یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

رویارویی با واقعیت

چیز زیادی راجع به سرطان نمی دونستم مختصر اطلاعاتی هم که داشتم بر می گشت به دوران دانشجویی و اشنایی من با محک هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر به من نزدیک باشه در بین اقوام و دوستان هم ستایش اولین مورد بود

وقتی رسیدیم خونه دیگه ساعت ۲ شده بود سپهر از مدرسه برگشته بود و داشت ناهار می خورد برادرم چشماش پف کرده بود ستایش را که هنوز خواب بود گذاشتم روی تخت

داداشم:مامان چند بار زنگ زده مثل اینکه به موبایلت هم زنگ زده جواب ندادی نگرانته بهش زنگ بزن. ازدست این حس مادرانه که اجازه هیچ نوع پنهان کاری را حتی برای ۲۴ ساعت هم نمی ده گفتم الان نمی تونم باکسی حرف بزنم همسرم می گفت بهتر بهش خبر بدیم تا بیاد تهران و مواظب سپهر باشه وماهم دنبال درمان ستایش بریم گفتم باشه ولی الان نه یکم بهم فرصت بدین همین موقع تلفن زنگ زد مامانم بود داداشم گوشی را برداشت گفت ما همین الان رسیدیم خونه گوشی را داد به من همین که صدای مامانم را شنیدم اشکام سرازیر شدن نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم مامان داد می زد بگو چی شده چرا حرف نمی زنی اما من نمی تونستم حرف بزنم صدام در نمی اومد حمید گوشی را گرفت داشت گریه می کرد گفت یک مشکل کوچولو برای کلیه ستایش پیش اومده دیگه چیزی نمی شنیدم نشستم زمین و بی صدا اشک ریختم نمی خواستم از صدای گریه من ستایش بیدار بشه یا سپهر چیزی بفهمه یک دفعه دیدم سپهر کنارم نشسته دستم را گرفت مامان طوری شده؟ اشکام را پاک کردم نه عزیزم فقط دلم برای مامانم تنگ شده به چشمای نگرانش نگاه کردم دوباره گفت می دونم برای ستایش اتفاقی افتاده بهش اطمینان دادم که حال خواهرش خوب می شه فقط یکی از کلیه هاش یک کمی اسیب دیده

دوباره اماده شدیم وبا جواب ازمایش ها رفتیم دکتر اول بیمارستان مفید بعد پیش یک فوق تخصص کلیه کودکان و بعد هم پیش دکتر کودکان خودش همه یک نظر داشتن تومور ویلمز (سرطان کلیه) واین که هر چه زودتر باید عمل بشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد