یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

تبعیض اونم از نوع جنسیتیش

از 6:30 بیدارم  و همینجور سرپام  صبحونه ی سپهر و اماده کردم و فرستادمش مدرسه بعد خونه رو جمع و جور کردم و مقدمات ابگوشت رو واسه نهار گذاشتم بعدشم ستایش رو بردم مهد و یواشکی فرار کردم چون وقت سونو داشتم دوباره برگشتم مهد و با ستایش رفتیم دندون پزشکی  توی مسیر برگشت پسردایی جان و خانومش تماس گرفتن که شنیدیم عمه جان (مامانم) و مادربزرگ جان اومدن تهران و پیش تو هستن اگه هستین یک سر بیایم دیدنتون گفتم قدمتون به روی چشم همزمان باهم می رسیم خونه و مامان بزرگ جانم تا نوه ی پسرش رو می بینه گل از گلش می شکفه و چشماش برق می زنه ... فقد پالتوم رو پرت می کنم روی تختم و میام توی اشپزخونه بهشون می گم ابگوشت اماده ست و الان سفره رو پهن می کنم خانوم پسردایی اصرار می کنه که نه فقط می خواستیم بیایم عمه و مامان بزرگ رو ببینیم و باید بریم با اصرار نگه شون می دارم و دارم سفره رو پهن می کنم و سیب زمینی ها رو پوست می گیرم که خانومش میاد کمکم بعدشم  پسردایی جان میاد و توی کوبیدن گوشت کوبیده کمک می ده حالا من و پسردایی چهارزانو نشستیم کف اشپزخونه روی سرامیک های یخ و داریم گوشت رو می کوبیم اونوقت مادربزرگ جان میاد و می گه ای وای پسرم پاهات درد می گیره اینجوری نشستی  !!! منم که کشک بعدشم سر نهار هی می گه من فلانی (پسردایی جان ) و فلانی(داداش خازج نشین ) رو خیلی دوست دارم هی ازشون تعریف می کنه هی از بچه گی این دوتا می گه منم که انگار مثل علف هرز همینجوری بزرگ شدم هییییییع!!! با ایما و اشاره به پسردایی می گم خودم می کشمت اگه شمادوتا نبودین اون منو دوست داشت می خنده و می گه می خواستی پسر باشی ...بعدشم پسردایی جان زودی خداحافظی می کنه و می گه پرواز داره ...مامان بزرگ جان می گه اخی بمیرم چقدر این کار می کنه خسته می شه اخه کی این موقع می ره سرکار بعد از نهار باید بخوابه بعدشم رو به من می گه خب حالا منو ببر فلان پاساژ مانتو بخرم !!!!!!  

پ.ن: الانم عکس همین پسردایی رو از توی کیفش دراورده داره قربون صدقه اش می ره و می بوستش ..عاشق این مامان بزرگمم عالیه   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد