یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

بالاخره اومدم

هنوزم نت نداریم و من با دم و دستگاه اومدم خونه ی دایی ممر عزیز و دارم از نتش نهایت استفاده رو می برم  اینقده اتفاقات ریز و درشت افتاده که خب خیلی هاشون چون تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه مزه ندارن  

ستایش از وقتی امپول D3  رو زده و کلسیم می خوره دیگه دست درد و پا درد نداره و دیروز هم  ازمایش خون داد تا ببینیم مقدار کلسیم و D3 اش نرمال شده یا نه اخر هفته جوابش حاضر می شه از دکتر خواسته بودم واسه سپهر هم یک ازمایش خون واسه چکاپ بنویسه حالا کی موفق بشم اقای قدقدمیرزا ( چون خیلی غر می زنه !!!) رو ببرم واسه ازمایش خدا می دونه  

سپهرانه : توی یک مراسم عروسی بودیم و من ومامانم سخت داشتیم تلاش می کردیم به دایی ممر چند مورد بانو معرفی کنیم اونوقت یک لحظه دیدیم اقا غیبش زده ..مامانم به سپهر می گه برو دایی ات رو پیدا کن و بیارش سپهر جان هم می فرمان ای بابا چی می خواین از جونش بزارین زندگیش رو بکنه حالا یک ادم عاقل پیدا شده که نمی خواد ازدواج کنه شماها نزارین !!!  

ستایشانه: این روزا ستایش همه اش درمورد خدا سوال می کنه اینکه مامان و باباش کی هستن ...کجا زندگی می کنه .. با کی دوسته ... کی اسمش رو انتخاب کرده ... خلاصه دایم داره سوال پیچم می کنه گاهی هم حسابی غافلگیرم می کنه مثل این مورد :  

+مامان چرا مانی (مامان بزرگ من ) نمی شنوه ؟

_از وقتی به دنیا اومده همین جوری بوده  

+یعنی گوشش پرده نداره ؟  

_ نه نداره  

+یعنی خدا یادش رفته بزاره  

_نمی دونم  

+چه خدای خنگی ....بعدشم سرش رو بالا کرد و خطاب به خدا گفت چرا یادت رفت واسه گوش مانی پرده بزاری ببین حالا نمی تونه بشنوه و حرف بزنه  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد