-
محله
یکشنبه 14 شهریور 1400 09:07
این کلمه تازه داره برای من مفهوم پیدا می کنه آخه از کودکی هیچ وقت بیشتر از چهار یا نهایتا پنج سال یکجا نبودیم. خیلی وقت ها اقامت مون شاید دوسال بیشتر نمی شد خودم هم از وقتی اومد تهران و اجاره نشین شدم خب هرچند سال محله عوض کردیم تا اینکه اینجا ساکن شدیم و الان نه سال میشه که توی این خونه هستیم... دیگه الان غیر از...
-
ابرو
دوشنبه 8 شهریور 1400 13:36
چندین سال پیش داخل ابروهام رو تتو کردم آخه بعصی جاهاش خالی بود و الان بعد از گذشت چندسال بدرنگ و زشت شدن... چند وقتی هست یکی خانومی رو که کار میکروبلیدینگ می کنه دنبال می کنم و از عکس کارهایی که می زاره خوشم میاد و خیلی شبیه ابروی طبیعی میشه... هی منتظر بودم کرونا تموم بشه تا برم پیشش و بعد هم که از تموم شدن کرونا...
-
قلبم
سهشنبه 26 مرداد 1400 20:41
فرشته ،همون که خودش هم مثل اسمش هست و برای کمک بهم واسه نظافت میاد خونه مون، امروز با چشمون اشکبار اومد نگران دوتا خواهرزاده ی چهارده و پانزده ساله اش بود که در کابل زندگی می کنن نگران مادرش و برادرهایش میگفت از ترس توی خونه خودشون رو حبس کردن... می گفت بهشون اعلام کردن هر خانواده که حداقل سه پسر داشته باشه باید یکی...
-
روزای خوبت بگو کجا رفت
جمعه 22 مرداد 1400 09:35
واسه اینکه حواس خودم رو چند ساعتی پرت کنم و از فکر و خیال بیام بیرون تراس رو آب و جازو کردم و گلدونام رو هم آب دادم و یک قالیچه ی کوچولو توش پهن کردم و امدم نشستم توی تراس (حالا همچین میگم آب و جارو کردم انگار چندمتر تراس هست ،یک فسقلی جا هستش) ولی خب درسته که چشمم روی گلها و آسمان نیمه ابری بود ولی بازم ذهنم و فکرم...
-
پرت و پلا
شنبه 9 مرداد 1400 11:06
اینروزا خیلی سرحال نیستم و اوقاتم اکثر مواقع تلخ هست که البته فکر کنم همگانی هستش. کرونا و استرس هاش مثل نگرانی از مبتلا شدن خودت و عزیزانت و روند کند واکسیناسیون و نداشتن یک دورهمی و دیدن بزرگترها با خیال راحت، خونه نشین شدن به تبع همین کرونا.. کلی اخبار عجیب و نگران کننده ازاقصا نقاط ایران.. خب خیلی دلیل میشه واسه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1400 16:24
اینروزها که اخبار کرونا و بی آبی و بی برقی داغ هست و هرصفحه که باز می کنی از خوزستان میگه. من رو باخودش برده به زمان نوجوانیم همون موقع ها که یازده، دوازده ساله بودم و بخاطر شغل بابا. دوسال رفتیم خوزستان و توی یکی از شهرهای کوچیکش ساکن شدیم کلی خاطره ی خوب دارم و یک دوست خیلی صمیمی که دوستی مون تا الان ادامه داره اون...
-
بعضی روزها
چهارشنبه 23 تیر 1400 12:20
توی دعواهای زن و شوهری ما، از جیغ و داد و هوار خبری نیست، البته اوایل بود ولی وقتی بچه دار شدیم که البته خیلی زود هم بچه دار شدیم، ترجیح مون این بود که بچه ها نگران نشن و توی خلوت باهم بحث می کردیم و خب قاعدتا هی باید مواظب می بودیم تن صدا بالا نره که انصافا کار سختی هم هست یک مشکل اساسی که من توی بحت با همسرجان دارم...
-
اولین تجربه
شنبه 12 تیر 1400 20:12
واسه نوشتن این پست دو دل بودم علتش رو نمی دونم... شاید چون صحبت کردن راجع به همچین چیزی قبلن تابو بود و وقتی من بچه بودم حرفی راجع بهش زده نمیشد ولی از طرفی دلم می خواست اینجا بعنوان یک خاطره و بخشی از فرایند رشد ستی ثبت بشه.. شایدم علت های دیگه داره که هنوزم خودم نمی دوم خلاصه که این دودلی امروز کمرنگتر شد و حالا می...
-
غروب جمعه
جمعه 11 تیر 1400 19:16
از اون غروب هاست که دلم گرفته و دوست دارم یک دل سیر گریه کنم کلی چرا می تونه داشته باشه از روند کند و مورچه وار واکسیناسیون و نگرانی برای مامانم تا خبر رفتن دختردایی کوچیکه، همونی که وقتی من اومدم تهران و وارد دانشگاه شدم اون تازه دنیا اومده بود، همون دختر کوچولوی عشقی که با خودم می بردمش خوابگاه و با دوستای خوابگاهی...
-
منظورم دعواهای سیاسی اینروزا هست
دوشنبه 31 خرداد 1400 17:40
یادمه اون اوایل زندگی یکبار با دایی ممر بحثم شده بود و همسرجان در تایید حرف من اومد وسط بحث و یکدفعه من رو کردم بهش که عزیزم شما دخالت نکن خواهر و مادر خودم هستن و خودم می دونم چجوری باهاشون کنار بیام و البته که همسرجان تصحیح کردن که خواهر نداری و ایشون برادرت هستن. ولی خب در اصل قضیه فرقی نمی کرد الانم نمی دونم چرا...
-
از مصائب مادری
چهارشنبه 19 خرداد 1400 10:11
بهش میگم عصری بریم پیش فلان دکتر متخصص قلب که وقتی تو توی بیمارستان بودی باهاش مشورت می کردم میگه من دیگه حالم خوبه و دکتر بیمارستان هم گفت مرخصی و برو خونه و دیگه هیچ دکتری نمیرم میگم خب مادرجان آدم با دوتا پزشک دیگه هم مشورت می کته و بعدم من به این پزشک خیلی مطمئنم و فلانی معرفیش کرده جواب میده تو وسواس داری و من...
-
خوبیش اینه که می گذره
جمعه 14 خرداد 1400 19:25
یک هفته ی عجیب و تلخ رو گذروندم و اینقدر روی دور تند بود. که خوشبختانه زود گذشت اول هفته خبر فوت پدر عروس خارج نشین رو شنیدم و کلی دلم براش سوخت. سخت ترین قسمت مهاجرت همینجاست، همینجا که بخاطر یکسری شرایط ناخواسته سه سال میشه که ایران نیومدی و حالا توی غربت این خبر رو می شنوی... حال و روزش خوب نبود و تصمیم گرفت باتوجه...
-
گند زدن به جمعه
سهشنبه 4 خرداد 1400 16:32
از سخت ترین کارها برای من مرتب کردن اتاق ستی هست. اینقدر این بچه خورد ریز داره که آدم سرسام می گیره. کلی گیره و گلسر و تل... یک عالمه مداد و مداد رنگی و پاستل و هایلایتر و ماژیک و آبرنگ و گواش و قلمو در سایز های مختلف... پاکن و تراش در طرح ها و رنگ های مختلف... کلی دفتر فانتزی و دفترخاطرات و مهره و چیزهای کوچولوی رنگی...
-
عصبیم
سهشنبه 4 خرداد 1400 08:51
روزی چهار ساعت برق نداشتن زیباست و زیباتر اونه که سرچ می کنم و جدول زمان بندی قطع برق رو پیدا می کنم و اونوقت طبق اون جدول راس ساعت منتظر قطع برق میشم و برق نمیره و استرس می گیرم که ای بابا پس چرا قطع نشد اولین بار که برق رفت، ده دقیقه قبل از شروع امتحان میان ترم فیزیک سپهر بود و لپ تاپش فقط بیست درصد شارژ داشت و شانس...
-
غلبه ی آلمان بر انگلیس
یکشنبه 2 خرداد 1400 08:59
حالا که یک کوچولو توی آلمانی جلو رفتم و در حد یک کودک دوساله می تونم منظورم رو برسونم با انگلیسی قاطیش می کنم مخصوصا موقع خوندن و جالب اینجاست که آلمانی غالب هست یا شایدم چون الان مشغول خوندن آلمانی هستم اینجوری شده من کلمات انگلیسی رو مثل آلمانی می خونم و بعد یکدفعه به خودم میگم وااا اینکه اینجوری نبود انگار اشتباه...
-
بهانه های کوچک
شنبه 1 خرداد 1400 18:52
بابا امروز واکسن زد و من کلی ذوق کردم همین خبر کوتاه که توی گروه خانوادگی واتساپ گذاشتن کلی منو خوشحال کرد امیدوارم زودتر هردوتاشون هر دو دوز رو بزنن و با خیال راحت تر بشه دیدشون و بیارمشون یک مدت تهران پیش خودمون
-
نیمه ی پر لیوان
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 18:09
بهش میگم خب عزیزم یک کوچولو بیشتر و بهتر بخون که دو ونیم نمره غلط نداشته باشی ببین دیروز من چقدر گفتم برو بخون و تو گفتی خوندم و بسه و جواب میشنوم مامان جان حرص نخور و به منم استرس نده بجاش نیمه ی پر لیوان رو ببین و تصور کن اگر فقط دو و نیم نمره درست نوشته بودم چی میشد پ. ن:این هفته، آخرین هفته ی مدرسه و امتحانات هست...
-
بیش از ده هزار قدم
دوشنبه 13 اردیبهشت 1400 14:24
روزی تقریبا ده کیلومتر پیاده روی می کنم عصرها با عروس جان یک دور مسیر پیاده روی پارک پردیسان رو میریم و صبح ها هم خودم برای خرید روزانه که از خونه بیرون می رم، پیاده میرم و ماشین نمی برم و همه اش بخاطر اینه که پنج کیلو لاغر بشم تا با طیب خاطر بشینم و عصرونه های مفصل بخورم یعنی کل هدفم همینه... همینقدر تباه منظورم از...
-
روزهای امتحان
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 12:02
می دونستین خلفای عباسی وقتی یاران امام حسن عسگری رو دستگیر می کردن اونا رو به راه چپ هدایت می کردن میگم آخه مادرجان قاعدتا آزار و اذیت شون می کردن یا شکنجه می دادن دیگه راه چپ نداریم که بخوان به اونجا هدایتشون کنن و میگه خب همون میشه دیگه ،راه چپ میشه آزار و اذیت و منم منظورم همین بوده
-
درد و دل
جمعه 3 اردیبهشت 1400 12:53
رفتم سمت خونه ی عروس جان که باهم توی پارک شون یک کم راه بریم و حال و هامون عوض بشه و میگه امروز چی کار کردین و گفتم هیچی مثلا خواستیم زن و شوهر باهم بریم پیاده روی که وسط راه بحث مون شد و هرکی برای خودش رفت پیاده روی می خنده میگه اتفاقا ماهم امروز بحث مون شد و واسه همین اومدم بیرون که هوام عوض بشه بهش میگم بیخیال...
-
اثرات دورکاری
یکشنبه 29 فروردین 1400 13:51
ستی امتحان داره و وسط کار میاد سراغ من که _ مامان ،سامانیان چه قرنی منقرض شدن؟ + نمی دونم بعدم تو مگه امتحان نداری؟ برو سر امتحانت و تقلب نکن _مامان توروخدا... اینجوری بهتر یاد میگیرم ها ببین دفعه ی پیش که حوادث رو از ماجون پرسیدم با کدوم ث هست و اون جواب داد از اون موقع توی ذهنم مونده + اگر درست درس بخونی از این...
-
قاب
چهارشنبه 25 فروردین 1400 08:38
موبایل ستی خیلی قدیمی هست و درواقع موبایل سابق من بود که وقتی جدید خریدم اینو دادیم به ستایش و خب همون موقع هم که دست من بود یک ایراداتی داشت و واسه همین عوضش کردم و دیگه الان خیلی بدتر شده و هی هنگ می کنه و خاموش میشه و عمر باطریش بشدت کوتاه هست و چندتا گیر و گور دیگه و خب وقتی به من اینا رو میگه من بهش جواب میدم...
-
روزگار
جمعه 20 فروردین 1400 10:04
مامان توی آزمایش اخیرش کم خونی داره و توی فاصله ی شش ماهه بین دوتا آزمایشش ذخایر آهنش نصف شدن و مشهد که بودم با اصرار من (چون بشدت استرس کرونا گرفتن داره البته با توجه به دیابتی بودن و فشار بالاش حق داره) پیگیر این کم خونی اش بودیم و بعد از یافتن متخصص گوارش مورد اعتماد مامان و انجام آزمایش های تکمیلی، بهش توصیه ی...
-
برگشت به خانه
پنجشنبه 12 فروردین 1400 13:40
دچار افسردگی برگشت به خانه شدم فردا برمی گردیم و از شنبه باید دوباره خودم غذا بپزم (گریه با صدای بلند) این چمدون ها رو بگو... ایندفعه چون طولانی رفته بودم و تمام بساط کلاس های آنلاین بچه ها رو هم برده بودم. کلی وسیله دارم و واقعا جابجا کردن اینا انگیزه ی قوی می خواد که درحال حاضر بخاطر غم برگشت به زندگی روتین، ندارمش...
-
آخرین برف سال
شنبه 23 اسفند 1399 13:56
صبح که بیدار شدم برف شدیدی میبارید و رفتم سراغ سپهر تا بیدارش کنم برای کلاس های دانشگاهش و بعدم ستی رو صدا کردم که بیاد توی اتاق اینوری تا داداشش بره توی اتاق خواب بزرگتره که میز تحریر هم داره و کلاسش رو اونجا برگزار کنه ستی هم خواب آلود اومد که بره توی اتاق وسطی و سرراهش چشمش افتاد به پنجره و گفت وااای آخ جون برف و...
-
روزهای آخر سال
پنجشنبه 21 اسفند 1399 20:22
سپهر داره برامون یک نوع سالاد جدید درست می کنه و میگه پیمانه یک چهارم می خوام.. دو دقیقه بعد میگه پیمانه ی یک دوم داریم؟... یک دوم قاشق چایخوری هم پیمانه داره؟ میگم عزیزم مگه داری کیک می پزی... سالاد هست دیگه سخت نگیر و چشمی بریز و می فرمان کار مهندسی هست و باید دقیق باشه... ستی زیر لبی میگه ایششش مهندس حالا خوبه ترم...
-
بارون
شنبه 16 اسفند 1399 06:56
پنج صبح با صدای شرشر بارون بیدار شدم و حالا دیگه خوابم نمی بره یک کم رفتم اینستاگردی و دیدم ساره (همون گیلاسی خودمون) یک پست گذاشته و فراخوان داده هرکی وبلاگ می نوشته بیاد خودش رو معرفی کنه و خوندن کامنت های زیرش کلی خاطرات برام زنده کرد از بین وبلاگ هایی که دیگه به روز نمیشن دلم برای آیدا و پزشک قانونی و پرسیسکی...
-
عمه خانوم
سهشنبه 12 اسفند 1399 16:20
کلاس آنلاین آلمانی ثبت نام کردم و موقع معارفه، استاد از همه می پرسید هدف تون از یادگرفتن آلمانی چی هست و همه هدف شون مهاجرت بود و فقط من بودم که گفتم می خوام با برادرزاده ها راحت تر ارتباط بگیرم و از همون موقع به عمه خانوم گروه معروف شدم حالا البته اینکه این دوتا بچه ( سپهر و ستایش) مشتاق یادگیری این زبان شدن هم بی...
-
و اینبار فقط اشک
پنجشنبه 7 اسفند 1399 09:34
غلت میزنه و می چرخه سمت من، میگه صبح بخیر، تو هم بیدار شدی؟ + آره مامان جان بیدارم _ دیشب چندتا خواب خوب دیدم + چه عالی تعریف کن ببینم _ خواب دیدم برام یک اسباب بازی جدید خریدی می خندم و میگم حالا چی بود + شبیه اسلایم نرم و لطیف بود ولی اسلایم نبود بعدشم خواب دیدم بهار اومده _ کدوم بهار ؟ منطورت فصل بهار هست + نه،...
-
بغض
دوشنبه 4 اسفند 1399 09:17
اون دوستمون که چندماه پیش توی این پست راجع به بیمار شدنش گفتم الان حالش اصلن خوب نیست و دلم برای اون همه سرزندگی و نشاط اش ..مدل زندگی سالمش و توجه ویره اش به طبیعت ...عشق به حانواده اش و ارتباط زیبا و خاصش با پسر نوجوونش و دختر کوچولوش ..واسه دغدغه های اجتماعیش و تلاشش برای قشنگ تر و شادتر کردن دنیای اطرافش ..می سوزه...