-
نتم قطع بود :(
سهشنبه 20 آبان 1393 13:23
خیلی وقته اینجا نیومدم همه اش هم تقصیر این مخابراته اخه ما نتمون رو از مخابرات گرفتیم و سه هفته قطع بود منم فقط با اینترنت موبایلم به دنیای مجازی وصل می شدم باحالش این بود که فقط به وایبر و اینستاگرام دسترسی داشتم و اصن هیچ صفخه ی دیگه ای واسم باز نمی شد الان حدود دوساعته که نت وصل شده و منم ذوق مرگ اومدم ببینم چه...
-
بزار تو آرامش باشم
سهشنبه 29 مهر 1393 14:22
خب انگار تایمی که من در ارامش بودم و ذهنم درگیر مشکلی نبوده زیادی طولانی شده و خدای مهربون تصمیم گرفته یک تکون اساسی بهم بده خیالتان راحت سپهر و ستایشم خوبن (خدا جون بابت این موضوع خیلی ممنونم ها یک وقت هوس نکنی دوباره با این دوتا سربه سرم بزاری لطفا ) فقط هرچی من ادم اروم و محتاطیم و از تغییر و تحول اونم در سایز خیلی...
-
اولین اردو
یکشنبه 27 مهر 1393 14:20
امروز ستایش واسه اولین بار رفت اردو اونم سرزمین عجایب از دیشب کلی هیجان داشت و با کلی ذوق برگه ی رضایتنامه ی اردوش رو به همه نشون داد و البته همه هم کلی از خودشون ذوق نشون دادن غیر از سپهر جان !! که تا بهش گفت من فردا می رم اردو سرزمین عجایب اونم جواب داده بود که چه بچه گانه من می رم اصفهان اونم چهار روز !!! امروز صبح...
-
بعد از 9 ماه!!
یکشنبه 20 مهر 1393 14:18
بالاخره فرش خریدم و بعد از ۹ ماه زندگی روی فرشای پاره و تازه برکزاری کلی مهمونی باهمین فرشای پاره !! امروز فرشای جدیدم رو میارن ...اقای قالیشور هم محکوم به پرداخت جریمه ی نقدی شد بابت هر تخته فرش ۲۰۰ هزار تومن!!!! به اضافه ی هزینه ی دادرسی که کلا ۵۰۰ هزار تومن پرداخت کرد و منم بعد از کلی بالا و پایین کردن و کلنجار...
-
استثنا هم نداره!
جمعه 18 مهر 1393 14:16
بچه ها استعداد عجیبی دارن که گند بزنن به مهمونی تولدشون یعنی شما فکر کن قبلش کلی ذوق دارن هی روزشماری می کنن واسه تولدشون با ذوق کیک انتخاب می کنن و لیست مهمونای مورد علاقه سون رو بالا و پایین می کنن و مامان بیچاره هم با کلی ذوق و هیجان کادو انتخاب می کنه و مهمون دعوت می کنه و خونه رو تزیین می کنه به امید اینکه یک روز...
-
دنیای 4 ساله ها
جمعه 4 مهر 1393 14:15
مامان من از چی درست شدم ؟ مامان من کی هستم؟ مامان کی منو درست کرده؟ سوال هایی که گاهی خودم رو هم به فکر می بره که واقعا من کی هستم ؟ !!!! + مامان ادما بعد از این که هزار سالشون شد و مردن بعدش کی زنده می شن ـ نمی دونم عزیزم + من دلم نمی خواد بمیرم ـ نگران نباش تو که هنوز ۴ ساله ات هست و نمی میری + اخه دوست ندارم تو...
-
...
سهشنبه 1 مهر 1393 14:13
من برگشتم البته دیروز اومدم ولی اینقده کار داشتم که تا اخر شب سرپا بودم اول از همه که باید می رفتم محضر واسه کارای سند خونه مستحضر هستین که تازه بعد از یک سال و نیم سند خونه حاضر شد!!! بعدشم پروسه ی دلگیر چمدون باز کردن و نظافت خونه ی خاک گرفته و بعدترش تجهیز یخچال و فریزر خالی و برهوت !!! سپهر جان رو راهی مدرسه کردم...
-
مشهدنوشت
سهشنبه 25 شهریور 1393 14:11
صداى منو از مشهد مى شنوید اونم در نقش یک عدد خواهرشوور . نیست سالى یکبار خواهرشوور مى شم واسه همینه که بدجور توى نقشش فرومى رم فعلا که روزگار همه اش به مهمونى و گردش مى گذرد و جاى همگى خالى به لطف داداش خارجیمان هى مهمونى دعوت مى شیم ولى بیصبرانه منتظر مهر واغاز مدارس وبه تبعش نظم وانظباط حاکم بر روال زندگى هستم...
-
کاش منم می تونستم به همین راحتی دوست پیدا کنم
شنبه 15 شهریور 1393 14:09
می ریم پارک و سپهر و ستایش در عرض چند دقیقه واسه خودشون دوست پیدا می کنن و مشغول بازی می شن و من عاشق این دوستی ها ی چندساعتشون هستم با یک سلام یا یک شوت توپ گاهی هم با گرفتن دست باهمدیگه دوست می شن چی می شه که ادمیزاد این استعداد ش رو به مرور زمان از دست می ده رفتم ارایشگاه و به خانومه می گم می خوام موهام رو ماهگونی...
-
سینما
سهشنبه 11 شهریور 1393 14:06
فیلم شهر.موشها رو با چندتا از دوستان و بچه هاشون رفتیم به من خیلی چسبید و دوست داشتم دکور فیلم واقعا عالی بود از سینما (پردیس کوروش ) هم راضی بودم خیلی تمیز و مرتب و بود و صندلی های راحتی داشت حتی نحوه ی چیدمان صندلی ها هم عالی بود یعنی هرقدر هم نفر جلویی قدبلند باشه بازم اصن مزاحم دیدتون نمی شه (چه تبلیغی کردم ها !!...
-
مامان که باشی
چهارشنبه 5 شهریور 1393 14:04
باید مراقب همه چی باشی باید حواست به روحیه ی حساس و پرخاشگر پسر نوجوونت باشه و از مکالمه ی کوتاه و جوابای یک گلمه ایش متوجه بشی که امروزش رو چجوری گذرونده باید مواظب باشی که خیلی ابراز احساسات نکنی تا یک وقت غرور مردونه اش خدشه دار نشه اگرم یک وقت از دستت در رفت و محکم بوسیدیش باید انتظار این رو داشته باشی که با دستش...
-
اپسی (apsy)
دوشنبه 3 شهریور 1393 14:01
این هفته اخرین هفته ای هست که سپهر می ره مدرسه و دوباره تعطیل می شه تا اول مهر ...می شه گفت از برنامه ی تابستونیشون راضی بودم مخصوصا که روی کار گروهی تمرکز کرده بودن همین طور از اردوهاشون ..واسه یکی مثل سپهر به نظرم خوب بود چون اجتماعی تر می شه فقط یکی از اردوها رو نفرستادمش اونم اردوی یک روزه ی قم جمکران بود اخه تا...
-
...
دوشنبه 27 مرداد 1393 13:57
از معدود شبایی هست که بی خوابی اومده سراغم و به طبعش هجوم افکار مختلف و البته که همه شون هم منفی شاید تاثیر خبر بیماری بنیامین اینجور منو بهم ریخته ..شاید که نه حتما ...از دوستای دوران شیمی درمانی ستایش هست و من شماره موبایل پدرش رو با اسم بابای بنیامین ذخیره کردم اونم تومور ویلمز داشت کلا ما پدر و مادرای بچه هایی که...
-
ناشناس
یکشنبه 19 مرداد 1393 13:55
جرقه ی این پست رو ناشناس عزیز زد واسه پست قبل دوتا کامنت گذاشته که پیشنهاد می دم بخونینش البته واسه من جذاب تر بود چون خیلی وقت بود دلم می خواست از زبون یکی که خودش بیمار بوده و حالا بزرگ شده این جریان رو بشنوم شایدم تصادف دوتا اتفاق با هم بود که منو برد به ۱۰ سال پیش اخه به خاطر یک سری تغییرو تحول کمدها رو خالی کردم...
-
توانایی!!!
چهارشنبه 15 مرداد 1393 13:53
در حال حاضر ۶ عدد بچه ی قد و نیم قد توی خونه هستن از ۳ سال تا ۱۳ سال و من به تنهایی دارم از پسشون برمیام یعنی یک همچین توانایی هایی دارم من البته یک کم صدام گرفته و یک کوچولو هم سرم درد می کنه وگرنه هییییچ مشکلی نیست .... با مامان دوقلوها که دیروز قرار گذاشته بودم که بیارتشون و قرار بود امروز تا اخر شب پیش ما باشن...
-
ساقدوش
یکشنبه 12 مرداد 1393 13:50
دوتا پیراهن ابی همیشه کنارش هستن وقتی داره می رقصه وقتی داره عکس می گیره وقتی می خواد چیزی بخوره حتی وقتی می خواد بره دستشویی !!!! همیشه دوتا هستن که مواظبش باشن که لباسش مرتبه که داره لبخند می زنه که گوشه ی دامنش خاکی نشه که رژ لبش کم رنگ نشه که موهاش مرتب بمونه که واسش اب و شربت بیارن که دی جی اهنگ مورد علاقه اش رو...
-
درهم برهم مثل ذهن آشفته ام
پنجشنبه 2 مرداد 1393 13:47
چندوقت پیش بچه ها رو بردم اتلیه واسه عکاسی اخه از همون روز اول که اومدیم این خونه روی یکی از دیوارای پذیرایی یک جای خوشگل بود واسه سه تا عکس توی سایز بزگ که من از همون موقع هم گفتم اینجا عکس بچه ها رو می زارم یکی سپهر یکی ستایش یکی هم دوتاییشون باهم ..اخرین باری که اتلیه رفته بودیم موقع تولد یک سالگی ستایش بود که...
-
2048
یکشنبه 22 تیر 1393 13:45
ااین بازیه روی اعصاب و روان من هست پدر و پسر جفتشون معتاد این بازی شدن و دایم سرشون توی موبایل و تبلتشونه و دارن بازی می کنن و هی رکورد می زنن هر چی هم بهشون می گی بسه دیگه هی می گن باشه باشه همین الان و این همین الان یعنی یک ساعت دیگه اخه بدبختی اینه که این بازیه جذابیتی هم نداره اخه که چی هی این اعداد رو باهم جمع...
-
دایی ممر
سهشنبه 17 تیر 1393 13:42
دوباره دارم دنبال خونه می گردم ایندفعه واسه دایی ممر !!انگار این دنبال خونه گشتن ها تمومی نداره و من هر تابستون باید فکرم مشغول این موضوع باشه چه اون موقع که خودمون مستاجر بودیم چه حالا که نوبت دایی ممر جان شده ..اولش که مطرح کرد می خواد مستقل بشه من خیلی مقاومت کردم اما الان فکر می کنم بد هم نیست مگه این که کمی...
-
همه چی آرومه
چهارشنبه 11 تیر 1393 13:39
دایی عمل کرد و کلیه چپ رو برداشت .جراح از عمل راضی بود و گفت خداروشکر هیچ قسمت دیگه ای درگیر نشده بوده تومور حدود ۳ سانتی متر بوده که واسه پاتولوژِی فرستاده شده و ده روزی طول می کشه تا جواب بیاد ولی دکتر معتقده که استیج یک بوده و نیازی به شیمی درمانی نداره واما اینکه چجور شد که دایی متوجه بیماریش شد چون هم خیلی مهمه...
-
باز هم سرطان
یکشنبه 8 تیر 1393 13:36
دایی ام سرطان کلیه داره لپ کلام همینه من اهل حاشیه رفتن نیستم این خبریه که دیروز با کلی مقدمه چینی که داشت منو دق می داد (از مقدمه چینی و یواش یواش خبر رو رسوندن متنفرم) بهمون داده شد بازم دست و پاچه شدم بازم گیج و منگ شدم بازم بغض کردم بازم رفتم توی دست شویی و گریه کردم بازم گفتم اخه چرا ....اشتباه می کردم که دیگه از...
-
هواش خنک و دلچسب بود
شنبه 7 تیر 1393 13:34
همسرجانمان اومدن و برگشتن و یک روزش رو رفتیم اخ.لمد خیلی خنک و خوب بود حیف که من مجهز نرفته بودم یعنی واسه بچه ها لباس راحت نیاورده بودم وگرنه شب همون جا می خوابیدیم خوبیش این بود که اونجا خر بود که بارها رو تا نزدیک ابشار بیاره ما هم وسایلمون به اضافه ی بچه هامون رو سوار اقا خره کردیم و یک جایی نزدیک ابشار اطراق...
-
گرما رو دوست ندارم
دوشنبه 2 تیر 1393 13:32
خیلی گرمه ها ! تنها فصلی که چشم دیدنش رو ندارم همین تابستونه افتابش خیلی سوزنده هست و اقعا تا قبل از ساعت ۶ یا ۷ بعدازظهر ادم نمی تونه پاش رو از خونه بیرون بزاره حالا شما فکر کن من توی این گرما پیاده روی هم می رم البته دیگه صبح ها نمی رم چون احساس می کنم ممکنه تصعید بشم اگه این هفته خوب وزن کم نکنم همه اش تقصیر این...
-
:)
پنجشنبه 29 خرداد 1393 13:29
رژیم داره خوب پیش می ره و من دو کیلو وزن کم کردم و اگه ۳.۵ کیلوی دیگه کم کنم دیگه عالی می شه و من باربی می شم مربی شنای سپهر دیگه داره روی اعصابم راه می ره همون روز اول بهش گفتم که ما فقط یکماه مشهدیم و قرار شد روزای فرد سپهر رو ببرم اونوقت توی این ده روز فقط دو جلسه سپهر رفته استخر!!! یکبار که اقا فرمودن امتحان دارن...
-
خیلی حسودی کردم خیلی ها!
دوشنبه 26 خرداد 1393 13:27
چندوقتی هست که ستایش اصرار داره که بزارمش کلاس نقاشی وقتی سپهر رو واسه شنا ثبت نام کردم دیگه کلی بهونه می گرفت که منم برم نقاشی خلاصه بعد از کمی پرس و جو و البته به طور کاملا تصادفی یک کلاس نقاشی پیدا کردم که توی همین یک ماهی که اینجام ۸ جلسه اش برگزار می شه و روز شنبه ستی رو واسه اولین بار بردم کلاس نقاشی ..خانوم...
-
دخترای عاطفی
شنبه 24 خرداد 1393 13:24
تازگی ها یک مشکل جدید با ستایش پیدا کردم فقط کافیه که به داداشش بگم بالا چشمت ابرو فوری شروع می کنه به گریه که داداشم رو دعوا نکن دوستش دارم !!! اصن دیگه شورش رو دراورده حتی وقتایی که باهم دعواشون می شه و معمولا هم سپهر داره حرف زور می زنه (کلا اقایون از همون اول هم زورگو هستن ) یا حتی می زندش که من خیلی روی این موضوع...
-
تعطیلات
چهارشنبه 21 خرداد 1393 13:21
صدای من رو از مشهد می شنوید چرا تهران توی سبزی خوردنش بادرنج نداره ؟ همونقدر که عاشق ریحون توی سیزی خوردنم همونقدرم از عطر و بوی بادرنج مست می شم خلاصه که تهرونیا (البته فکر کنم جاهای دیگه هم ندارن و این سبزی مختص مشهد باشه ) نصف عمرشون به فنا رفته که این سبزی رو ندارن من نمی دونم چه مرضی هست که من در طول سال اینقده...
-
بالاخره پروژه ی مدرسه به سرانجام رسید
یکشنبه 18 خرداد 1393 13:19
امروز سپهر رو توی مدرسه ی علا.مه . طبا.طبایی ثبت نام کردیم البته هنوزم تیزهوشان اسامی قبول شده هاش رو اعلام نکرده !! حالا این که چی از اب دربیاد و به اندازه ی ای که ازش تعریف می شه تعریفی هست یا نه بعدا معلوم می شه فقط یک نکته بود که همین اول توی ذوق می زد ظرفیت کلاسا بود که ۳۰ نفره بودش من انتظارم حداکثر ۲۵ نفر در هر...
-
بازم کج ام
شنبه 10 خرداد 1393 13:15
مچ دست راستم درد می کنه و اصن نمی تونم خم اش کنم یا حرکتش بدم و واقعا از کار و زندگی افتادم باز خوبه مامان اومده تهران و پیشم هست فعلا با مچ بند اتل دار بستمش البته این یک اقدام خود درمانانه بوده و هنوز دکتر نرفتم الانم دارم با دست چپ تایپ می کنم و مامان هم غر می زنه که من نمی فهمم این اینترنت چی داره که دست بردارش...
-
فقط من!!
سهشنبه 6 خرداد 1393 13:13
ستایش داره با پدرش بازی می کنه یکدفعه کف دست چپش رو میاره بالا و با انگشت دست راستش مثلا می نویسه وبلند هم می خونه که بابایی عاگشتم (عاشق)و گربونت (قربونت)بشم و دینگ واین دینگ هم یعنی اس ام اس فرستاده شد همسرجان هم خر کیف می شن و می خندن و ستی با یک قیافه ی جدی در حالی که داره انگشت اشاره اش رو تکون می ده می گه...