب به سپهر با انگشت هاش یک دایره درست می کنه و کوچیک و بزرگش می کنه. سپهر خطاب به دایی اش داد میزنه چی می گی؟ عکس بگیرم؟ دایی ممر جواب میده نه اسکول جان میگم اون بام بام گشادت رو جمع کن و زودتر رزومه ات رو بنویس... صدای خنده ی سپهر بلند میشه و میگه دایی هست دیگه 

یک تولد خانوادگی چهارتایی گرفتم و کیک رو با شمع 22 میدم دست سپهر و اونم یکی از 2ها رو فوت می کنه و بعدم همسرجان شمع 5 رو با اون یکی 2 روشن می کنه و 2 خاموش رو برمی داره و شمع خودش رو می زاره تا 52 رو فوت کنه از این صحنه با پس زمینه آهنگ تولد و خنده های من و ستایش فیلم می گیرم و می ذارم توی گروه خانوادگی و دایی ممر می نویسه مطمئنم ده بار کات خورده تا این ادا بازی تون درست از آب در بیاد و بعدم خطاب به سپهر می نویسه تولدت مبارک گشاد دایی.... با خوندن این کامنت صدای خنده ی سپهر و ستایش بلند میشه و میگن دایی هست دیگه

توی گروه خانوادگی عکس از خانه اش در حال تمیزکاری می ذاره و میگه من در روز تعطیل در غربت مشغول نظافت ولی نکته اینجاست که توی هیچ کدوم از عکس ها خودش نیست و توی هر عکس یکی از دوست هاش مشغول نظافت هست یکی داره جارو می زنه یکی داره ظرف می شوره.... مامانم قربون صدقه ی دست و پای بلوری پسرش میره و بهش میگه بمیرم برات و اون یکی داداش شاکی میشه و می نویسه چی میگی مادر جان این پسر که کاری نمی کنه فقط داره مستندسازی می کنه بقیه دارن زحمت می کشن و من کامنت خنده می ذارم و توی دلم می گم دایی ممر هست دیگه


نظرات 8 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 08:23 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
کاش من هم یه دایی ممر داشتم و این توصیه را به من میکرد.
مطمئنم که وضعیتم بهتر از الان بود.

سلام آقای دکتر
کاش سپهر هم قدر این موهبت رو می دونست و تکونی به خودش می داد

زهرا دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 10:11 http://pichakkk.blogsky.com

اون دایره با انگشت عالی بود
چطوری به فکرش رسید اینطوری نشونش بده!!
تولد آقای همسر و سپهرجان مبارک باشه

خیلی خره
ممنون زهرا جان

تیلوتیلو دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 10:34 https://meslehichkass.blogsky.com/

این گزارش و مستندها را میشناسم
اولش میخندی
بعد دوباره نگاه میکنی
بغض میکنی
بعد دوباره نگاه میکنی فکر میکنی
دلت میگیره
دلت وا میشه
ای خدا ... امان از دوری... این دوری چیه توی تقدیر ما آدمها

می بینی چقدر خوب همو می فهمیم
به این میگن درد مشترک
وقتی ستایش شیمی درمانی میشد
من این حس مشترک فهمیده شدن رو فقط با مامان های بقیه ی مریض ها داشتم
یک حس درک عمیق و همدلی
ما آدم ها به همدلی خیلی نیازمندیم انگار یک‌جور تراپی باشه

تیلوتیلو دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 10:36 https://meslehichkass.blogsky.com/

روزای اولی که داداش جان اومده بود هرچی میگفت مغزبادوم میپرید تو هوا و براش انجام میداد و دور و برش بال و پر میزد
داداش جان هم بهش میگفت پرنده ی دایی
دم رفتن بهش گفت پرنده دایی بیا بغلم
اشکای مغزبادوم را یادم نمیره
الانم که میگم اشکی میشم
حالا هر بار توی گروه مینویسه پرنده ی دایی... دلم یه حالی میشه
مغزبادوم میخنده و ویس و فیلم براش میفرسته و سر به سر هم میزارن...
اما من ... انگار دلم یهویی خیلی زود تنگ شده

عزیزم
چه لقب قشنگی "پرنده ی دایی"
چه کیفی می کنه مغز بادوم و البته دایی جاتش
چه راحت میشه خاطرات قشنگ و ماندگار ساخت مرسی از همچین دایی هایی
دلتنگی لعنتی درمان نداره فقط باید حواسمون رو پرت کنیم تا اشک سرازیر نشه

فری دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 19:06

سلام تولدهاتون مبارک
می دونید چه قدر این داداش تون خوبه در همه حالی سعی می کنه شما رو بخندونه حتی موقع رفتنش نمی خواد شما رو ناراحت ببینه

سلام فری جان و ممنونم

مهری سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 11:42

سلام ماه بانو جاشون خالی نباشه سخت میگذره خیلی اما خوبه که میگذره امیدوار باشیم این دوری ها هرچه زودتر شرایط مناسبی پیش بیاد که برای همیشه به نزدیکی تبدیل بشه و عزیزامون برگردن
آمینننننننننننننننننننننن
به امید اونروزااااااا میمونیم

امیدوارم

مهسا چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 12:10

پریسا جان چون دخترم همسن پسر ت هست یه نظری دارم ولی ممکنه درست نباسه.به نظرم رویا داشتن و خواستن فرق داره.اگر با زور و یا حرف های انگیزشی وادارشون کنیم به کاری که احتمالا فقط آرزوش را دارن میانه راه متوقف میشن یا حتی غمگین و افسرده.گاهی باید رهاشون کنیم تا اون قدرت لازم و انگیزه درشون شکل بگیره که برای رسیدن به آرزوشون دربرابر سختی ها مقاومت کنن..اینکه با حرفها تحریکشون کنیم ممکنه باعث بشه با مواجه شدن با اولین سختی جا بزنن.البته این فقط یه نظره و لزوما درست نیست

مهسا خیلی به این حرفت فکر کردم و البته خیلی وقت ها هم خودم خسته شدم و توی اوج عصبانیت با خودم گفتم اصن دیگه از اینجا به بعدش به من مربوط نیست و رهاش می کنم و خودش می دونه ولی نتونستم آخرین بارش همین چندروز پیش بود که خودش با اصرار ازم خواسته بود از فلان روانپزشک که آشنای دور دایی ممر هست وقت بگیرم و با کلی پیغام و پسغام و رو انداختن به این و اون ازش وقت گرفتم (مریص جدید قبول نمی کنن و تمام تایم هاشون پر بود) و خب سر یک چیز احمقانه دیر رسید ودکتر رفت و وقتی من شاکی شدم و گفتم دیگه به من مربوط نیست و خودت می دونی برام پیام گذاشت ولی آخه تو مامانم هستی و نمیشه به تو مربوط نباشه
ولی خیلی باهات موافقم که برای رسیدن به اون آرزو باید خودش تلاش کنه و هرچقدر هم ما اطرافیان براش بدویم فایده نداره و خودش باید بخواد و البته سختی هاش رو هم تحمل کنه
نمی دونم از پسش برمیاد یا نه

سیما پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 22:47

پسر من دو سالی از سپهر بزرگتره و خیلی این علائم رو داشت. حواس پرتی، بی انگیزگی... معلوم شد افسردگی و اضطراب داره و بعد از یک سال درمان الان خیلی خیلی بهتره. امیدوارم سپهر جان هم روبه‌راه بشه

امیدوارم
الان میشه یکسال که یک مرکز میره برای مشاوره
یکبار مشاورش رو عوص کرد و حالا هم به پیشنهاد من یک مرکز دیگه قراره بره برای مشاوره و در عین حال چون خودش اعتقاد داره ممکنه ADHD داشته باشه وقت از روانپزشک گرفته تا ببینیم چی پیش میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد