یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

اعداد عجیب

خیلی دلم می خواد که ماشین مون رو عوض کنم و چندتا نمایندگی سر زدم و شرایط فروش اقساطی خوروهاشون رو جویا شدم و یکی شون بهم گفت شماره ات رو بده تا توی کانال واتساپ مون اددت کنم و اونجا هروقت شرکت ‌شرایط فروش بذاره اعلام می کنیم و اینجوری شد که الان چندماه هست عضو این کانال هستم و الحمدلله تا الان هیچ کدوم از شرایطش با ما جور نبوده 

دیروز دیدم نوشته  شرایط  اقساطی واسپاری خودروی نمی دونم چی چی (اسمش سخت بود و یادم نمونده)، پیش پرداخت دومیلیارد و ششصد میلیون تومان، یکساله چهار عدد چک هر سه ماه به مبلع759/500

با خودم گفتم خب کسی که الان دومیلیارد و خورده ای نقد داره دیگه هر سه ماه هفتاد و شش میلیون تومان دادن براش کاری نداره و چه خوبه و خوش بحالش که ده دقیقه ی بعد دیدم دوباره کامنت گذاشته که دوستان اون مبلغ قسط به تومان هست نه ریال

یعنی خدایی طرف در عرض  سه ماه چقدر باید دربیاره که هفتصد و شصت میلیونش رو فقط قسط بده

درسته که پول ممکنه خوشبختی نیاره ولی قطعا بی پولی بدبختی میاره 

و چقدر تفاوت درآمدها و طبقات باهم زیاد شدن بعضی اعداد اینقدر عجیبن که باور کردنش سخته و خب حتما هستن کسانی که قدرت همچین خریدهایی دارن 


نمی دونم من بی اعصاب شدم یا اینا واقعا بد رانندگی می کنن

رانندگی با وجود موتوری ها واقعا کلافه کننده شده. نه قوانین یک وسیله ی نقیله رو  رعایت می کنن و نه قوانین عابر پیاده 

موقعی که می خوای از چراغ سبز عبور کنی باید مراقب باشی  که هر لحظه ممکنه یک موتوری از جلوت رد بشه چون هیچ اعتقادی به چراغ قرمز نداره

توی اتوبان داری رانندگی می کنی و یکدفعه یک موتوری بطور شاکی طور و دست رو بوق از فاصله ی نیم متزی که بین تو  و ماشین کناری هست رد میشه و تازه شاکی هم هست که چرا نمیری اونورتر تا من راحت تر رد بشم. خب قربونت برم من دارم بین دو خط رانندگی می کنم و برم اونورتر که یا می خورم به جدول یا ماشین کناری

اینکه به هیچ یک از قوائد رانندگی پایبند نیستن و تازه شاکی و طلبکار طور هم هستن بیشتر منو عصبی می کنه

قبلن ها فقط مرکز شهر پر از موتور بود ولی الان همه جا پر از موتور هست 

لذت های دلچسب زندگی

وقتی می بینی بچه ها ی دور و برت که تا همین دیروز اونگه اونگه  می کردن و پستونک به دست دور خونه می چرخیدن، حالا اونقدری بزرگ شدن که مدال جهانی میارن تازه می فهمی چقدر خودت بزرگ شدی (همون پیر شدی هست) تا قبل از اینکه سپهر دانشجو بشه هرکی دانشجو بود رو همسن و سال خودم می دونستم ولی خب وقتی پسر خودم دانشجو شد تازه متوجه شدم از زمان دانشجویی خودم اندازه ی سن پسرم می گذره

پسر دوستم مدال نقره ی جهانی المپیاد فیزیک رو آورده و اینقده براش ذوق دارم که خدا می دونه. اولین مدال آوری هست که من از جنینی می شناسمش

از سپهر چهارسال کوچکتر هست و وقتی بچه بودن خیلی باهم بازی می کردن و همیشه هم باهم توی یک تیم میشدن و با دوست خیالی شون انواع مسابقه ها و بازی های فکری رو انجام می دادن. همینقدر ابله :)) 


از وقتی برگشتم مشغول جابجا شدن و برگردوندن نظم به زندگی ام هستم و تا الان کمد اتاق خواب ها رو ریختم بیرون و از اول چیدم و انگار یک جون به جون هام اضافه شده. هیچی اندازه ی یک کمد مرتب و ارگانایز شده بهم انرژی نمیده


در راه وطن

خب دیگه شش هفته بسرعت تموم شد و دارم برمی گردم کلی دیدار تازه کردم علاوه بر دیدن برادرها و دوستم، چند روزی پسرداییم با خانومش و دختر کوچولوش به قصد دیدار ما از سوئد اومدن خونه داداش خارجی و دورهم بودیم آخرین بار سه سال پیش دیده بودمش اون موقع هنوز بچه نداشت، من عاشق خانومش شدم یک دختر خیلی خونگرم سوئدی که خیلی تلاش می کرد با تک تک اعضای فامیل شوهرش و فرهنگ و آداب و رسوم و زبان شون آشنا بشه و حالا بعد از سه سال خیلی خوب به فارسی مسلط شده بود و کامل می فهمید و با دخترش هم سعی می کرد فارسی حرف بزنه

با اینکه هفت ماهه باردار بود با یک بچه ی کوچیک یکسال و نیمه زمینی و با ماشین خودشون اومده بودن البته که چندجا توقف داشتن و یکسره نیومده بودن. این چند روزی که پیش مون بودن کل شهر رو باهم گشتیم پارک آبی رفتیم و برامون آشپزی هم کرد و یک نوع شیرینی سوئدی پخت معاشرت باهاش واقعا لذت بخش هست

مدرسه ی ستی دو هفته هست شروع شده و از فردا باید بره مدرسه و این دوهفته عقب موندگی رو جبران کنه 

دلم برای روتین زندگی خودم تنگ شده 

به برادرزاده ها آموزش دادم که بهترین عمه ی دنیا فقط عمه ی اونا هست