یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

امروز در اون خونه رو برای همیشه بستم و چراغ هاش رو خاموش کردم

یکی از سخت ترین کارهایی که اینروزها ادارم انجامش میدم جمع و جور کردن و فروختن وسایل خونه ی عروس جان هست. موقع خرید خیلی از وسایلش من همراهش بودم 

وقتی دوتایی یافت آبادرو  بالا و پایین کردیم و عروس خوش سلیقه، این ست مبل سبز رنگ رو  انتخاب کرد و یا اون روزی که باز دوتایی باهم کلی گشتیم تا این ست سرویس خوابش رو انتخاب کرد چه خاطره هایی که باهم ساختیم و راستش خاموش کردن چراغ این خونه یعنی خونه ی برادرم یکی از سخت ترین کارهایی هست که دارم انجامش میدم

ولی خب قصه ی اینجا هم تموم شده و ادامه ی قصه یکجای دور داره ادامه پیدا می کنه 

امروز کتاب هاش رو کارتن کردم و بین کتاب ها پایان نامه اش بود توی صفحه ی اول پایان نامه نوشته بود تقدیم به خواهر صبورم و قهرمان کوچکم ستایش و مادرم. خوندن همین جمله کافی  بود تا اشک هام سرازیر بشن من توی جلسه ی دفاعش نبودم چون اون روزها درگیر درمان ستی بودیم 



.

یادتون باشه هیچ وقت روی تردمیل، پادکست طنز گوش ندین 

اینروزها اینقدر ذهنم درگیره و فکرم همه جا میره که تصمیم گرفتم بجای پادکست هایی مثل مشروطه یا جناب مکری عزیز یک چیز دیگه گوش بدم که اگر ذهنم وسطش پرواز کرد و رفت رشته ی کلام از دستم خارج نشه 

هیچی دیگه یک‌جایی اینقدر خندیدم که نزدیک بود از روی تردمیل بیوفتم

تقریبا ده روز دیگه راهی هستیم و مشغول بستن چمدون هستم و سعی دارم تا جایی که ممکنه چیز اصافه ای برندارم تا بتونم وسایلی که هردوتا عروس جان ها سفارش دادن رو ببرم و مجبور به خرید اضافه بار نشم 

میگم انگار خیلی هاتون با پست قبلی سر درد و دل تون باز شده بود ها :) باز خوبه من تنها نیستم و شبیه من زیاد هست :))

داداش خارجی میگه از چه تاریخ تا چه تاریخی می خوای بری پیش ممر تا من بلیط هاش رو بگیرم و میگم کاملن عادلانه سه هفته پیش اون و سه هفته هم پیش تو. میگه وااا سه هفته می خوای بری اونجا چی کار خب اینجوری که کم پیش ما می مونین و من مامانم رو کم می بینم و میگم آهان پس تجربه کن اون وقت هایی که مامان میومد تهران و نصفش رو می موند پیش من و نصف دیگه اش رو می رفت پیش پسرجانش چه حسی داره و داداش خارجی می خنده و میگم عمر اون دورانی که مامان هردوسال یکبار میومد اونجا و بیش از یکماه می موند پیشت دیگه سر اومد از این به بعد نصف نصف 

ستی برای دایی ممرش پیام گذاشته که من مایو بیارم؟ میشه اونجا یک پارک آبی رفت؟ و دایی جانش در جواب نوشته آره عزیزم جوب کنار خونه مون می فرستمت بری آب تنی 

گربه

تازگی ها یک گربه ای همیشه جلوی در ورودی خونه نشسته و تا میای درب رو باز کنی سریع میاد داخل و میاد طرفت و ابدا هم ترسی نداره حالا هی پیش کن یا هی بگو برو کنار بزار رد بشم. نخیر هیچ کدوم تاثیر نداره حتی اگر صدات رو بلند کنی و با پات علامت بدی که باهم دوست نیستیم و برو، بازم ایشون از رو نمیره و راهش رو باز می کته و میاد داخل

اکثر اوقات هم اشغال گوشت یا مرغ جلوی درب ورودی خونه برای این پیشی خان ریخته شده که خب علاوه بر ظاهر زشت و کثیفی که ایجاد می کته چون هوا گرم هست بوی خیلی بدی هم میده خب وقتی گوشت  دو ساعت جلوی آفتاب بمونه فاسد میشه و بوی گندی میده 

قاعدتا کار یکی از همسایه هاست ولی نمی دونم کی و خب آخه ترکیب همسایه ها عوض نشده و نمی دونم کی ممکنه قبلن علاقه ای به این کار نداشته باشه و الان یکدفعه دوستدار گربه ها ‌شده 

خلاصه که دردسری برام درست شده آخه من و ستایش یک کم ترسو هستیم و از هر جانداری که بیاد سمت مون و کنار پامون تکون بخوره وحشت داریم و راستش با حیوانات دوری و دوستی رو می پسندم و خوشم نمیاد بیان نزدیکم و حالا واسه ورود و خروج به خونه مون دچار دردسر شدیم 

شماها هیچ راه حلی واسه فراری دادن گربه سراغ ندارین؟

توی گروه ساختمان مطرح کردم و خواستم اگر عزیزی دوستدار گربه ها هست لطفا اینکار. و یکجای دیگه انجام بده اما خب نتیجه ای ندیدم و خب شاید شخص مورد نظر پیام رو ندیده باشه 

فلفل نبین چه ریزه

ما یک مسجد کوچولو توی محله مون داریم از این کوچولوها که نه گنبدی نه مناره ای. ولی.. 

دوتا بلندگوی بزرگ در دوجهت خیابان گذاشته که خدایی نکرده احدی از صداش بی نصیب نمونه و راستش نمی دونم چرا توی نیمه ی اول سال اینقدر صداش بلندتر میشه 

چهارتایی نشستیم جلوی تلویزیون و منتطریم تا اذان تموم بشه و بتونیم جوکر رو پلی کنیم و ببینیم همسرجان داد می زنه میگم می خوای توی این فاصله یک چای دم کن تا موقع فیلم باهم بخوریم و من داد می زنم چی؟ چی گفتی؟. همسرجان میگه چای  و با پانتومیم ادای چایی خوردن درمیاره تا برام مفهوم بشه 

یعنی یکجوری میشه که توی خونه صدا به صدا نمی رسه 

جوکر خیلی خوب بود و چهارتایی کلی خندیدیم

هنوز پام رو نذاشتن اونور آب چیزی حدود هزار یورو خرج کردم و به داداش جان میگم می خوای هر چرتی من میگم رو تو برام نگیرش حالا من یک حرف مفتی می زنم تو چرا سریع برام می گیریش. فقط می خنده 

هوففف


روزهای تند زندگی

ابن مدت که کلی اتفاقات مختلف توی ایران مون و البته جهان افتاد 

چندتا اتفاق هم توی زندگی شخصیم افتاده که منو روی دور تند انداخته و فرصت سرخاروندن ندارم 

خلاصه اش اینه که بعد از پروسه ی پر پیچ و خم گرفتن ویزا و ریجکت شدن و اعتراص، بهم خبر دادن که پاشو بیا وبهت ویزا میدیم و می تونی بری دیدن برادرهات و اینگونه شد که درست موقعی که فکر می کردم همه چیز تموم. شده و چقدر بیچاره ام که نمی تونم برم و با دلتنگی باید کنار بیام. راهی هستم 

با مامان و ستی سه تایی داریم میریم


یک چیزی اذیت کننده و عجیب هست اینکه اینقدر از این جکومت اذیت شدی که حالا هرچی اون بگه و موافق باشه تو ناخودآگاه دلت می خواد باهاش مخالف باشی و همسو نشی  

خیلی وقت ها بهش فکر کردم که چرا

راستش علت های زیادی براش پیدا کردم 

کاش میشد بدون خودسانسوری نوشت و حرف زد 

ولی خب نه صاحب نظر هستم و نه فرصتش رو دارم که با توجه به تمامی ملاحصات بنویسمش 

فقط اینکه حیف از زندگی این همه آدم بیگناه که داره نابود میشه 

و واقعیتش همه سیاستمدارها فقط ژست حقوق بشر رو دارن

از صمیم قلبم آرزو دارم مردم فلسطین رها بشن از این همه ظلم