-
ستی
دوشنبه 6 آذر 1402 07:48
امتحانش رو گند زده و میگه مهم نیست چندتا بی دقتی کوچولو بوده و من که همه چیز رو نباید بنویسم و خب فلان چیز دیگه معلومه و نوشتن نمی خواسته و از این حرف ها بعد هم اضافه می کنم عوضش من favorite child تو هستم و ببین چقدر خوبه هروقت دلت بخواد می تونی بغلم کنی و بوسم کنی و من اعتراضی نمی کنم و چقدر از بودن کنار من انرزی می...
-
هستم هرچند کمرنگ ولی دارم تلاش می کنم
چهارشنبه 17 آبان 1402 09:00
یک برنامه بی بی سی داره که پروسه ی ساخت یک خونه رو نشون میده هردفعه سراغ یک خانواده میره که تصمیم دارن خودشون خونه رو بسازن و خب این پروسه معمولن چندسال طول می کشه و این چندسال و چالش هایی که توش داشتن رو توی یک برنامه ی یکساعته به نمایش می ذاره و من خیلی دوستش دارم. دفعه ی پیش یک زوج رو نشون میداد که وسط پروژه پول کم...
-
دلم دنیای نوجوانی رو خواست
چهارشنبه 26 مهر 1402 09:34
این سرخوشی و رها بودن سن نوجوانی رو دوست دارم وقتی با هیجان از اتفاقات توی مدرسه میگه و با تعریف هر کدوم شون احساساتش رو خیلی غلیظ نشون میده انگار یک تلنگر به من زده میشه که زندگی همینه، همینقدر راحت و رها برام تعریف می کته که یادش رفته با خودش چنگال ببره تا نودلش رو بخوره و از مسول بوفه می خواد بهش چنگال بده و اونم...
-
حتی از راه دور هم نقشش رو درست ایفا می کنه
دوشنبه 17 مهر 1402 08:11
توی فرودگاه و موقع خداحافظی و وسط اون اشک و آه ها می بینم دایی ممر از اونور طناب و خطاب به سپهر با انگشت هاش یک دایره درست می کنه و کوچیک و بزرگش می کنه. سپهر خطاب به دایی اش داد میزنه چی می گی؟ عکس بگیرم؟ دایی ممر جواب میده نه اسکول جان میگم اون بام بام گشادت رو جمع کن و زودتر رزومه ات رو بنویس... صدای خنده ی سپهر...
-
برمی گردم به زندگی
یکشنبه 16 مهر 1402 08:56
باید برگردم به روتین عادی زندگی ام باید بتونم این مرحله رو هم عبور کنم باید بلند بشم من تجربه ی مهاجرت برادر داشتم ولی چرا ایندفعه اینقدر برام سخت تر بود. شاید چون مدت زمان طولانی تری باهاش توی یک شهر زندگی کردم شاید چون خاطرات مشترک زیادی باهاش ساختم شاید چون سنم بالاتر رفته و تحملم پایین تر اومده جمعه ها برام سخت می...
-
رهایی از غم
پنجشنبه 23 شهریور 1402 14:12
توی ماشین نشستم و صبط روشن هست و صدای همایون توی ماشین می پیچه و ناخودآگاه چشم های من خیس میشن اونقدری که رانندگی برام سخت میشه و نمی تونم جلوم رو ببینم و می پیچم توی یک کوچه ی خلوت و ماشین رو خاموش می کنم دارم فیلم می بینم و یکجای فیلم دکتر که اصالت هندی داره خطاب به مریضش میگه دلم برای رنگ ها و طعم های هند تنگ شده و...
-
قانون مورفی
دوشنبه 20 شهریور 1402 09:17
خب انگار این قانون اینبار برای من صدق می کنه و بدترین اتفاق ها در بدترین موقعیت و زمان برام اتفاق افتاده داداش داره میره مشکل مامان و عملش پیچیده تر شده حالا این وسط احصاریه واسه حجاب هم برام اومده
-
دایی ممرانه
یکشنبه 5 شهریور 1402 19:29
ماشینش رو فروخته و بهش پیشنهاد دادیم این مدت که همسرجان داره میره ماموریت و تهران نیستش از ماشین اون استفاده کنه میگه آخ جون حالا کی برمی گردی و همسرجان جواب میده معلوم نیست و فعلن بلیط برگشت ندارم. میگه ایشالله برنگردی. می خندم و میگم خیلی خری بخدا. رو می کنه به همسرجان و میگه بیمه ی عمر داشتی دیگه خیلی جاش خالی میشه
-
خدایی خیلی سخته
یکشنبه 15 مرداد 1402 11:55
مطمئنم دیرش شده و حداقل نیم ساعت دیرتر از ساعت مقرر به محل کارآموزیش میرسه ولی خب هی به خودم نهیب می زنم به من مربوط نیست و اشکال نداره و بذار دیر برسه و مشکل خودش هست می دونم آخرین مهلت ارائه ی پروژه اش دو روز دیگه هست و کلی هم عقبه و باز باید به خودم یادآوری کنم که مشکل خودش هست لازم نیست من یادآوری کنم که ددلاین...
-
بوی ماه مدرسه
یکشنبه 1 مرداد 1402 20:37
امروز کلاس هشتم رو شروع کرد و وقتی رسوندمش مدیر جلوی درب مدرسه منتطر بچه ها بود تا بهشون خوش آمد بگه و ورودی مدرسه رو با گل و بادکنک تزئین کرده بودن اصن فضا یکجوری بود که دلم خواست برم مدرسه ما چقدر طفلکی بودیم.. یادمه دم درب مدرسه همیشه ناظم منتطرمون بود که مبادا با جوراب یا کفش سفید باشیم و از همون دور که می دیدمش...
-
من مانده ام تنهای تنها
دوشنبه 26 تیر 1402 12:14
سر صبحی زنگ زد وگفت بالاخره درست شد و ویزام رو گرفتم اشک توی چشمام جمع شد و واسه اینکه نفهمه فقط گفتم مبارکه و قطع کردم و تا الان مشغول آبغوره گیری هستم تازه ناهار هم خونه ی دوست ستی دعوتیم و با دماغ و چشم های ورم کرده باید بلند بشم و اماده بشم که بریم واقعا حس تنهایی و غربت می کنم اونم توی کشور خودم لعنت بهتون که...
-
دلتنگم و امان از دوری و کمبود بودجه
شنبه 10 تیر 1402 12:57
دایی جان یک جایگاه ویژه ای توی فامیل دارن البته من دایی جان زیاد دارم ولی این یکی دایی جان که ساکن تهران هستن خیلی خاص محسوب میشن و توی کل فامیل محبوب هستن و همه قبولش دارن و خب برای من و برادرهایم جایگاه ویژه تری دارن و حکم پدری و خونه اش برامون خونه ی دوم پدری محسوب میشد هرسه تامون وقتی اینجا دانشجو شدیم بیشتر...
-
بالاخره واکسن رو زدم
شنبه 10 تیر 1402 07:24
با کمک بکی از شماها و معرفی اون اپلیکیشن دارویاب تونستم واکسن گارداسیل رو بخرم چهار ظرفیتی هلندی اش رو گرفتم و اولین دوزش رو برای ستی تزریق کردم از داروخانه ی رازی گرفتم و حتما باید نسخه ی متخصص زنان و کارت شناسایی بیمار همراه داشته باشین ستی بعد از تزریق هیچ علائم و مشکلی نداشت شش ماه دیگه دوز دومش رو باید بزنه
-
مامان های شما هم اینجوری هستن؟!
دوشنبه 5 تیر 1402 22:40
با دوست هاش تور یک هفته ای سمت غرب کشور گرفتن و باهم راهی شدن اونوقت ساعت نه و نیم شب بهم زنگ زده که چرا به اینترنت وصل نیستی زود وصل شو می خوام تصویری زنگ بزنم و گفتم چشم مامان جان در حالی که تاپ تنم هست و موها ژولی پولی دورم ریخته مامان تصویری زنگ میزنه + سلام مامان جان می بینم داره خوش می گذره _آره خیلی خوبه بیا...
-
اولین شکست
شنبه 27 خرداد 1402 11:35
روز اول که رسوندمش تا بطور رسمی کارش رو شروع کنه خودم هم یکسر رفتم داخل و آقای مدیر دوباره شرایط و روزها و ساعات کاری رو براش توصیح داد و آخرش هم گفت بهت سه تومن حقوق میدم و ستی خوشحال رفت سرکارش و یک هفته این روند ادامه داشت تا اینکه اخر هفته خانومش بهم زنگ زد و گفت ستی می تونه بعنوان کارآموز بیاد و بدون حقوق اینجا...
-
بدشانسی
جمعه 19 خرداد 1402 11:12
من خیلی اهل خرید اینترنتی هستم از ادویه و ماهی جنوب گرفته تا شمع و لباس کودک و حتی مانتو و همیشه به موقع و سالم بدستم رسیدن اما اینبار از پیجی که همیشه برای ستی خرید می کردم سفارش شلوارک و تی شرت دادم و بر خلاف همیشه با گذشت دوهفته بدستم نرسید و از فروشنده خواستم پیگیری کنه و اونم برام کد رهگیری پست رو فرستاد و وقتی...
-
اولین تجربه
شنبه 13 خرداد 1402 14:01
بعد از امتحان با ستی و دوستش رفتیم همون مهدکودکی که گفته بود حضوری بیاین ببینمتون. مهدکودک نزدیک مدرسه بود و چون مامان آیسان شاغل هست قرار شد من ببرشون و سه تایی پیاده از مدرسه رفتیم سمت مهد جلدی درب مهدکودک ستی نذاشت من بیام داخل و گفت مگه می خوای منو ثبت نام کنی که تو هم بیای. قراره برم کار کنم و زشته که با مامانم...
-
تابستان
سهشنبه 9 خرداد 1402 10:25
+مامان بنطرت بتونم تابستون یکجا کار کنم؟ _نمی دونم مامان جان آخه هنوز کم سن و سالی. مثلن کجا بری کار کنی؟ + مهدکودک چطوره؟ با آیسان باهم بریم مهد کار کنیم؟ _ الان دلت می خواد کار کنی یا می خوای هر روز رفیق جونت رو ببینی کدومش؟ + هردوتاش _والا چی بگم بعید می دونم توی سن و سال شما مهد کودکی حاضر بشه باهاتون همکاری کنه...
-
زندگی
سهشنبه 19 اردیبهشت 1402 08:38
چند ماهی هست که همسرجان کارش رو عوض کرده و توی شرکت جدیدی مشغول به کار شده که خب از لحاظ پوشش بیمه ی تکمیلی و خدمات درمانی اش اصلن قابل قیاس با شرکت قبلی نیست و همین چندهفته پیش سپهر بطور اورژانسی آپاندیسش رو عمل کرد و الان چند هفته هست که بین سازمان تامین اجتماعی و بیمه ی تکمیلی جدید که تازه بطور کامل هم هزینه ها رو...
-
اشتباه کردم
سهشنبه 5 اردیبهشت 1402 09:00
باید همون موقع که بچه بود و باختن براش شکست بزرگ و عجیبی محسوب میشد می ذاشتم هی ببازه تا با موصوع کنار بیاد شاید تقصیر خودم هستم حتما همینطوره چرا فکر کردم چون بچه هست باختن براش غیرقابل هضم هست و بزرگ که بشه درست میشه و نذاشتم توی هیچ بازی ای ببازه کاش میشد برگردم عقب و درستش کنم اصن کاش میشد به خیلی عقب تر برمی...
-
سلام
چهارشنبه 16 فروردین 1402 16:11
این هوش مصنوعی چه چیز جالب و در عین حال ترسناکی هست سپهر یک کم راجع بهش برام توصیح داد و داشت می گفت تابستان گذشته یک دوره آنلاین راجع بهش گذرونده و الان که دوباره داره یک دوره ی دیگه می گذرونه توی همین چندماه کلی تغییر کرده و پیشرفت داشته و سرعت تغییرات و پیشرفتش خیلی زیاد و حیرت انگیزه. بعدم منو با چت جی پی تی آشنا...
-
فقط برای اینکه زمان بگذره
شنبه 13 اسفند 1401 09:46
+ گوش کن دخترم اگر توی کلاس بوی عجیبی فهمیدی یا یکی از همکلاسی هات گفت بنطرش بوی عجیب میاد سریع از کلاس بیرون بیا و برو توی حیاط _ چرا می خوان ما رو مسموم کنن مگه ما چی کار کردیم؟ + نگران نباش مامان جان، من اینا رو برای احتیاط بهت گفتم که بدونی وگرنه براتون اتفاقی نمیوفته پ. ن: نمی نوشتم چون حال و حوصله اش رو نداشتم و...
-
نفرت و خشم
دوشنبه 21 آذر 1401 19:38
احساس خفگی می کنم بغضی بزرگ راه گلوم رو گرفته صورتم داغ و گر گرفته هست و دست هام سرد و بی روح. چقدر ناتوانم و چقدر دردناک هست این جس که دارم جلوی چشمم فاجعه رو می بینم ولی توان مقابله باهاش رو ندارم این اسمش زندگی کردن نیست فقط زنده بودن هست
-
بنام خدای رنگین کمان
پنجشنبه 3 آذر 1401 08:50
+مامان زندگی یکجوری شده انگار واقعی نیست انگار دارم خواب می بینم یا فیلم می بینم یا حتی دارم داستان می خونم _ باهات موافقم آدم باورش نمیشه این همه اتفاق واقعی باشه. کاش آخرش متل بیشتر قصه ها با خوبی و خوشی تموم بشه
-
روزگار با مامان
دوشنبه 16 آبان 1401 13:46
مامان اومده تهران که هم برادرش رو که از بلاد کفر اومده ببینه و هم نطر چندتا پزشک رو بپرسه خودش تا قبل اینکه بیاد بهم می گفت باید عمل کنم و فکر می کنی بتونی بیای پیشم بمونی و از این حرف ها... حالا که دوتا از پزشک ها بهش میگن آره بهتره عمل کنی میگه نه ولش کن من که مشکلی ندارم و عمل نمی کنم مامان افتادگی رحم و مثانه داره...
-
یک سوال
چهارشنبه 11 آبان 1401 11:26
توی فیلم ها و کلیپ ها یا توی خیابان می بینیم و می شنویم که یک گروه مسلح به باتوم و لباس های ضد گلوله و اسلحه یک جوونی رو یک گوشه گیر میارن و گروهی شروع می کنن به کتک زدنش یکی که نه لباس مناسب و ضد ضربه تنش هست و نه اسلحه و هرنوع سلاح سرو و گرمی توی دست هاش هست فقط احتمالن شعار داده یا فحش داده چجوری میشه همچین آدمی رو...
-
خشم و نفرت
یکشنبه 17 مهر 1401 08:17
این دو سه هفته اندازه ی ماه ها برام و فکر کنم برای همه مون گذشته حیف از جوون هامون ( بهتره بگم کودک هامون چون زیر هجده سال قانونا کودک محسوب میشن) حیف از اون همه شور و اشتیاق و سرزندگی شون ما همگی خوبیم. به امید روزهای روشن
-
خشمگینم
جمعه 25 شهریور 1401 13:16
زمستون بود َداداش خارجی چندماهی بود که ویزای تحصیلی گرفته بود و از ایران رفته بود و قرار بود برای تعطیلات بین دو ترمش بیاد ایران و دختر مورد علاقه اش رو عقد محصری کنه و برگرده تا کارهای همسرش درست بشه و اون موقع با برگزاری مراسم عروسی باهم دوباره برن به بلاد کفر قرار بود یک نامزدی مختصر برگزار بشه، سپهر پیش دبستانی...
-
تابستان شلوغ
چهارشنبه 23 شهریور 1401 09:38
این تابستان خیلی زود برام تموم شد یکماه که ستی مدرسه رفت و یکماه هم داداش اومد ایران و اصن نفهمیدم چجوری روزها گذشتن چندباری هم در حد یک آخر هفته یا تعطیلی دو سه روزه به دعوت دوستان سفر رفتیم یکجوری که دست رد به سینه ی هیچ کسی نزدم :)) مثل هفته ی پیش که صبح از مشهد رسیدم و هنوز چمدونم رو درست باز نکرده نصف شبش به دعوت...
-
برگشتم
یکشنبه 13 شهریور 1401 16:47
توی این هیر و ویر موبایلم سوخت و همه چیز پرید از جمله این وبلاگ چون رمزش یادم نبود حتی رمز ایمیلم هم یادم نبود حافطه ی داغونی دارم بخصوص از لحاط بخاطر سپردن رمز ولی با سعی و تلاش های همسر و داداش خارجی، همه چی ختم بخیر شد انشالله که ایندفعه رمز اینجا یادم بمونه در دل گرفته ترین حالت ممکن هستم از اون مدل ها که هر لحطه...