-
گوشهایش
یکشنبه 2 آبان 1395 18:54
اینجانب تابستون ستی رو بردم پیش یک دکتر پوست در مشهد و اونحا با این تفنگهای گوش سوراخ کن گوشهاش رو سوراخ کردم خب تا یکماهی که همون گوشواره هایی که دکتر داده بود گوشش بود و فقط هر روز توی گوشش می چرخوندم و خیلی وقت بود می خواستم درش بیارم که نمی ذاشت و داد و بیداد می کرد واااای دست نزنی ها یک وقت درد می گیره تا اینکه...
-
همیشه مهاجرت برام غم انگیز بوده مخصوصا اگه مهاجر یک متخصص باشه
شنبه 24 مهر 1395 21:01
زنگ می زنم مطب دکتر کودکان سپهر( البته ستی رو هم می بردم پیششون ولی چون ازسن یکسال و نیم رفت زیر نظر متخصص انکولوژی دیگه به دکتر ناصری می گم دکتر سپهر :) )و ازمنشی می پرسم که خانوم دکتر ( اخه زن و شوهر هردو پزشکن.اقا, متخصص کودکان و خانوم, متخصص پوست و مطبشون یکجا هست) چه ساعت هایی تشریف دارن .منشی جواب می ده خانوم...
-
کاش های عجیب ستی
یکشنبه 18 مهر 1395 13:37
+ مامان من می خوام وقتی بزرگ شدم دوتا شوهر داشته باشم _ نمیشه دخترم ادما فقط می تونن یک زن و یک شوهر داشته باشن + پس چرا ماجون دوتا مامان داره ؟ منم می خوام دوتا شوهر داشته باشم _ خب پدربزرگم اشتباه کرده که دوتا زن داشته و حالا تو چرا دلت دوتا شوهر می خواد خب یک دونه کافیه ها + خب می خوام وقتی یکیش می ره سرکار اون یکی...
-
ترافیک صبحگاهی
پنجشنبه 15 مهر 1395 07:40
هر روز صبح که دارم ستی رو می رسونم مدرسه از جلوی در دانشگاه ازاد رد میشم .با وجود پل عابر پیاده 90 درصد دانشجوها وقتی از اتوبوس پیاده میشن از عرض خیابان عبور می کنن و همین کارشون باعث ایجاد ترافیک میشه .شما فکر کن یک اتوبوس دختر و پسر بالغ و عاقل همه باهم یکدفعه میان وسط خیابون خب نمیشه که از روشون رد بشی مجبوری صبر...
-
روزهای زندگی
دوشنبه 12 مهر 1395 17:06
به سپهر می گم برو خواهرت رو قانع کن مشقهاش رو بنویسه + می دونم کار مزخرفیه و الکی وقت ادم هدر می ره ولی لطفا بشین بنویس وگرنه مامان هم مخ منو می خوره هم تورو _ واااا سپهر این چه جور ترغیب کردن هست ؟!!! + مادر من بزار کارم رو بکنم بعدشم در اتاق رو روی من بستن و دوتایی مشغول درس خوندن شدن ستایش شب ها خیلی زود می خوابه 8...
-
دقیقا کجام؟
چهارشنبه 7 مهر 1395 09:26
اوضاعی هست ها !!! تا به حال اینقده ضیق وقت نداشتم . فکر کردم تابستون تموم بشه و مدارس شروع بشن یک کم همه چی مرتب میشه و من سرم خلوت میشه ولی نشد از ساعت 5:30 صبح که بیدار میشم یکسره سرپا هستم و دیگه از 6 بعدازظهر به بعد واقعا هلاکم و باطریم تموم میشه داداش جان رسما به جمع متاهلین پیوستن و با عروس خانوم یکی دوروز تهران...
-
از سری ماجراهای پسرجان
سهشنبه 9 شهریور 1395 17:35
به اتفاق عروس جان و سپهر و ستی میریم شهربازی و سپهر اصرار می کنه سوار ترن هوایی بشه و منم می گم می ترسم و باهات نمیام پس تو هم نرو .عروس جان می فرمان من باهات میام و با سپهر سوار ترن هوایی میشن و موقعی که ترن داشته یواش یواش بالا می رفته شازده خطاب به عروس جان می فرمان حوصله ی جیغ ندارم ها گفته باشم !!! عروس جان طفلی...
-
روزهای زندگی
پنجشنبه 4 شهریور 1395 16:58
واسه اولین بار یکی از همکلاسی های سپهر اومده خونه مون و دارن توی اتاق تمرین موسیقی می کنن .محمد تار می زنه و سپهر سنتور و دارن سعی می کنن یک تصنیف رو به طور مشترک باهم بزنن کلی ذوق کردم و این رو یک قدم رو به جلو واسه اجتماعی تر شدن پسر درونگرا و فراری از جمع ام می دونم قوزش دوباره برگشته اخه چند وقته که نه بریس می...
-
از سری ماجراهای دایی ممر
یکشنبه 31 مرداد 1395 19:01
داداش جان می فرمان که در اولین تعطیلات بعد از نامزدی قراره عروس جان بیاد تهران و می خواد یک سفر کوتاه باهم برن و ازم می خواست که بهش چندتا جا پیشنهاد بدم بعد وسط مذاکره می گه اصلا شما هم بیاین و دسته جمعی بیشتر خوش می گذره می گم عزیزم لطفا واسه اولین سفرتون با خودت سرخر نبر.می گه نه اخه اونم خیییلی دوست داره با شماها...
-
مدال و المپیک
دوشنبه 25 مرداد 1395 19:13
دخترجانمان امروز مسابقه ی شنا داشت و اینجوری بوددکه هرکی می پرید توی اب بهش مدال می دادن :)) بعد دختر جانمان در رشته ی پا دوچرخه!!!!مسابقه دادن و نفر دوم شدن و یک مدال برنزی دریافت کردن ( اخه مدال های نقره شون زود تموم شد!!!) و از لحظه ای هم که رسید خونه مشعول بود و تند تند عکسهای خودش با مدالش رو برای همه ی کسایی که...
-
نه گرم هست و نه سرد
یکشنبه 24 مرداد 1395 22:03
شب ها اگه کولر روشن باشه یخ می کنی اگه خاموشش کنی گرمت میشه پاییییز جان بیا دیگه
-
...
دوشنبه 18 مرداد 1395 14:51
اینقدر ننوشتم که دیگه نوشتن یادم رفته و نمی دونم چجوری باید شروع کنم ستایش امروز نهار خونه ی دوستش دعوت بود و دلم می خواست یک کیک کوچولو بپزم و بدم با خودش ببره ولی فرصت نکردم و سر راه که می رسوندمش یک جعبه شیرینی خریدم سپهر و دوستش ( درواقع پسر دوست من ) هم توی اتاق مشغولن و منم بعد از اینکه میز نهارشون رو جمع کردم...
-
حالا چی بپوشم؟
دوشنبه 11 مرداد 1395 07:50
ر فتیم خواستگاری و جواب بله رو به طور رسمی از عروس خانوم دریافت کردیم . شهریور ماه مراسم نامزدی هست و دیگه باید با مامان بریم واسه خرید , مثل پارچه ی چادری و پارچه ی لباس مجلسی و و سرویس طلا و ... خلاصه از این قرتی بازی ها از الان طلب صبر دارم واسه عروس جان . من که بهش پیشنهاد کردم کلا اشپزی نکنه چون در هر صورت یک...
-
برمیگردیم
چهارشنبه 30 تیر 1395 17:08
دارم وسایلم رو جمع و جور می کنم و فردا برمی گردم و جمعه صبح زود می رسم خونه کلی اتفاق جدید و خوب در راه هست دارم عمه میشم عمه ی یک کوچولوی پاییزی :) واسه بار دوم دارم خواهرشوهر میشوم و برگردم تهران به سرعت باید باروبندیلم رو جمع کنم و برم مشهد تمام مدت که دارم چمدون می بندم و حتی اینجا دارم می نویسم , ذهنم توی کمد...
-
السا
شنبه 19 تیر 1395 15:38
توی این مدت متوجه شدم فقط دختر خودم و همکلاسی هاش نیستن که عشق السا دارن بلکه این موضوع جهانی میباشد و حتی دختربچه های ساکن سوییس هم عشق السا دارن و مایوی السایی می خرن پ.ن: از دیروز که همسرجان برگشتن اینجانب غم غربت گرفتم و دلم برای خونه ام تنگ شده
-
خوش اقبالی یعنی داشتن دوست خوب
شنبه 29 خرداد 1395 16:54
دوستی که تا براش تعریف کنی که مامانت هوس کرده بره بازار بزرگ و از اونجا فلان چیز رو بخره فورا بگه خب من می برمش تو که می دونی من بازار رو مثل کف دستم بلدم و فورا زنگ بزنه به مامانت و باهاش قرار بزاره و خودش بیاد دنبالش و خودش هم برسونتش دم در خونه پ.ن : نمی دونم دیگه کی فرصت کنم که وبلاگم رو اپ کنم
-
جام جهانی!!!
دوشنبه 24 خرداد 1395 15:29
پدر جان و پسرجان نصف شبی نشسته اند پای تلویزیون و دارن فوتبال نیگا می کنن (البته مستحضر هستید که چون من زود می خوابم در نتیجه از ساعت 10 شب به بعد واسه من نصف شبه) بیشتر از اینکه نیگا کنن حرف می زنن و تفسیر می کنن و جالبه که اکثر مواقع هم نظراتشون مخالف هم هست و اصرار دارن که با صدای بلند همو قانع کنن .بین مکالمات شون...
-
Cure
دوشنبه 17 خرداد 1395 19:54
دیشب ستایش رو برده بودم واسه چکاپ و دکترش گفت دیگه لازم نیست بیاریش و توی علم پزشکی بعد از گذشت سه سال از پایان درمان ویلمز , ستایش کیور محسوب میشه و احتمال برگشت بیماری تقریبا صفر هست و الان ستایش دقیقا 3 سال و نیم از قطع درمانش می گذره باورم نمیشه که دیگه لازم نیست ببرمش و ازمایش خون ها تموم شد خداروشکر
-
ذکر مصیبت :))
شنبه 15 خرداد 1395 11:43
سه روز تعطیلی باشه و مجبور باشی بابت بچه ی امتحان زده ات بمونی خونه و کلی تفکر کرده باشی که چجوری این سه روز خونه نشینی رو تحمل کنی و تصمیم می گیری دوتا از دوست جان ها رو که اونا هم بابت جبر زمونه خونه نشین شدن واسه شام و دورهمی دعوتشون کنی تازه این دورهمی رو هم می اندازی واسه اولین روز تعطیلی تا دوروز بعدش فرصت جمع و...
-
توی خانواده ی شما هم از این قوانین وجود داره؟
یکشنبه 9 خرداد 1395 10:45
یک قانون کلی در خانواده ی ما (البته خانواده ی مادری بیشتر) وجود داره اونم اینه که همه دختر های فامیل حیف میشن و همه ی خانومای پسرای فامیل هم شانس میارن :)))) یعنی شما تصور کن یک پسر یک لاقبا از فامیل که تا همین دیروز هیچ کی حتی حاضر نبود نگاهش کنه چه برسه به اینکه زنش بشه , ازدواج می فرمان بعد همچین بین فامیل عزیز...
-
غرغرانه
سهشنبه 4 خرداد 1395 09:12
همیشه تایم مدارس زندگی نظم و انضباط بیشتری داره .ستایش که دیگه تعطیل شد و سپهر مشغول امتحان دادن هست و خب دیگه امتحانها کله ی صبح نیست و ساعت 10:30 برگزار میشه اینه که ساعت خواب و بیداری تغیر کرده و گاها پیش اومده که تا 9 خواب بودیم البته من تایم صبح رو خیلی دوست دارم و سعی می کنم دیگه 8 از رختخواب دل بکنم چون اگه...
-
پشه های بی ادب
جمعه 31 اردیبهشت 1395 20:03
+پشه ها هیچی راجع به نقاط خصوصی نمی دونن _چرا مگه چی شده + ببین پشه بام بامم رو نیش زده _ الهی بمیرم + مامانش بهش یاد نداده که بام بام نقطه ی خصوصی هست و نباید اونجا رو نیش بزنه
-
یک تجربه
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 15:26
تخت سپهر از این مدلاست که پایینش میز تحریر و کمد هست و تخت پله می خوره می ره بالا داشتم اشپزخونه رو جمع و جور می کردم و همسرجان هم داشت تلفنی با کارفرما صحبت می کرد و سپهر و ستایش و دریا (دوست ستایش و همچنین همساده) هم قایم باشک بازی می کردن که با صدای گرومپ دویدم سمت اتاق سپهر و دیدم ستایش محکم ناناز مبارک رو گرفته و...
-
تلگرام
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 22:59
پدرجان چندوقتی هست تلگرام دار شده و به گروه کوچولوی خانوادگیمون اضافه شده و هر روز حداقل ده تا پیام نصبحت گونه می زاره و اگه این وسط یک کدوممون یک طنز سیاسی یا خدایی نکرده انتقادی بزاریم, پدرجان یک متن بلند و بالای نصبحت گونه می زاره که تهش منظورش اینه که بچه جان به کار و زندگیت بچسب و کاری به کار سیاست نداشته باش...
-
کاش ...
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 13:18
پشت چراغ قرمز هستم و دارم فکر می کنم اگه برم تا فلان ازمایشگاه و جواب ازمایشای ستی رو بگیرم به موقع به تایم تعطیلی مدرسه می رسم یا از همینجا سر خر رو کج کنم و برم ستایش رو بردارم و باهم بریم ازمایشگاه .که با صدای بوق بوق یک موتوری دومتری از جا می پرم و از توی اینه به عقب نگاه می کنم و تا جایی که امکان داره ماشینم رو...
-
شایدم اینا اخرین تلاش های مادربزرگ هست واسه انسجام بیشتر خانواده ی کوچیکش
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 11:39
نشستم توی ماشبن تا دختر دایی بره و داروهای مانی رو بگیره منم از فرصت نهایت استفاده رو می کنم و وبلاگ بروز می کنم مانی اردیبهشتی ما, 86 ساله شد. براش کیک و شمع گرفتیم حتی شمع هاش رو روشن کردیم ولی بعید می دونم چیزی متوجه شده باشه . من و دختر دایی تنها نوه های دختر مانی هستیم اونم با تفاوت سنی 18 سال .توی این دوماه کلی...
-
روزهای بهاری
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 13:29
تراس با گلهای ناز و نسترن و میخک و مینا پراز گل و خوشگل شده یک گلدون مستطیل کوچولو هم کاکتوس کاشتم و گذاشتمش روی تراس هرچی هم به فرشته جان(بانویی که توی کارای خونه بهم کمک می کنه ) می گم لطفا به این کاکتوس اب نده گوش نمی ده و تا چشم منو دور می بینه بهش اب می ده :))) خلاصه امیدوارم این کاکتوس از اب فراوان و بقیه ی گل...
-
مامانای حرف گوش نکن
سهشنبه 31 فروردین 1395 15:18
مانی رو به خونه ی داییم اوردیم البته با تمامی امکانات . دایی با یکی از شرکت هایی که خدمات پرستاری ارایه می کرد قرارداد بست و تمام امکانات اتاق ای سی یو به همراه پرستار 24ساعته اجاره کرد . اوضاعش همونه و فرقی نکرده با یک لوله توی گردن برای تنفس و یک لوله از دماغ به معده واسه تغذیه .مامان جانمان هم کوچ کرده اند منزل...
-
تصورش در مورد زندگی پس از مرگ واسم جالب و عجیب بود
سهشنبه 24 فروردین 1395 08:50
_ خدا دیگه ارزوهای منو درست نمی کنه + چرا مامان جان , براورده می کنه , خب شاید یک ارزوی سخت کردی _ توی سفره هفت سین ارزو کردم مانی خوب بشه و تو هیچ وقت از پیشم نری ولی هیچ کدومش درست نشد + من که همیشه پیشت هستم _ نه نیستی .هی می ری بیمارستان + خب باید برم به ماجونم سر بزنم و ببینمش دیگه .بعدشم هر وقت رفتم حتما شب...
-
راننده ی زن
شنبه 21 فروردین 1395 21:57
ماشین جدیده رو یادتونه همون که واسه خریدنش همسرجان دهن نمایندگی و ایضا این جانب رو سرویس نمودن .همون ماشین رو چندروز پیش واسه سرویس بردمش نمایندگی مربوطه .حالا شما تصور کن در گاراژ تعمیرگاه به اییییییییین بزرگی , طوری که دوتا ماشبن باهم می تونستن از درش رد بشن .بعد اینجانب وقتی داشتم از در وارد می شدم یکدفعه یک صدای...