-
یک سوال
چهارشنبه 11 آبان 1401 11:26
توی فیلم ها و کلیپ ها یا توی خیابان می بینیم و می شنویم که یک گروه مسلح به باتوم و لباس های ضد گلوله و اسلحه یک جوونی رو یک گوشه گیر میارن و گروهی شروع می کنن به کتک زدنش یکی که نه لباس مناسب و ضد ضربه تنش هست و نه اسلحه و هرنوع سلاح سرو و گرمی توی دست هاش هست فقط احتمالن شعار داده یا فحش داده چجوری میشه همچین آدمی رو...
-
خشم و نفرت
یکشنبه 17 مهر 1401 08:17
این دو سه هفته اندازه ی ماه ها برام و فکر کنم برای همه مون گذشته حیف از جوون هامون ( بهتره بگم کودک هامون چون زیر هجده سال قانونا کودک محسوب میشن) حیف از اون همه شور و اشتیاق و سرزندگی شون ما همگی خوبیم. به امید روزهای روشن
-
خشمگینم
جمعه 25 شهریور 1401 13:16
زمستون بود َداداش خارجی چندماهی بود که ویزای تحصیلی گرفته بود و از ایران رفته بود و قرار بود برای تعطیلات بین دو ترمش بیاد ایران و دختر مورد علاقه اش رو عقد محصری کنه و برگرده تا کارهای همسرش درست بشه و اون موقع با برگزاری مراسم عروسی باهم دوباره برن به بلاد کفر قرار بود یک نامزدی مختصر برگزار بشه، سپهر پیش دبستانی...
-
تابستان شلوغ
چهارشنبه 23 شهریور 1401 09:38
این تابستان خیلی زود برام تموم شد یکماه که ستی مدرسه رفت و یکماه هم داداش اومد ایران و اصن نفهمیدم چجوری روزها گذشتن چندباری هم در حد یک آخر هفته یا تعطیلی دو سه روزه به دعوت دوستان سفر رفتیم یکجوری که دست رد به سینه ی هیچ کسی نزدم :)) مثل هفته ی پیش که صبح از مشهد رسیدم و هنوز چمدونم رو درست باز نکرده نصف شبش به دعوت...
-
برگشتم
یکشنبه 13 شهریور 1401 16:47
توی این هیر و ویر موبایلم سوخت و همه چیز پرید از جمله این وبلاگ چون رمزش یادم نبود حتی رمز ایمیلم هم یادم نبود حافطه ی داغونی دارم بخصوص از لحاط بخاطر سپردن رمز ولی با سعی و تلاش های همسر و داداش خارجی، همه چی ختم بخیر شد انشالله که ایندفعه رمز اینجا یادم بمونه در دل گرفته ترین حالت ممکن هستم از اون مدل ها که هر لحطه...
-
مافیا
پنجشنبه 3 شهریور 1401 00:37
دورهم داریم مافیا بازی می کنیم و همسرجان استدلال می کته و دایی ممر میگه خداییش ما با چه عقلی خواهرمون رو دادیم به این و با صدای آروم تر میگه گند زدیم به آی کیوی خانواده در حالی که قرمز شدم از خنده میگم هروقت شهروند میشه هول میشه و اینجوری بازی می کنه پ. ن :دست هام دونه های قرمز خیلی ریز زده که هم می خاره و هم سوزن...
-
اصحاب کهف
سهشنبه 25 مرداد 1401 18:06
+ من همیشه از سایت علی بابا بلیط می گیرم برو توی سایتش و قطازت رو انتخاب کن و بگو من برات بگیرم _ خب خودم می گیرم مگه نمی شه + داداش جان رمز دوم می خواد که تو نداری خب من می گیرم و بعد باهات حساب می کنم _ اوکی بزار ببینم چه قطارها و ساعت هایی داره بعد از نیم ساعت چرخیدن صدام می کنه _ ببین این قطار ساعت هشت شب خوبه...
-
خواب
سهشنبه 18 مرداد 1401 17:43
توی خوابم تازه اسباب کشی کرده بودیم یه خونه ی نو و اون خونه تراس بزرگ با یک ویوی عالی داشت از اون تراس ها که میشد کلی گل و گیاه توش کاشت و میز و صندلی گذاشت و محو تماشا شد فقط اینکه همسرجان همون اول کار فوت کرده بود و من دست تنها بودم و یکی از دوست های همسرجان که دو سال پیش به رحمت خدا رفته بود زنده بود و با خانومش...
-
دلخوشی های کوچولو
پنجشنبه 30 تیر 1401 20:05
سه تایی بدون ستی رفتیم کنسرت همایون جان و هرکاری کردم ستایش حاصر نشد بیاد و گفت اصلن خوشش نمیاد و آهنگ های خودش و پدرش رو دوست نداره و یکحورین انگار خیلی قدیمی هستن و کلی حرف دیگه که چون ممکن بود بحث یالا بگیره و بین خواهر و برادر دعوا بشه گفتم اوکی نیا و هرکی یک سلیقه ای داره و تو بگو از کدوم خواننده خوشت میاد تا...
-
دنیای بزرگ و پیچیده
سهشنبه 21 تیر 1401 14:49
این عکس ی که ناسا از جهان هستی 13 میلیارد سال پیش منتشر کرده چقدر عجیبه اون موقع حتی زمین هم وجود نداشته چقدر ماها کوچیکیم و اصن عددی حساب نمیشیم توی این جهان بی انتها بعد اونوقت من دل نگرون اینم که یک وقت توی خیابون به ستایش گیر حجاب ندن و اگر دادن من چی کار می تونم بکنم اصلن حاصر نیست شال داشته باشه و با بلوز و...
-
یک غمی که انگار نهادینه شده
سهشنبه 10 خرداد 1401 16:13
چرا اینقدر دلم آتیش گرفت واسه آبا. دان. واسه اون خانواده ی چهار نفره که حالا فقط مادر خانواده باقی مونده لامصب این حس همذات پنداری دست از َسرم برنمی داره و هی با خودم میگم اون زن الان به چه امیدی زنده هست اصن چجوری می تونه دیگه نفس بکشه حسم دیگه فقط غم نیست. خشم و عصبانیت هست یکجور خشمی که با فکر کردن بهش اونقدر دست...
-
چطور ممکنه اخه
یکشنبه 18 اردیبهشت 1401 14:24
چجوری میشه که تازه ساعت هشت اعلام کنن که مدارس تعطیله و ترافیک و آلودگی رو چندبرابر کنن یعنی آلودگی رو هم باید متل ماه حتما با چشم های خودشون می دیدن؟! که البته اگر زحمت می کشیدن و یکساعت زودتر بیدار میشدن اونم دیده میشد هرچند از شب قبل معلوم بود هوا پر از گرد و خاک هست نه زمستون هوای تمیز داریم نه تابستون دیگه انگار...
-
دست هایش
شنبه 17 اردیبهشت 1401 19:53
مامان رفت پیش داداش خارجی و بعد از سه سال با نوه هاش تجدید دیدار کرد عکس العملشون خیلی دیدنی بود، رفتن پشت مامانشون قایم شدن و با تعجب گفتن از ایران اومدی دفعه ی قبلی کوچیکه سه ماهه بود و بزرگه دوسال و نیمه. موقع خداحافظی دفعه ی پیش، بزرگه با گریه به مامانم گفته بود نرو توی موبایل و امروز که همو دوباره دیدن مامانم بهش...
-
نسل جدید
سهشنبه 30 فروردین 1401 16:32
+ امروز سرکلاس خود مراقبتی معلممون یک چیز عجیب گفت _ چی گفت؟ + تعریف کرد که یک دختر چهارده ساله تولدش بوده و چکمه ی بلند پوشیده بوده با یک پیراهن کوتاه و این تیکه از پاش (با دست به بالای زانوش اشاره می کنه) دیده می شده و بعد عکس از تولدش توی اینستاگرامش گذاشته و اینجوری خودش رو مورد قضاوت قرار داده و پدربزرگش براش...
-
قلبم مچاله شد
یکشنبه 28 فروردین 1401 12:39
دیگه بیست سالش هست و درستش اینه بزارم خودش بتنهایی با حقایق زندگی روبرو بشه و مشکلاتش رو حل کنه فقط وقتی ازم پرسید بنظرت خیلی ضعیفم که موقعی که دارم اینا رو برات تعریف می کنم اشک توی چشمام جمع میشه و بغصم رو بزور قورت میدم که گریه نکنم، جواب دادم ابدا گریه کردن نشونه ضعف نیست و طبیعیه که وقتی یک آدم خیلی ناراحت باشه...
-
روتین زندگی بعد از دوسال
چهارشنبه 24 فروردین 1401 11:32
سپهر از شنبه حضوری شد انگار دانشگاه از طرف وزارت علوم تحت فشار قرار گرفته بود و زودتر از برنامه ای که قبلن اعلام کرده بود (بعد از عید فطر) حضوری شد هفته ی شلوغی داشتم هم سپهر هنوز بهترین مسیر برای رفت و آمد به دانشگاه رو پیدا نکرده بود و من صبح ها اونو تا مترو می رسوندم و هم ستی رو باید می بردم مدرسه و برمی گردوندم و...
-
مدرسه
یکشنبه 14 فروردین 1401 10:58
راستش از شنیدن خبر باز شدن مدارس هم خودم و هم ستی کلی ذوق کردیم.البته توی بهمن ماه و قبل از اوج گرفتن اومیکرون مدرسه ی ستی اینا دو روز در هفته به مدت سه ساعت باز بود و هرکس که مایل بود می تونست حضوری بره و کلاس ها هم آنلاین و هم حضوری بودن ولی خب از امروز رسما باز شدن و فقط حضوری هستن و باتوجه به واکسینه کردن بالای...
-
دایی ممر جان
سهشنبه 24 اسفند 1400 13:14
برام پیام فرستاده تا مشهد هستی فلان کار و فلان کار رو انجام بده و میگم عزیزم کمتر از یک هفته مونده به عید و این کارهای اداری الان انجام نمیشن.. باز ادامه میده و کارها رو ردیف می کنه و من دیگه جواب نمیدم. نیم ساعت بعد برام پیام میزاره من الان با بام بامم بودم؟ خیلی خری خواهر گلم..... می خندم و میگم آخه حرف مفت زیاد...
-
آشنا پنداری
یکشنبه 8 اسفند 1400 18:55
اینروزها اون تیکه ویدئو از یک سرباز اوکراینی که زیر آتیش رگبارها داره برای پدر و مادرش فیلم خداحافظی ضبط می کنه و بهشون میگه دوستشون داره از ذهنم بیرون نمیره گفته بودم که با آدم هایی با شرایط مشابه خودم سریع ارتباط روحی می گیرم و خودم رو می ذارم جاشون و راستش اینروزها بیشتر از همه با مادرهای سربازها حس همدردی دارم...
-
خاطرات
چهارشنبه 27 بهمن 1400 15:51
امروز با خبر فوت یک فامیل دور بیدار شدم از لحاظ نسبت خیلی دور میشه ولی برای من دور نبود و باعث شد تموم صبح ام رو با مرور خاطرات با بازماندگانش سپری کنم پدربزرگم (بهش آقاجون می گفتیم) و برادرش (عموجان) خونه هاشون نزدیک هم بود و ما نوه های آقاجون با نوه های عموجان دوران کودکی مون رو باهم سپری کردیم و کلی خاطره از این...
-
کودک تراپی
سهشنبه 26 بهمن 1400 11:09
هی میرم و وویسی که زهرا از پسرش برام فرستاده و توش به مامانش اصرار داره واسه من نامه بنویسه رو گوش میدم و هی ذوق می کنم نامه اش هم اینجوری شروع میشه خاله پریسا، آرش. همینقدر مختصر و مفید... نمیرم براش خداییش عاشق دنیای بچه گونه ام و دلم برای کودک تنگ شده. یک کوچولویی که بغلش کنم و باهاش بازی کنم و ترجیحا بغلی هم باشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 بهمن 1400 09:59
یکجایی وقتی زیادی توریستی میشه اون حس آرامش رو بهت نمیده و همه تورو به چشم یک طعمه می بینن که بشه ازت پول درآورد خودم ترجیح می دادم برم سمت قشم یا چابهار البته که احتمالن اون جاها هم الان خیلی توریستی شده باشن چون تبلیغ توزهاشون رو زیاد می بینم واسه مسافرت دوست دارم خودم برم کشف کنم و بین مردم بچرخم و خودم مسیرها رو...
-
خاطره
شنبه 16 بهمن 1400 12:56
با یک اکیپ از دوستان ستایش این سفر رو رفتیم و یک قسمت از سفر کنار ساحل نشسته بودیم و چای می خوردیم و دخترها هم کنار آب شن بازی می کردن تا اینکه هوس کردن با یکی از آهنگ های آرش برقصن و بقول خودشون دابسمش درست کنن. یکی از دخترها اومد و گفت میشه یک کدوم تون بیاین از ما فیلم بگیرین. همین موقع یکی از مامان ها رو کرد به...
-
روتین زندگی
دوشنبه 4 بهمن 1400 17:31
چند روز پیش ترها جشن تولد ستی رو با حضور پنج تا از دوستاش برگزار کردیم و دقیقا آخر شبش گفت کاش زودتر دوباره تولدم بشه دوتا از دوستاش قدهای بلند و هیکل درشتی دارن و وقتی سپهر از اتاقش بیرون و اومد و دیدشون یواشکی به من گفت اینا همه شون همکلاسی ستایش هستن گفتم آره و جواب داد وااای ولی انگار یکی دوتاشون از من هم بلندتر...
-
موهام
سهشنبه 28 دی 1400 15:04
موهام رو خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودم و دیگه تا کمرم رسیده بود یکدفعه تصمیم گرفتم برم کوتاه کوتاه بکنم اولش زنگ زدم به یک خانوم ارایشگری که مدت ها بود توی اینستاگرام کارهای کوتاهی اش را دنبال می کردم و خانوم منشی فرمودن سمیرا جون وقتشون تا آخر 1400 پر هست و می تونم برای آخر فروردین بهتون وقت بدم و درضمن قیمتشون هم...
-
درد مشترک
یکشنبه 19 دی 1400 09:53
آدم ها همدیگه رو توی شرایط مشابه بهتر درک می کنن مثلن اونی که بچه ی کوچیک داره یک تازه مادر رو بهتر می فهمه و درک می کنه همون آدم وقتی چندسال می گذره و بچه اش نوجوان میشه درکش از یک تازه مادر و پدر کمتر میشه و یکی شبیه خودش رو بهتر می فهمه... این موضوع توی بیشتر زمینه ها هست مثلن زمانی که ستی در حال درمان بود من بیشتر...
-
مدرسه
دوشنبه 22 آذر 1400 13:52
دیدین بعضی وقت ها آدم حرف زدنش نمیاد این مدت من اینجوری بودم و البته که خب اگر می خواستم حرف بزنم فقط غر بود که ترجیح دادم توی دلم غرها رو بزنم... به طرز عجیبی برای خرید هرچیزی باید دو دوتا چهارتا کنم و هی باید لیستم رو کوچیک و کوچیک تر کنم تا بشه تا پایان ماه دووم آورد... آخرش هم غر زدم. ولش کن بیخیال ستایش امروز...
-
برشی از زندگی
پنجشنبه 27 آبان 1400 11:44
پدر و پسر نشستن کنار هم و دارن یک کلیپ طنز می بینن و می خندن و من هم رو به رو شون نشستم و یکدفعه میگم چقدر شمادوتا شبیه هستین آخه. سپهر میگه البته فقط ظاهری دیگه و همسرجان جواب میده برو زاقارت یک نگاه به پرو پاچه ی خودت و من بکن و بعد حرف بزن (دوتاشون روی تخت نشستن و پاهاشون رو دراز کردن و هر جفت شون شلوارک پاشون هست)...
-
آزمون
سهشنبه 25 آبان 1400 13:00
امسال ستی رو آزمون های قلم چی تبت نام کردم تا واسه آزمون ورودی مدارس آماده بشه و خب طبق روال همیشگی که امتحان های بچه ها رو توی تقویم خونه یادداشت می کنم الان هم همه ی امتحان ها رو توی تقویم یادداشت کردم و جمعه درمیون هم نوشتم آزمون قلمچی. سپهر نگاهی به تقویم انداخت و گفت وااای از جمعه و قلمچی حالم بهم می خوره. ااخه...
-
مرور خاطرات
چهارشنبه 19 آبان 1400 18:00
اینروزا دنبال یک مدرسه ی خوب واسه ی ستایش هستم سال دیگه هفتم میشه و وارد مقطع دبیرستان میشه همینجور که از این و اون پرس و جو می کنم و سایت های مدارس رو بالا و پایین می کنم یکدفعه یادم میاد که هشت سال پیش هم برای سپهر همین مسیر رو طی کردم و آرشیو سال 92 رو مرور کردم و کلی خاطره برام زنده شد و دلم برای خیلی چیزها تنگ شد...