-
بنده کاملا متوجه شدم :))
چهارشنبه 31 تیر 1394 08:58
زمان: قبل از ورود مهمان موقعیت: بغل اینجانب با چشمای درشت و گردن کج و ناز فراوان -مامان می شه هی نگی کوچولوی گناه داره این اسباب بازی رو بهش بده یا ببین چقدر مظلومه بهش بده یا مهمونمونه بهش بده اخه همه ی اینا وسایل شخصی منه متوجه می شی تعطیلات تابستونی سپهر تموم شده و اقا از شنبه تشریف می برن مدرسه مدیونین اگه فکر...
-
از سری ماجراهای دایی ممر
سهشنبه 23 تیر 1394 13:11
من و مامان داریم طبق درخواست خودش بهش چندتا بانو معرفی می کنیم واسه ازدواج اونوقت اقا می فرمان نه این قیافه اش رو نمی پسندم نه این یکی زیادی لاغره وا مگه ... هم شد رشته تحصیلی این یکی چاقه ها نه خیلی قدش بلنده وای نه قیافه اش یکجوریه ادم حوصله اش سر می ره نه نه اصن من از این تیپ خانواده ها خوشم نمیاد اینکه همسن و سال...
-
هفته ی پرماجرا
یکشنبه 21 تیر 1394 16:10
هفته ی پیش بالاخره سپهر رو بردم پیش یک ارتوپد که از اشناهای دور یکی از دوستای مامانم بود اقای دکتر یک ازمایش خون نوشت واسه بررسی روماتیسم و عکس از پاش قرار بود امروز که جواب ازمایش حاضر می شه بریم پیشش ولی پریشب اقای دکتر فوت کردن !!! و من گیج و منگ و شوکه شدم اخه مگه می شه من همین چندروز پیش دیدمش و حالش خوب بود دایی...
-
یک مادر کاملا معمولی هستم
شنبه 13 تیر 1394 10:16
سپهر رو که هنوز موفق نشدم ببرم دکتر یعنی تا مطبش هم رفتیم ولی منشی گفت واسه دکتر جراحی اورژانس پیش اومده و امشب مطب نمیاد حالا نمی دونم توی این هفته ببرمش یا کلا بیخیال بشم و وقتی برگشتم تهران پیگیر مشکل پای سپهر باشم خیلی وقتا این جمله رو شنیدم که بچه ها رو می ذاشتی پیش مامانت و تو هم با همسرت می رفتی یا اون دفعه ای...
-
کاش از این حرارت کم بشه
چهارشنبه 10 تیر 1394 10:34
امشب سپهر رو می برم دکتر ببینم نظرشون چیه به دکتر گنجویان هم زنگ زدم و بعد این که کلی با منشیش چک و چونه زدم که بهم وقت نزدیک بده (اخه می خواست واسه ابان وقت بده) و اونم بهم یک وقت بین مریض واسه 31 مرداد داد بعدش فهمیدم که فقط ستون فقرات می بینن و واسه پاش بهم گفت به دکتر درویش زنگ بزنم هیچی دیگه دکتر درویش هم واسه 17...
-
این مکالمه رو از پشت در اتاق شنیدم
یکشنبه 7 تیر 1394 13:42
+داداشی می شه بوست کنم ـ نخیر (با تحکم و صدای دورگه) +هیسا (اسم عروسک ستی) چی اون می تونه بوست کنه ـ ابدا (با تحکم بیشتر) + اخه خیلی دوست داشتنی هستی ـ اه اه اصن از این اداها خوشم نمیاد برو بیرون از اتاق یکی از دوستای مامان قرار شده از یک دکتر ارتوپد وقت بگیره و بهمون خبر بده فعلا که خبری نداده
-
دل نگرانی های این روزای من
جمعه 5 تیر 1394 14:47
در جریان مشکلات سپهر که هستین (همون انحراف ستون فقرات ) و خب می دونین که تحت نظر دکتر گنجویان بود و واسش بریس تجویز کرده بود که ابته سپهر یکسال به صورت کج دار و مریض و با کلی خواهش تمنا از اون بریس استفاده کرد و بعدش هم کلا بیخیالش شد و البته که هیچ تغییری هم در ستون فقراتش ایجاد نشد یعنی نه بهتر شد و نه بدتر وخب...
-
به بام بامش می گه تو با من نیا بو می دی حکایت دختر ماست
چهارشنبه 3 تیر 1394 14:09
- مامان پی پی دارم +بدو برو دستشویی تو دیگه خودت بلدی کارات رو بکنی چند دقیقه بعد از توی دستشویی -مامان یک دقیقه بیا کارت دارم +بهت یاد دادم چجوری خودت رو بشوری پس خودت انجامش بده _نه فقط یک دقیقه بیا یک کار دیگه دارم می رم در دستشویی و ستی هم در حالی که گردنش رو کج و چشاش رو درشت کرده و بهم زل می زنه و با صدای...
-
مرسی دوستم
پنجشنبه 28 خرداد 1394 16:49
صبحی داشتم با زهرا چت می کردم و بهش خبر دادم که اینجا رو ساختم ولی حیف که ارشیو ندارم اونم گفت واسم درستش می کنه بعدشم که سپهر و ستایش کلاس موسیقی داشتن و از خونه رفتم بیرون و الان که دوباره به نت وصل شدم کلی ذوق کردم اخه خیلی از ارشیوم رو منتقل کرده تازه قراره بقیه اش رو هم منتقل کنه بعدشم دیدم فروغ اینجا رو پیدا...
-
زمان می بره
پنجشنبه 28 خرداد 1394 09:46
نمی تونم با اینجا ارتباط برقرار کنم کلا از اون ادمایی هستم که تغییر رو به سختی می پذیرن ولی باید بتونم خیلی وقته ننوشتم و یادم رفته چجوری باید بنویسم امتحانا تموم شد و تعطیلات شروع شده حالا بیشتر غرغرها و کج خلقی ها ی سن بلوغ خودش رو نشون می ده دارم می رم مشهد ولی وقتی برگردم به صورت جدی می خوام پیگیر رفتارهای خاص...
-
بلاگفا به روح اعتقادی نداره!
دوشنبه 11 خرداد 1394 14:44
هرچی منتظر شدم بلکه خونه ی قبلی سامونی بگیره نشد که نشد این شد که اسباب کشی کردم اینجا البته اسباب کشی که چه عرض کنم فقط خودم اومدم و همه چیزم تو خونه ی قبلی جامونده :( کلی حرف داشتم توی این یک ماهی که اون خونه قبلی درش قفل بود حالا یواش یواش میام و می نویسم فعلا دارم با سوراخ و سنبه ای جای جدید اشنا می شم فقط همینو...
-
دست گل همسرانه
سهشنبه 14 بهمن 1393 14:07
همسرجان با سه تا همکار دیگه تشریف بردن چین که یکی شون از بچه های دانشگاه هست و کلی با هم کوه رفته ایم و خلاصه خوب می شناسمش چندشب بیش ترها قراربود خانوم همین هم دانشگاهی سابق با بچه هاش بیاد بیش من و منم درحال تدارک شام بودم و در همین حین هم گاهی شماره ی همسرجان رو می گرفتم ولی جواب نمی داد بعد دیدم شماره ی چینش در...
-
و اما نت
شنبه 11 بهمن 1393 14:05
با ستایش رفتم ارایشگاه و گیسوانم رو از بیخ زدم و موهای ستی رو هم کوتاه کردم درواقع کمی مرتب کردم چون موهای اون کوتاه بود خودمم موهام رو دقیقا مدل ستایش کوتاه کردم از این مدل مصری ها که جلوش بلندتره ..اومدیم خونه و به سپهر می گم چطوره مامان؟ به نظرت من و ستایش خوشگل شدیم ؟با تعجب نیگا می کنه و می گه چطور؟!! می گم الان...
-
بدانید و آگاه باشید که خندیدن به کسی که تیمش باخته عاقبت نداره
شنبه 4 بهمن 1393 14:04
وقتی ادم با یک سری چشم بادومی واسه تماشای فوتبال پا می شه می ره یک رستوران تازه کلی هم کل کل فوتبالی می کنه و واسه باختشون به استرالیا سر به سرشون می زاره باید یک درصد هم احتمال بده که شاید فردا شبش تیم خودش ببازه و اونوقت صبح اش کلی چشم بادومی با نیشای باز منتظرشن تا انتقام بگیرن
-
بی موبایل شدم :(
سهشنبه 30 دی 1393 14:01
موبایل جان سوخت ...بلی به همین راحتی حالا من نه وایبر دارم نه اینستا از همه بدتر اینکه کل اطلاعات روی موبایل از بین رفته و دیگه شماره تلفن هام رو ندارم بدیش این بود که شماره های همه پزشکا از متخصص زنان خودم تا دندونپزشک و ارتوندس بچه ها و متخصص کودکانشون و .... با شماره پرونده هاشون اونجا بود فعلا موبایل قدیمی دایی...
-
زندگی با پدرها شادتر است
دوشنبه 29 دی 1393 14:00
یادم نمیاد این جمله رو کجا خوندم یا شنیدم حتی مطمین هم نیستم که ساختار جمله اش همین باشه اما مفهومش همین بود ..الان دارم به این جمله می رسم می دونین پدرها کله شق ترن و خیلی اهل بازی های هیجانی هستن برعکس مادرا که محتاطن و اهل ریسک کردن نیستن توی شهربازی اون کسی که پایه ست واسه سوار شدن به ترن هوایی و یا رنجر همسرجانه...
-
خیلی سخت بود
یکشنبه 28 دی 1393 13:58
این خام گیاه خواری چه کار سختیه من که فقد 36 ساعت دووم اوردم همون روز اول دایی ممر ما رو به یک قرمه سبزی خوش اب رنگ مهمون کرد و وقتی من گفتم رژیم خام گیاه خواری دارم و نمی تونم بخورم با چشای گرد بهم نیگا کرد و گفت خدا یک عقلی به شما دخترا بده خلاصه روز اول گذشت و دیروز و تا شب دووم اوردم ولی وقتی سرایدار با سه تا نون...
-
خام گیاه خوار می شویم!
جمعه 26 دی 1393 13:56
توی این سه روز اینقده جوشونده خوردم که دیگه از هرچی نوشیدنی گرمه بیزارم بدیش هم این بود که باید تازه تازه می خوردم یعنی نمی شد صبح پاشم درست کنم و تا اخرشب همون رو بخورم رژیم سختی نبود ولی همین جوشونده درست کردنش واقعا مکافات بود احتیاج به یک عدد ادم بیکار داشت که دایم توی اشپزخونه دم گاز باشه از امروز هم که باید به...
-
مثل اینکه در زمینه ی فیلترینگ یک رقیب داریم
سهشنبه 23 دی 1393 13:54
من وستی همسرجان رو رسوندیم فرودگاه که بره چین توی سالن انتظار که بودیم بلندگو اعلام کرد هم اکنون پرواز ماهان به مقصد دبی تهران رو ترک کرد ستی هم شروع کرد به گریه که من می خوام برم دبی !!!! یعنی بیشتر از اینکه از رفتن باباش ناراحت باشه از رفتن اون هواپیمای دبی ناراحت بود اونجا وایبر فیلتره و ما از طریق اسکایپ باهم در...
-
به قول همسرجان دکتر علفی :)
یکشنبه 21 دی 1393 13:51
در یک اقدام عجیب و تحت تاثیر دوست جون همساده (البته اون شش ماه پیش رفته بود ها !!) رفتم یک مرکز طب سنتی و واسم رژیم سم زدایی سه روزه و بعدشم رژیم هفت روزه ی خام گیاه خواری نوشته ..یک عکس از عنبیه ام گرفت و گفت یک سری درد و مرض دارم که یکیش یبوست بود منم گفتم والا شکمم روزی یکبار کار می کنه ها و دکتر جان فرمودن کمه!!!...
-
نیها نیها
سهشنبه 16 دی 1393 13:49
بر طبق اون تغییراتی که قرار بود همسرجان واسه شغلشون بدن هفته ی دیگه عازم چین هستن اونم واسه یک ماه ..اونوقت دیشب همین طور که تلفن پشت تلفن داشت با بقیه ی همکاراش هماهنگ می کرد و کاراش رو راست و ریس می کرد خطاب به من گفت توی این یک ماهی که نیستم فقد نگران و ناراحت یک موردم منم ذوق زده درحالی که لبخند ملیحی زده بودم و...
-
فرشته ی کوچیک من
جمعه 12 دی 1393 13:46
به لطف ستی خونه ی ما رنگ صورتی گرفته و روح دخترونه توش جریان داره من خودم خیلی دختر نیستم نه اهل لاک های مدل به مدل و رژهای رنگی رنگی هستم و نه اهل زیورالات و جینگولی جات دخترونه ...از اول نبودم انگار توی ذاتم نبوده یا سرم توی درس و کتاب بوده یا سرگرم بچه داری و سروکله زدن با مشکلات ریز و درشت زندگی ..با اومدن سپهر هم...
-
بالاخره اومدم
سهشنبه 9 دی 1393 13:44
هنوزم نت نداریم و من با دم و دستگاه اومدم خونه ی دایی ممر عزیز و دارم از نتش نهایت استفاده رو می برم اینقده اتفاقات ریز و درشت افتاده که خب خیلی هاشون چون تاریخ مصرفشون گذشته و دیگه مزه ندارن ستایش از وقتی امپول D3 رو زده و کلسیم می خوره دیگه دست درد و پا درد نداره و دیروز هم ازمایش خون داد تا ببینیم مقدار کلسیم و D3...
-
دایی ممر
سهشنبه 25 آذر 1393 13:42
چندوقتی بود که مامان اومدن بودن تهران و خونه ی پسرعزیزدردونه اش ساکن بودن اونوقت ما هی واسه شام و نهار شال و کلاه می کردیم و می رفتیم ساختمان بقلی اونوقت این داداش جان فامیل خانواده ی ما رو از همسریان به لوستریان تغییر داده اخه می فرمان مثل لوستر اویزونیم !!!
-
دلم واسه یه بوسه از لپش تنگ شده
سهشنبه 25 آذر 1393 13:39
دلم واسه پسرکوچولوم تنگ شده همون پسر کوچولویی که اجازه می داد هی ببوسمش توی بغلم محکم فشارش بدم می شست کنارم تا براش قصه بخونم و باهم نقاشی بکشیم اجازه می داد کیف مهدکودکش رو من حمل کنم و موقع بالا و پایین شدن از پله های خونه مون میومد بغلم ..خیلی از شبا موقع خواب میومد روی تخت بغلم و تا صبح با بوی نفساش می خوابیدم...
-
تبعیض اونم از نوع جنسیتیش
چهارشنبه 5 آذر 1393 13:37
از 6:30 بیدارم و همینجور سرپام صبحونه ی سپهر و اماده کردم و فرستادمش مدرسه بعد خونه رو جمع و جور کردم و مقدمات ابگوشت رو واسه نهار گذاشتم بعدشم ستایش رو بردم مهد و یواشکی فرار کردم چون وقت سونو داشتم دوباره برگشتم مهد و با ستایش رفتیم دندون پزشکی توی مسیر برگشت پسردایی جان و خانومش تماس گرفتن که شنیدیم عمه جان...
-
جواب دندان شکن
دوشنبه 3 آذر 1393 13:35
یک خانومی خطاب به مامانم : خدا ایشالله نوه هاتون رو زیاد کنه ستایش: نه ماجون دیگه دلش وَن (نوه) نمی خواد همین دوتا وَن (نوه) کافیه
-
یک اشتباه کوچولو
چهارشنبه 28 آبان 1393 13:31
در این که ستایش خیلی به من وابسته هست هیچ شکی نیست بدون من حاضر نمی شه بره طبقه ی پایین خونه ی دوستش و هر وقت می خوان باهم بازی کنن یا دریا میاد بالا یا من هم همراه ستایش می رم پایین به غیر از مامانم و پدرش پیش هیچ کس دیگه ای حاضر نیست بمونه تازه پیش این دوتا هم هرچند وقت یکبار هی به موبایلم زنگ می زنه ولی مهدکودکش رو...
-
کمبود d3
سهشنبه 27 آبان 1393 13:28
ازمایش خون ستایش کمبود ویتامین d3 رو نشون می داد و دکتر براش امپول d3 و کلسیم خوراکی تجویز کرد و قرار شد یک ماه مصرف کنه و اگر بازم دست درد و پادرد ها ادامه داشت اونوقت ببرمش پیش ارتوپد نمی دونم من احساس می کنم جامعه بی رحم تر و خشن تر شده یا واقعا این اتفاق اقتاده اخه چطوری ممکنه ادم بتونه از لحظه ی مرگ یک جوون فیلم...
-
آینده ی درخشان شغلی
یکشنبه 25 آبان 1393 13:26
تا همین یکسال پیش می خواست اتش نشان پسر بشه !! بعدش نظرش عوض شد و تصمیم گرفت راننده ی تاکسی خانوما بشه !!! الانم شدیدا مشتاقه که اشغال جمع کن بشه !!!! یعنی من هلاک این پیشرفتای شغلی دخترکم هستم این دست درد و پادرد های ستایش تمومی نداره نمی دونم هنوزم اثرات شیمی درمانیه یا یک مشکل دیگه اخه جای عجیبی هم درد می گیره زیر...