نشستم داخل مترو و مکالمه ی خاله و خواهرزاده ی کوچولوش که کنارم نشستن روی اعصابم هست
خاله: پس یادت باشه این یک راز هست و نباید به مامان و بابات بگی
خواهرزاده : به مامانم نگم؟
خاله : نه نگو گفتم که یک راز بین خاله و تو هست
خواهرزاده : خاله گشنمه خوراکی می خوام
خاله : من چیزی نیاوردم من که مامانت نیستم باید صبر کنی تا برسیم
آخه لعنتی اولن غلط می کتی بچه ی سه چهارساله رو بدون هیچ نوع خوراکی و قفمه ی آب میاری بیرون و اگر نمی تونی مسولیت بپذیری بذارش پیش مادرش بعدم به مامان و باباش نگه؟! چرا آخه این چه حرف اشتباه و فاجعه ای هست که داری به بچه یاد میدی
همینجوری اعصاب ندارم و چندبار نزدیک بود یه خاله ی محترم بتوپم و واسه اینکه همچین حرکتی نزنم اینجا رو باز کردم و دارم می نویسم
اونی که باید ختم بخیر میشد، نشد
دوباره کنسر، اینبار برای دایی عزیزتر از جانم
همونقدر شوکه شدم فقط زودتر باهاش کنار اومدم و پذیرفتمش البته نه اینکه اشکم سرازیر نباشه و بتونم کنترلش کنم نخیر. حتی الانم که دارم می نویسم بازم اشکام جاری هستن و حتی بازم با خودم در جدل بودم و هستم که منصفانه نیست اصن عادلانه نیست که یکی که اینقدر محبوبه و دستش برای همه ی اطرافیانش بخیر هست و همه اسمش رو با احترام میارن همچین بلایی بیاد اونم درست موقعی که هرچهار تا بچه اش مهاجرت کردن و کنارش نیستن.. . ولی خب دنیا هیچ وقت عادلانه نبوده، هیچ وقت
تجربه ی دادن همچین خبری به عزیزهای راه دور تجربه ی سخت و دردناکی بود
دوباره تجربه ی تلخ پیدا نکردن دارو و دوباره نگرانی برای پیدا کردن داروی غیر تقلبی از بازار آزاد... چه روزهای سخت و تلخی بودن ولی خب گذشتن و امیدوارم اینبار هم بگذرن و آخرش شاد بشیم
عمل در پیش داریم و بعدش هم دارو درمانی
این وسط دلم می خواد رفیق شفیق دایی ممر رو بزنم لهش کنم آخه خبر دادن به این داداش جان که وابستگی شدیدی به دایی جونش داره کار سختی بود برام و از عروس جان کمک گرفتم و اون هم از دوست شفیق دایی ممر خواسته کمکش کنه که این خبر رو بهش بدن بعد آقا صاف رفته به دایی ممر گفته چه خبر از خانواده توی ایران داری و طفلی هم جواب داده خوبن جطور مگه و ایشون هم فرمودن یک دایی داشتی که خیلی دوستش داشتی اسمش چی بود؟! همون انگار حالش خوب نیست
و نگم از حال خراب دایی ممر و قلب من که براش درد گرفته و می دونم دلش می خواست الان اینجا بود
لعنت به این دوری و مهاجرت و باعث و بانیش
خدایی خیلی مسخره هست که شماره تلفن ات همه جا پخش بشه و با انواع و اقسام مدل های مختلف زنگ بزنن و تبلیغ محصول بکنن
والا تا الان من محصول هیچ کدوم از این نوع مزاحم ها رو نخریدم و همه شون رو هم بلاک می کنم ولی مگه تموم میشن
مدل جدیدش این مدارس و آموزشگاه های مختلف هستن که از اول مهر تا الان تقریبا ده تاشون باهام تماس گرفتن و بعد از سلام علیک و پرسیدن احوال ستایش جان و گفتن اینکه با توجه به کلاس نهم بودن دخترمون ما فلان همایش رو دارین برای آزمون ورودی مدارس و تیزهوشان و ستایش جان می تونه رایگان شرکت کنه و از این حرف ها
این قبیل آموزشگاه ها رو دلم می خواد دونه دونه برم درب آموزشگاه شون و به قتل برسونم شون
چرا اینکار رو می کنن و چرا خس نا امنی یه آدم میدن
اینا دسترسی به دیتا بیس مدارس دارن و می دونن این شماره تلفن مامان ستایش هست که کلاس نهم درس می خونه و خب ما بهش زنگ بزنیم و برای آزمون ورودی یا امتحان نهایی بهش کلاس آموزشی بفروشیم و راستش از اینا بشدت متنفرم
بدترین نوع تبلغ و فروش محصول هست و من نشده تا الان اینجوری ترغیب به خرید بشم
و بدترین نوع فروش محصول آموزشی و فرهنگی
کاش دست از سر بچه ها و کلاس های مزخرف آمادگی برای آزمون نهایی، کلاس های آمادگی برای آزمون ورود به مدارس برتر و این چرت و پرت ها بردارن
هوفففف بخدا
وارد اتاقش میشم وهمون لحظه میگه سلام علیکم و منم میگم علیک سلام جوجو و می بینم بهت زده در حالی که گوشی اش دستش هست منو نگاه می کته و می فهمم مخاطبش من نبودم و میام بیرون و بعد از تموم شدن تلفنش میگم حالا کی بود. میگه دانیال. میگم خب می خواستی بگی مامانم بود و میگه والا ترجیح دادم چیزی نگم وادامه میده آخه جوجو! میگم خب اینجوری ممکنه فکر کنه دوست دخترت بوده. میگه کاش حداقل اینجوری فکر کنه. میگم وااا یعنی اگر دوست دختر آدم به آدم بگه جوجو اشگال نداره و لی اگر مامان آدم بگه مشگل داره و ادامه میدم کاش حداقل دوست دختر داشتی
میگه مامان جان برو بیرون و بزار به بدبختی هام برسم
فیلم کیک محبوب من رو با داداش و زنداداش خارجی توی سینمای بلاد کفر دیدم و اینروزها که صحبت در موردش زیاد شده خواستم بگم برای من دردناک بود همه چیزش زیادی واقعی بود و من زیادی باهاش حس نزدیکی و همدردی می کردم و عمیقا اون تنهایی اش آزارم میداد و اینکه می دونستم این حقیقت تلخی هست که همین الان هم برای والدینم و دایی ام در جریان هست و برای خودم هم بزودی اتفاق خواهد افتاد
امروز شنیدم که دوتا بازیگر اصلی فیلم متهم به اشاعه ی فحشا شدن و داشتم فکر می کردم پس چرا من فقط تنهایی دیدم و شاید چشمای من درست نمی بینه و قوه ی ادراکم رو از دست دادم
روزهای پر استرسی رو می گذرونم و دلم می خواد این قسمت از زندگی ام بیوفته روی دور تند تا ببینم آخرش چی میشه. ایشالله که ختم به خیر بشه و چالش جدیدی جلوی روم نباشه که کشش اش رو ندارم
زود رسیدم. هیچ وقت نمیشه دقیق تنطیم کرد که کی راه بیوفتم تا به موقع برسم جلوی مدرسه. گاهی پیش میاد بیست دقیقه ای می رسم و گاهی تا چهل و پنج دقیقه هم طول می کشه
حالا که زود رسیدم و هوا هم ملس طور هست و یک آفتاب کم رمق پاییزی هم توی آسمان هست تصمیم می گیرم پیاده بشم و زیر سایه روشن درخت های چنار کنار خیابان کمی راه برم اما خب همین که پیاده میشم می بینم از اون روزها بوده که تنبلی کردم و با شلوار گرمکن خونگی سوار ماشین شدم و همین جا به این نتیجه می رسم که همون پیاده روی صبح ام کافی بوده و بهتره بشینم داخل ماشین و یکسر به وبلاگم بزنم
حالا که طلا رسیده به عرش اعلا هی سنجاق برام پیامک میده که امروز با فلان مقدار تخفبف و بازگشت اعتبار می تونی خرید کنی. قربونت برم بی خیال من شو. گذشت اون زمانی که عاشق طلا بودم و می تونستم هر از گاهی یک تیکه ی کوچولو و طریف بخرم الان فقط داغ دلم تازه میشه. دیگه امروز بلاکش کردم