یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

کاش

کاش هیچ فرزندی قبل از مادرش از دنیا نره... اصن معنی نمیده مادر نفس بکشه وقتی فرزندش حتی 40 یا 50 ساله اش دیگه نیست

فوتبالی نیستم و فقط گاهی اجراهای بانمک و خنده دارش رو دیده بودم و مردن آدم های خنده رو برام دردناک تر و غیرقابل باورتر هست 

خدایی نکرده اگر جای هرکدوم از مادرهای این مدلی قرار بگیرم ترجیه میدم بجای آرزوی صبر برام آرزوی مرگ کنن که صبر برای مرگ فرزند برای من بی معنی هست

 

نظرات 9 + ارسال نظر
غ ز ل چهارشنبه 15 بهمن 1399 ساعت 19:58 https://life-time.blogsky.com/

حقیقتا وحشتناکه و غیر قابل باور

نجمه چهارشنبه 15 بهمن 1399 ساعت 21:47

به چشم خودم، دیدم بعد فوت خواهرم، مامانم قدش راست نشد.
کاش هبچ مادری، این غمو تجربه نکنه.
خدا به مادرش صبر بده.

خدا رحمت کنه خواهرتون رو
منم اینو توی یکی از آشنایان دیدم و اون مادر دیگه هیچ وقت آدم قبلی نشد.. واقعا سخته

نگار چهارشنبه 15 بهمن 1399 ساعت 21:51

اینم یکی دیگه ازون کاش‌های بی رحم طبیعته من که اینموضوع رو با خودم حل کردم زبونم لال زبونم لال پسرم طوری بشه فوری به زندگیم خاتمه میدم چون ادم صبر و این داستانا نیستم میدونم

خدا نگهدار پسرت باشه ولی باهات هم عقیده ام

ریحانه پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 02:39

خدا رحمتش کنه

تیلوتیلو پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 08:47 https://meslehichkass.blogsky.com/

خدا خودش به این مادر رحم کنه
درد بزرگیه
انشاله بلا از شما و عزیزانتون دور باشه

کاش اینروزا زودتر تموم بشه و واکسن بیاد

پریا پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 10:04

باهات هم نظرم پریسا جون

پرنسا پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 17:08

سلام.آره سخته.
آقای انصاریان با مادرش زندگی میکرده؟

نمی دونم پرنسا جان
من فن شون نیستم فقط احساس همدردی کردم با مادرشون که در قید حیات هستن

سمیه.س پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 20:04

سلام پریسایِ جان.
من برادرم رو سوم بهمن ماه از دست دادم.فرزند اول خانواده و بسیااااااار زیاد انسان.چیزی شبیه فرشته بود. دو تا دختر کوچک داره شش و نیم ساله و چهار ساله.
پدرم رو اردی بهشت نود و هفت در خانه خودم جلوی چشمم از دست دادم.
برادر دیگرم رو در سال هفتاد و دو وقتی هنوز هجده ساله نشده بود..و من هشت ساله بودم.
حالا ما مانده ایم و خانه ای پر از خاطره.
نفس مادرم به نفس برادرم گره خورده بود.
خودم هم که هفت ماه است از زندگی مشترکم خارج شده ام و رسما در حال طی مراحل جدایی هستم.
مادرم را نگاه میکنم و میشکنم.
امروز بر مزار برادر بودیم.نمیدانی چطور جانسوز میگریست.

از میان چشمهای تار،
به آسمان نگاه کردم و گفتم خدایا،
خودت گفته ای،صبر به اندازه مصیبت فرود آید.
صبر بفرست.
صبر فراوان.
چهارشنبه که علی انصاریان خوشرو درگذشت،مادرش در نظرم آمد
و دوباره برایم،
ظهر جمعه سوم بهمن شد.
وقتی گوشی ام زنگ خورد و مادرم بود که فریاد میکشید کجایی سمیه؟مرتضی چی سد؟
گفتم توی ماشین نشسته ام خانمش بره نهار براش ببره.
داد میزد که مرتضی مرد.
از جمعه سوم بهمن زندگی ام همراه با اشکهای تار است.
اما
خدا
من به وجودش ایمان دارم
که خودش گفته
فرزندان و اموال شما،برای آزمایش شما هستند..

وااای سمیه
متاسفم و خدا رحمتشون کنه هم برادر تازه درگذشته رو هم پدر و برادر نوجوونت رو
چقدر سخت چقدر دردناک
برای تو و مادرت آرزوی صبر زیاد دارم
از ته قلبم آرزو می کنم که بتونی از پس این روزای سخت بربیای و به آرامش برسی
خدا به داد دل مادرت برسه
انشالله خوشبختی و سعادت دوتا یادگار برادر رو ببینین

بهار چهارشنبه 22 بهمن 1399 ساعت 19:14

خدا حفظتون کنه برای هم

ممنون بهار جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد