یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

خوبیم

دوشنبه شب حدودای 9 ستایش تب و لرز کرد و منم  بهش استامینوفن دادم و خوابید دو ساعت بعد از سردرد و دل درد با گریه بیدار شد و هی جیغ می زد که خیلی  دلش درد می کنه بردمش دستشویی همونجا بالا اورد و چشمتون روز بد نبینه با عق اول شامش رو که اش شلغم بود بالا اورد و با عق دوم یک مایع قرمز رنگ و بلافاصله پلکهای بالایی چشماش ورم کرد و قرمز شد و شروع کرد به خارش و صورتش دونه زد و خب من و همسرجان واقعا ترسیدیم چون احتمال می دادم اون مایع قرمز رنگی که بالا اورده خون باشه چون غیر از انار هیج چیز قرمز دیگه ای نخورده بود و اون چیزی هم که بالا اورده بود یک مایع قرمز یک دست بود و توش هسته های انار نبود خلاصه همون طور با لباس خواب پیچیدمش لای پتو و رفتیم اتیه اونجا هم پزشک اورژانس گفت بهتره بستری بشه و تحت نظر باشه حالا توی این فاصله که دکتر معاینه اش کرد و همسرجان کارای بستری رو انجام می داد دونه های صورت ناپدید شدن و از ورم پلک ها هم کم شد  

توی این دوروزی که بیمارستان بودیم ازمایش خون و ادرار داد و همه چی نرمال بود فقط شب اول کمی از معده درد و سردرد ناله می کرد و از صبح روز سه شنبه حالش رو بهبود رفت و امروز بعدازظهر هم از بیمارستان مرخص شد اخرشم نفهمیدم علت چی بود و دکتر گفت شاید ویروسی بوده باشه ولی هرچی بود استرس فراوانی بهم وارد شد  

توی این دوروز اینقدر این دختر اروم و صبور بود چه موقع خون گرفتن چه موقع رگ گرفتن واسه سرم چه موقع معاینه که تیم پرستاری عاشق شده بودن و هی ازش تعریف می کردن تازه وقتی رگش رو گرفتن و سرم رو وصل کردن به پرستارش گفت مرسی اصلن درد نداشت  

پی نوشت : و اینگونه شد که من دوقسمت اخر خندوانه رو ندیدم عوضش کلی اناکارنینا خوندم ستی هم تا تونست باب اسفنجی دید :)

نظرات 15 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 21:38 http://pichakkk.blogsky.com

جونم ستایش
خدا رو شکر که مشکل جدی ای نبود . خیالم راحت شد

فقط حیف شد تورو ندیدم

Mina چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 22:05 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

ای وای خدا بد نده .... شکر که هیچی نبوده ...

ممنون مینا جان

سوری چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 22:55

عزیزممم چقدر استرس کشیدین..خدا ستی و همه بچه ها رو سلامت برا مامانشون نگه داره و بلعکس..آمین...شاید تو پیش دبستانی چیزی خورده مسموم شده. خداروشکر رفع شد و چیز خاصی نبود

مرسی سوری جان
نهار و خوراکیش رو خودم می زارم واسش و اونجا چیزی نمی خره

لیلاشبهای مهتابی پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 00:17 http://yalda4000.blogfa.com

آخی عزیزم.. بلا بدور باشه خدا رو شکر که خوب شد و مرخص شد....

مرسی لیلا جان

aftab mahtab پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 08:31

khoda ro shokr br kheir gozashte

ممنونم

ربولی حسن کور جمعه 24 مهر 1394 ساعت 10:12 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خداروشکر که مشکل خاصی نبوده
اما این که با این سرعت خوب شده بعید نیست به چیزی حساسیت داشته
ضمنا گاهی با استفراغ های شدید مقداری خون هم از معده خارج میشه اما جای نگرانی نیست

سلام اقای دکتر
ممنونم اتفاقا تلفنی که با دکتر انکولوژش مشورت می کردم ایشون هم همینا رو فرمودن و اخرشم گفتن جای نگرانی نیست

بابای هلیا شنبه 25 مهر 1394 ساعت 07:27

بلا دور باشه خدا رو شکر که مشکلی نبوده

مرسی

مهشید شنبه 25 مهر 1394 ساعت 10:05

تا این بچه ها بزرگ شن خون به دل ماها میشه آدم یه شبه کلی از عمرش کم میشه. مریضی ها هم عجیب غریب شدن. ما مریض میشدیم اون زمونا دو روز قبلش بی حال می شدیم آمادگی می دادیم به مامانامون بعد تب می کردیم تازه اونا از بس بچه قد و نیم قد داشتن محل همون تبمون هم خیلی نمی ذاشتن. هییع روزگار
دچار کمبود عاطفه شدم.
چقدر ما دهه شصتیا گناه داریم بوخدا

عزیزم
البته من دهه ی پنجاهی هستم ها منم گناه دارم

آذردخت شنبه 25 مهر 1394 ساعت 12:29 http://azardokht.blog.ir

خدا رو شکر که زود حل شده.
اما فقط ستایش نیست که صبور شده. شما هم خیلی با آرامش اینها را می‌نویسید. نمی‌دونم صورت قضیه است یا شما هم آهن آبدیده شدید بعد از سختی‌ها؟
امضا یک خواننده خاموش!

مرسی اذردخت عزیز شما لطف دارین
خوشحالم که روشن شدین اونم این مدلی که ازم تعریف کنین

ساناز شنبه 25 مهر 1394 ساعت 12:34 http://www.javrash89.blogfa.com

عزیزم.امیدوارم همیشه شادو سلامت باشید.واقعا افرین به این مامان و دختر صبور.دوستون دارم

مرسی ساناز عزیزم

فهیمه آرام شنبه 25 مهر 1394 ساعت 18:00

خداراشکر جیزی نبود...چقدرلحظات سختی بودالحمدلله که خوبید...
راستی قسمت شد دیروز رفتم برای همایش شیرخوارگان حسینی
یادم افتاد برای ازدواج همهجوونا دعاکردم
برای دایی ممر هم گفتم خدایا خودت بهتر میدونی همون برادر پریسا ....
دلم روشنه ان شااللله....

ممنونم مهربونم

آرزو دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 01:00

اینقدر شما از دلبریهاىى که ستایش داره حتى تو مریضیش تعریف میکنین که من هوس داشتن چنین دخترى رو میکنم ناجور

عزیزم

مریم دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 20:40

ببخشید نظرات من رسیده ؟؟؟

مریم جون هرچی کامنت بود من تایید کردم و از شما هیچ کامنتی نداشتم
نمی دونم چرا بلاگ اسکای اینجوری شده شما تفر سومی هستی که می گه نظر گذاشتی ونیست!!!

گندم چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 08:34

گاهی اوقات بچه ها یه چیزایی میخورن که به ما نمیگن
مثلا ستایش من تخم یک گل را به جای نخود فرنگی با دو تا از دوستاش خورده بودن شب تا صبح فقط شاید پنج شش بار شد دیگه هیچی تو معده اش نمونده بود نزدیک صبح یادم اومد یک غلاف سبز رنگ از هموم گل دستش بوده و خلاصه رفتم خونه هر دو همسایه و دیدم بله بچه های اونا هم تا صبح حالت تهوع داشتن

از دست این وروجکا
چون خون بالا اورد من خیلی ترسیدم

گندم چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 08:40

کامنت منم خورده شده

از دست این بلاگ اسکای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد