از روزی که من خبر دادم ویزا ندادن تا روزی که زنداداش و برادرزاده جان اومدن ایران یک هفته بیشتر نشد ....زنداداش میگفت اینقدر خودم رو اماده کرده بودم واسه اومدن شماها که وقتی شنیدم نمی تونین بیاین دیگه نتونستم بمونم و اولین پرواز که جا میداد اومدم.مستقیم رفتن مشهد و منم از تعطیلی هفته ی پیش استفاده کردم و رفتم مشهد ولی چون سپهر هنوز امتحان داشت برگشتیم و ستی رو اونجا گذاشتیم .اولین بار هست ازش جدا میشم و دلم براش ضعف میره .روزی چهار پنج بار با ایمو باهاش حرف میزنم .تمام لحظاتش پر هست .با دختر دایی اش حسابی مشعوله و با ماجونش هم رابطه ی خیلی خوبی داره ...این مدت بدون ستایش متوجه شدم که چقدر خوشحالم که دارمش( اخه نا خواسته بود و نمی خواستیم دیگه بچه دار بشیم) زندگی بدون ستی اصلا رنگ نداره
فردا با سپهر میریم مشهد و اینبار همسرجان نمیاد چون راهی ماموریت در بلاد کفر هست
هیچ وقت فکرش رو نمی کردم عمه بودن اینقدر شیرین باشه ..وقتی میگه عمه و دستش رو دور گردنم حلقه میکنه انگار دنیا رو بهم میدن
میرم مشهد تا این ده روز باقی مونده رو هی بوش کنم و ببینمش و واسه یکسال توی ذهنم ذخیره اش کنم
برادرجان نیومده و میگه امسال از تظرشغلی شلوغه امکان مرخصی نداره و نمی تونه بیاد
خلاصه اش اینه که ویزا ندادن
از اینکه برمی گردیم ایران قانع نشدن
ستایش کلی گریه کرد سپهر هم به زمین و زمان بدو بیراه گفت
بعد دایی ممر جان به ستی میگه غصه نخور دایی جان , عوضش می بریمت کن سولقون
ستی میگه مامان برو بهشون بگو فقط می خوام برم دختردایی ام رو ببینم و باهاش بازی کنم و بعدش برمی گردم
سپهر میگه کاش اینجا دنیا نیومده بودیم اگر یک کشور دیگه بودیم اونوقت واسه یک سفر و دیدن دایی ام که تازه قراره پول هم توی اون کشور مقصد خرج کنم لازم نبود اینجوری التماس کنیم .میگم نگو مامان , دلت میاد , ایران رو دوست دارم
میگه ولی من اینحا نمی مونم و میرم و کلی حرفای سانسوری دیگه که خب سانسورشون کردم
وضعیت مون نسبت به دوسال قبل که از همین کشور ویزا گرفتیم هیچ فرقی نکرده ولی خب اوضاع سیاسی تغییر کرده