مادر جانمان به همراه مادربزرگ عزیز تشریف اوردن تهران فقط یک مشکلی هست اونم اینه که دربست می ره خونه ی همساده یعنی همون پسرجونش و هی من باید التماس کنم و اونم هی به بهانه های مختلف از زیرش در بره انگار تعارف داشته باشه و من هی حرص می خورم که اخه چرا اینقده تعارفیه .مثلا چندروز پیش صبح اول وقت بهش زنگ زدم که چون امروز فرشته میاد اینجا من نهار خورشت کرفس می پزم تو و مانی (از کودکی به مادربزرگم می گفتیم مانی چراش روهم نمی دونم!) هم بیاین اینجا مادرجان هم فرمودن می خوان امروز ملافه های خونه ی دایی ممر رو بشورن و ظهر میان , بعدش ظهر که شده زنگ می زنه که الان دایی ات زنگ زده میاد اینجا پس ما دیگه نمیایم می گم خب با دایی جون بیان اینجا همینجا هم نهار بخورین می گه نه تو امروز کارگر داری مزاحمت! نمی شیم الان یک کم املت درست می کنم و همونو می خوریم گوشی رو قطع می کنم و به قابلمه ی پر از غذا نیگا می کنم اخه مگه من و فرشته چقدر غذا می خوریم پا می شم و یک ظرف غذا برمی دارم و می رم خونه ی همساده ؛ قابلمه رو بهشون می دم و خواهر و برادر و مادرشون رو تنها می زارم تا باهم حرف بزنن و برمی گردم تا کمک فرشته کنم
سعی می کنم من بیشتر برم اونجا انگار مامان اونجا راحت تره شاید چون هیچ زنی توی اون خونه نیست احساس مالکیت بیشتری می کنه ولی اینجوری واسه من سخت می شه چون بچه ها مخصوصا سپهر خونه ی خودمون رو ترجیح می ده بالاخره همه ی وسایلش اینجاست و اینجا راحت تره و من مجبور می شم یا بعد از ظهر ها نرم اون طرف یا سپهر رو توی خونه تنها بزارم و برم
صبح ها بهش می گم بیا با هم بریم پیاده روی می گه نه مزاحمت می شیم اخه مانی یواش راه میاد اونوقت تو نمی تونی خوب پیاده رویت رو بکنی می گم مادرجان اشکال نداره همین یک دوتا قدم هم باهم راه بریم خوبه ... می گم امروز بریم فلان جا رو بگردیم می گه نه ترافیکه یک وقت دیر می رسی دنبال ستایش ... می رم خونه ی داداش جان و می بینم تنهایی و پیاده پاشده رفته خرید و این همه میوه و خرت و پرت رو پیاده بارکشیده و اورده می گم مادرجان چرا به من نگفتی خب من که ماشین دارم باهم می رفتیم می گه خواستم پیاده روی هم بکنم می گم اخه با این همه بار اونم این سربالایی خب پادرد و زانو درد می گیری ... می گم امشب بیا پیش ما بخواب توی اتاق ستایش ببین ستی چقدر دلش می خواد تو شب پیشش باشی می گه امشب نمی شه می خوام ساعت 12 تکرار فلان سریالم رو ببینم بچه های تو زود می خوابن و من اگه تلویزون رو روشن کنم بدخواب می شن
خلاصه برنامه ای داریم با این مادرجانمان ایشالله این دایی ممر زوتر زن بگیره تا من راحت بشم والا :)))
آمین
همه اش تقصیر دایی ممره
نه باید این دایی رو زن داد
اصن یک وضعی ها
چه جالب منم یک عدد از همین مامانای تعارفی دارم که از قضا تا پنج روز پیش خونه ما بود . دو هفته دقیقا همین برنامه رو داشتم .
الهی همه مامانا زنده باشن و سلامت
از دست این مامانای تعارفی
اینجوری ادم بیشتر معذب می شه
دلم می خواد بهم بگه دختر جان منو ببرفلان جا یا فلان کار رو برام انجام بده ولی....
عزیزم
مامانن دیگه
اون وقت مامان من کف پاشم که بخواره از اون اتاق صدا میزنه دخدر جان بیا پامو بخوارون یا شونه هامو ماساژ بده.... منو ببر خونه ی عمم... قطره چشمم هفته دیگه تموم میشه حواست باشه یا فلان قرصم یک بسته مونده حواست به اونم باشه
آرزو دارم یکم مستقل باشه.... والله 
عزیزم

والا منم ارزو دارم بکدفعه خودش بگه من کاری واسش بکنم
ایشالله همه ی مامانا سلامت باشه چه وابسته هاشون چه مستقل هاشون
پیامم سانسور کردی یا بقیه اش نیومد
کل پیامت همونی بود که تایید کردم سوری جونم
تهشم باید می نوشتی ایششششش به زن دایی ممر
اره یادم رفت
کلا زن داداش جماعت ایششششش داره ( ایکون یک عدد خواهرشوور)
فک کنم 2 خط اینا بود خخخ بلاگ اسکای پیاممو تف کن بیرون
بی ادب
وا دیده بودم کل پیام غیب بشه ولی دیگه اینجوریش رو ندیده بودم که سانسور بشه
حالا راستش رو بگو چی نوشته بودی که بلاگ اسکای سانسورش کرده هان؟
نمیگم باز منو سانسور نیکنه
نوشته بودم عروس دارم بشی باز مامانت میره خونه دایی ممر..بعضی مامانا پسرین بعضی دختری. حد وسط انگار وجود نداره...
نه سوری جان عروس بهش رو نمی ده مجبور می شه بیاد اینور
من بودم از حسودی مرده بودم
ایششش می بینی توروخدا