-
ماجراهای ستایش
جمعه 2 خرداد 1393 13:11
ستی واسه اولین بار سوار لکسوس شاسی بلند یکی از دوستان شده (البته مامان ستی هم واسه اولین بار بود سوار همچین ماشینی می شد ) و با هیجان می گه وااااااای مامان سقفش رو ببین اسمون دیده می شه بعد از چند دقیقه هم می گه واااااااا ی مامان اینا تو ماشینشون تلویزیون دارن هر چنددقیقه یکبار هم تاکید می کرد که ماشینشون خیییییییلی...
-
الان مثلا پیاده رویم!!
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 13:02
چندروز که نمی نویسم کلا همه چی فراموشم می شه حتی یادم می ره لپ تاپم رو روشن کنم انگار تنظیم وقت رو فراموش می کنم که هی وقت کم میارم الانم که اینجام واسه اینه که پیاده روی صبحم رو واسه خاطر همین نم بارون کنسل کردم ! نه اینکه پیاده روی زیر بارون بد باشه ها نه! فقط اعصاب ترافیک احتمالی واسه خاطر همین یک ذره بارون رو...
-
ایشالله که خوشبخت بشن
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 12:57
می شینم کنارش و می گم خوب می گه وای خیلی اقاست خیلی مهربونه خیلی جنتلمنه خیلی .... یک لبخند میاد روی لبام و یادم میوفته منم ۱۵ سال پیش دقیقا همین نظرات رو داشتم ! حالا نه اینکه خلافش بهم ثابت شده باشه ها نه ..فقط به اون شدتی که فکر می کردم وای خیلی .... نبود تازه یکسری معایبم داره مثل هر ادم دیگه ای بهش می گم عجله نکن...
-
بوی دلمه الان تو خونه پیچیده :)
جمعه 19 اردیبهشت 1393 12:55
هوففففف هنوز سرگیجه ها هست ها!!!! البته توی بیداری دیگه اذیت نمی شم اما موقع خواب وقتی یکدفعه غلت می زنم سرم گیج می ره و از سرگیجه بیدار می شم دیروز سپهر ازمون مدارس تیزهوشان رو داشت وقتی داشت می رفت استرس داشت و دایی ممر واسه دلداری بهش می گه ترس نداره که دایی جون می بینی که من تیزهوشان درس خوندم و پخی هم نشدم ! بعد...
-
کوتاه و مختصر
سهشنبه 16 اردیبهشت 1393 12:52
هنوز زنده ام البته سرگیجه ها هنوزم هستن ولی بهترم چندروز که اصن حالم خوب نبود و هم تهوع داشتم و هم سرگیجه و هم خیلی منگ بودم فقط کافی بود سرم رو به چپ و راست یا بالا و پایین بچرخونم بلافاصله همه ی دنیا دور سرم می چرخید بالاخره رفتم پیش متخصص گوش و حلق و بینی و واسم دارو تجویز کردن الان فقط اگه سرم رو بالا و پایین کنم...
-
میچرخه و میچرخه!
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 12:49
سرم گیج می ره و تهوع دارم صدای صبحونه خوردن پدر و پسر از توی اشپزخونه میاد از رختخواب بلند می شم و دستم رو از دیوار می گیرم و می رم سمت دستشویی این سرگیجه ی لعنتی تهوعم رو بیشتر می کنه روی اولین مبل می شینم و به همسرجان می گم برام یک قرص دیمن هیدرانات بیار ...یادم میاد امروز کلی کار دارم خدا کنه سرگیجهه زود خوب بشه...
-
24 ساعت سگی!
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 12:45
حسابی کلافه ام و از دست بعضی ها (همون همسرجان سابق) عصبانیم واسه ی اینکه کمی اروم بشم و بتونم نفس بکشم تصمیم می گیرم برم بیرون یک دوری بزنم حالا همین که پام رو از خونه می زارم بیرون ترافیک می شه اونم چه ترافیکی یعنی این ماشینا میلیمتری جلو می رفتن ها واسه تمدد اعصابم کلی بوق می شنوم!!!! هی می پیچن جلوم منم هی تو دلم...
-
پست تقدیر و تشکر !
شنبه 30 فروردین 1393 12:42
جریان از اینجا شروع شد که یکروز من و زهرا و سابی داشتیم با وایبر چت می کردیم که سابی جان فرمودن ده روز دیگه روز زن هست و زهرا هم گفت کاش هسرجانش متوجه بشه چقده عینک افتابی لازم داره منم گفت کاش همسرجان منم بهش الهام بشه که من به خلخال نیازمندم!! اونوقت سابی عزیز فرمودن خودم قضیه رو حل می کنم و توی اینستا دوتا پست...
-
روزانه هام
سهشنبه 26 فروردین 1393 12:39
یکدونه زودپز دارم که خعلی دوستش دارم اخه سریع همه چی رو برام می پزه مارکشم wmf هست الان سه ساله دارمش اونوقت دیروز که طبق معمول بعد از پیاده روی رفتم دنبال ستایش و ساعت ۱۱:۳۰ رسیدم خونه و تصمیم گرفتم قورمه سبزی بپزم همه ی مواد رو ریختم تو زود پز و دیگه مطمین بودم تا یک میز نهارم چیده شده است اما زودپزم قاطی کرد یعنی...
-
دخترکم
دوشنبه 25 فروردین 1393 12:36
یک خواهر و برادر رو توی خیابون می بینیم و ستایش می گه مامان ببین اون نی نی داداشش دختره ! می گم نه مامان جان اون خواهرشه اخه دخترا که داداش نمی شن با قیافه ی حق به جانب می گه مگه نمی بینی بزرگه اندازه ی داداش سپهره ...از نظر ستایش هر بچه ی بزرگتری حتما داداشه حالا می خواد دختر باشه یا پسر !!! یکی از همسایه ها اومده...
-
5 لحظه ی تاریخی
جمعه 22 فروردین 1393 12:33
این پست رو به درخواست زهرای عزیزم می نویسم اول : تابستون ۷۵ وقتی رتبه ام توی مرحله ی اول کنکور اومد کلی ذوق کردم هرچند انتظار داشتم زیر ۱۲۰۰ بشم اما ۱۸۳۰ هم بد نبود کمی بعدترش هم که معلوم شد واسه شیمیست شدن باید باروبندیلم و ببندم و بیام تهران بازم ذوق کردم هرچند اون موقع حدسشم نمی زدم که دیگه اینجا موندگار بشم دوم:...
-
شجره نامه
دوشنبه 18 فروردین 1393 12:30
توی این ایام عیدی همسرجان مشغول بود و داشت شجرنامه ی سپهر و ستایش رو درست می کرد هر کدوم از بزرگای فامیل رو می دید با یک قلم و کاغذ می شست کنارش و از جد و اباد می پرسید یا داشت البومای قدیمی رو ورق می زد و از عکسای قدیمی با موبایلش عکس می انداخت خلاصه که توی این کند و کاوها متوجه شدم من و مامانم سنت شکن بودیم اخه همه...
-
شروع دوباره
یکشنبه 17 فروردین 1393 12:26
زندگی روتین دوباره شروع شده اونم با چه سرعتی!!! جمعه از مرکز دنیا برگشتم اونجا دسترسی به اینترنت نداشتم نه این که مرکز دنیاست و مهد تمدنه !!! واسه همین دسترسی به نت موجود نبود نه اینکه نباشه ها فقط چون سرعتش از لاک پشت هم کمتر بود هیچی رو جز وایبر باز نمی کرد تازه اونم هی قطع و وصل می شد توی این یک هفته ای که مرکز...
-
یک نوروز برفی
یکشنبه 3 فروردین 1393 12:23
دیروز مشهد برف می بارید اونم چه برفی!!! خیلی هم سرد شده منم لباس گرم نیاوردم عرضم خدمتتون چندوقته ننوشتم الان نوشتنم نمیاد اول ازهمه که ما سال تحویلمون رو توی قطار شروع کردیم با یک هفت سین کوچولو و جمع و جور که همسرجان زحمت کشیده بود اماده کرده بود فقط چون دسترسی به تلویزیون نداشتیم مجبور شدیم خودمون شمارش معکوس کنیم...
-
دارم می رم
پنجشنبه 22 اسفند 1392 12:20
سال 92 واسه من سال خوبى بود سالى که با سلامت ستایش شروع شد و ما هم بعد از 13 سال مستاجر ى بالاخره سال نو رو توى خونه ى خودمون شروع کردیم امیدوارم که سال 93 هم سال خوبى باشه سالى پر از سلامتى دارم چمدونم رو مى بندم اخه فردا با مامانم و دختر عموهایش عازم سفر هستیم کلى سفارش شنیدم !!!مخصوصا بعد از تصادف ستى همسرجان هى...
-
در کسری از ثانیه
جمعه 16 اسفند 1392 12:16
صبح زودتر از خواب بیدار می شم و میز صبحونه رو اماده می کنم ساندویچ ها رو توی دوتا پلاسیک بزرگ می ریزم و یک سینی هم برمی دارم بچه ها صبحونه شون رو می خورن و سه تایی باهم می ریم بیرون اول ستایش رو می زارم مهد و بعدشم با سپهر می ریم سمت جشن نیکوکاری مدرسه خیلی شلوغه خیلی اصن نمی فهمم چجوری ظهر شد با سپهر که هنوز نمی تونه...
-
من و این روزا
چهارشنبه 14 اسفند 1392 12:13
الان رو دور تند زندگی هستم اینقده هم تند می چرخه که گاهی سرگیجه می گیرم خونه تکونی تقریبا تموم شده فقط یک کم خورده ریزه مونده امروزم که سپهر وقت ارتوندسی داره و فردا هم جشن نیکوکاری مثل هر سال توی مدرسه شون برگزار می شه و هر کلاسی توی حیاط یک غرفه داره و چیزایی می فروشن حالا سپهر جان وعده داده که ساندویج واسه فروش...
-
همه ی مانگاهای من
یکشنبه 11 اسفند 1392 12:11
از وقتی گولو مانگاش رو گذاشته من رسما از کار و زندگی افتادم ! اول که با لپ تاپم کلی نشستم پای ایینه تا خودم رو بسازم ولی نشد رفتم یکی از عکسام رو برداشتم و دوباره نشستم پای لپ تاپ اما نتیجه اصن رضایت بخش نبود اخه هرچی می ساختم از خودم خعلی خوشگل تر می شد تازه هی دلم می خواست اون لب قلوه ایه یا اون چشم کشیدهه رو انتخاب...
-
نوروز 93 هم می رن مرکز دنیا شما چطور؟!!
پنجشنبه 8 اسفند 1392 12:08
بازم تعطیلات نوروزه و بازم تور همیشگی ما یعنی یک هفته خونه ی مامانم اینا و یک هفته خونه ی مامانش اینا و از اونجایی که من خعلی عروس نمونه و خانوم و خوبی هستم یک سال عید هفته ی اول رو می ریم خونه ی مامانم اینا و سال بعد هفته ی اول رو می ریم خونه ی مامانش اینا ..البته الان دوسال بود که این تور برگزار نمی شد یک سال به...
-
tea time
دوشنبه 5 اسفند 1392 12:05
یک هفته هست که ساعت ۸ شب دور هم روی کاناپه ی ال گوشه ی خونه می شینیم و تمام وسایل ارتباط جمعی مثل تلویزیون و موبایل و لپ تاپ و تلفن ..... خاموشم می کنیم یک عصرونه سبک مثل چای یا شیر با بیسکوییت می خوریم و سعی می کنیم با هم حرف بزنیم البته ستایش که کلی استقبال کرده از این طرح و هر روز صبح به اشتیاق ساعت 8 شب بیدار می...
-
دغدغه های این روزای دخترم
جمعه 2 اسفند 1392 12:02
وقتی ستایش رو حامله بودم سپهر ۸ ساله و کلاس دوم بود و اون اسم ستایش رو انتخاب کرد (خودم دلم دریا یا ساغر می خواست) چندروز نشست پای سایت ثبت احوال و هی توی سین ها دنبال اسم گشت اینکه اول اسم خواهرش سین باشه هم از القائات پدرجانشان بود که عقیده داشتن می خوان هفت سین تشکیل بدن !!!!! (البته ارزو بر جوانان عیب نیست ) خلاصه...
-
قالی های تمیز !!!!!
جمعه 25 بهمن 1392 12:00
هیچ وقت برگشت از مسافرت رو دوست نداشتم مخصوصا که با کوله باری از لباس کثیف باشه!! نصف شب رسیدیم خونه و منم که حسابی خسته بودم گفتم چمدونا همین وسط پذیرایی باشه تا فردا صبح که خودم بازشون کنم اما همسرجان فرمودن نه بزار من یک دور ماشین لباس شویی رو روشن کنم تا کارا جلو بیوفته تو فقط بگو چمدون لباس کثیفا کدومه منم تو...
-
ُسفر
سهشنبه 15 بهمن 1392 11:56
بالاخره این طلسم مسافرت نرفتنمون شکست و هفته ی دیگه داریم می ریم سفر البته می دونین چون مامان من و مامان همسرجان توی دوتا از شهرهای توریستی (البته مامان همسرجان نزدیک شهر توریستی زندگی می کنن) زندگی می کنن واسه همین اونجا اصن واسه من مسافرت محسوب نمی شه انگار رفتم خونه ی مامانم یا مادرشوهرم ..شرایط این دوسال ستایش هم...
-
تولد تولد تولدت مبارک
شنبه 12 بهمن 1392 15:05
جای همگی خالی خیییییلی خوش گذشت با این که بدوبدو زیاد داشت و بعضی چیزا هم مثل کیک اونی که می خواستم نشد و از همه بدتر پسر جانم مریض احوال بود اما بازم خیلی خوش گذشت سپهرکم که از چهارشنبه عصر تب کرد همراه با گلودرد و روز تولد خیلی بی حال بود و اصن حوصله نداشت ..کیک هم که با اون چیزی که توی البوم دیده بودم خیلی فرق می...
-
دلبرکم
شنبه 5 بهمن 1392 14:57
سپهر کلاس سنتوره و من و ستایش توی ماشین نشستیم + مامان جون می خوای تو ماشین بشینی یا بریم قدم بزنیم ـ بریم گدم (قدم) بزنیم از ماشین پیاده می شیم و دستای کوچولوش رو می گرم تو دستام و با هم قدم می زنیم + حالا دوست داری درباره ی چی حرف بزنیم؟ ـ ممممم درباره اینکه چقدر منو دوست داری + من عاشقتم و خیییییییلی دوست دارم...
-
بازم ستی
پنجشنبه 3 بهمن 1392 14:54
دیشب ستایش دل درد داشت به همراه تهوع و استفراغ ..من نمی فهمم چرا همیشه بیماری ها اخر شب میان سراغ این فینگیلی هیچی دیگه ساعت ۱۲ شب با همسرجان ستایش رو بردیم اورزانس بیمارستان و اقای دکتر ستایش رو معاینه کرد و گفت به احتمال زیاد ویروسی هست و گفت به تازگی شایع شده و علایمش هم دل درد و استفراغ و اسهاله ..یک نی نی دیگه هم...
-
خیلی کار دارم خیییییییییلی
دوشنبه 30 دی 1392 14:51
هفته ی دیگه مهمونیه و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم مهمونای مرکز دنیام رو دعوت کردم ولی هنوز به مهمونای تهرانم زنگ نزدم (البته هنوزم زوده از اخر هفته شروع می کنم به زنگ زدن) از مشهد هم که فقط مامان و بابام هستن باید یک سامونی به کمد رخت خوابا بدم و روبالشتی ها رو عوض کنم از الان باید فکر کنم که واسه این یکی دو روزی...
-
جشن مهدکودک
پنجشنبه 26 دی 1392 14:49
تولد توی مهدکودک هم برگزار شد و عکساش رو گذاشتم توی ادامه ی مطلب درضمن مرسی از همه تون خیلی مهربونین کلی از کامنتای پست قبلی انرژی گرفتم و از همه مهم تر ایده گرفتم که چجوری این عکسا رو از پرده اویزون کنم این ایده گیره خیلی عالی بود ماهانا وکیاناو نیروانای عزیزم خیلی وقته ازتون خبری ندارم
-
کچل زیبای من
سهشنبه 24 دی 1392 14:44
دارم توی کامپیوتر عکسای ستایش رو نگاه می کنم از بدو تولد تا الان ..اخه می خوام چندتا عکس انتخاب کنم و روز تولدش پرده ی خونه رو پر از عکساش کنم ...مثل یک فیلم این چهار سال از جلوی چشمام رد می شن از همون روزی که سپهر رو راهی مدرسه کردم و خودم هم رفتم بیمارستان اما یک تیکه ی بزرگ قلبم پیش سپهر موند تا لحظه ای که با صدای...
-
الان من خبیثم؟!!
شنبه 21 دی 1392 14:40
دارم لیست مهمونا رو می نویسم و همسرجان هم همین طور که داره تخمه می شکنه (یعنی اگه من این مخترع تخمه رو پیدا کنم حتما می کشمش) و درس می خونه نظر هم می ده لیست که تموم می شه و سرشماری می کنم می بینم شدیم ۷۸ نفر!!!! خوب اینکه مسلما امکان پذیر نیست دیگه نهایتا ۶۰ نفر مهمون جا بشن واسه همین دوباره لیست و بالا و پایین می...