-
بزرگ شده ها
سهشنبه 5 شهریور 1398 14:45
با عروس جان و ماجونش رفته خرید ..درواقع عروس جان می خواسته برای خونه نویی دوستش کادو بخره ..توی مغازه وقتی کادو رو می خرن عروس جان دو دل بوده که هدیه رو کادوپیچ کنه یا نه و گفته اخه ممر ندیده شاید دلش بخواد ببینه و اینجا ستی خانوم جواب میدن خب نبینه میره اونجا می ببنه انگار شوهرداری بلد نیستی مامان وقتی اینو برام...
-
باز هم بلوغ و دردسرهاش
دوشنبه 4 شهریور 1398 15:49
+ مامان می دونی غزاله یک چیز عجیب و ترسناک برام تعریف کرد -چی گفت؟ + بهم گفت وقتی بزرگ بشیم و بلوغ بشیم از اونجایی که جیش می کنیم خون میاد خودش رو توی بغلم قایم کرد و ادامه داد راست میگه؟ -هنوز کوچولویی و خیلی مونده تا بالغ بشی فعلا بهش فکر نکن بعدا خودم برات مفصل تعریف می کنم ستایش دیگه کلاس چهارمی شده و یواش یواش...
-
یک اتفاق قدیمی
یکشنبه 27 مرداد 1398 22:33
عرض به حضورتون که توی ایام عید ما یک روزش رو تهران بودیم واسه اینکه تجدید قوا کنیم برای رفتن به مقصد دوم که همانا مرکز دنیا بود اینجا توی پرانتز یاداوری کنم که ما از همون اول ازدواج این دوهفته ی عید رو تقسیم می کردیم و یک هفته می رفتیم پیش مامانم اینا و یک هفته هم پیش مامانش اینا و برای اینکه نهایت انصاف رو بخرج بدیم...
-
چالش هایی با یک پسر نوجون
یکشنبه 20 مرداد 1398 13:35
در اتاقش رو باز می کنم و با یک ظرف شاهتوت سیاه میرم داخل + میشه از اتاقم بری بیرن _ برات شاهتوت اوردم پسرم( صورتش رو می بوسم) +چرا اینکار رو می کنی؟( در حالی که داره با پشت دست جای بوسه رو پاک می کنه) _ اخه دوستت دارم + ولی من دوستت ندارم _اشکالی نداره ولی من عاشقتم .خسته شدی؟ ( با دستم پاهای لاغرش زو نوازش می کنم) +...
-
دندونش افتاد
جمعه 18 مرداد 1398 12:21
ساعت یازده ی شب بود که تلفن زنگ زد و خب می دونین دیگه ما اصولا زود می خوابیم و من هراسون از خواب پریدم و همسرجان زودتر تلفن رو جواب داد..مامانم بود ..ستی تب کرده بود و مامان می خواست بدونه بهش چی بده اخه ستایش به استامینوفن حساسیت داره ..میگم مامان جان بهش ایبو بروفن بده یک قاشق غذاخوری ...میگه الان می برمش...میگم نمی...
-
رتبه ی اول
سهشنبه 15 مرداد 1398 20:55
صبح که فیلتر شکنم رو روشن کردم و طبق روال اول گروه مدرسه ی سپهر رو چک کردم دیدم عکس نفر اول کنکور تجربی رو گذاشتن و به خودشون تبریک گفتن بابت اموزش همچین دانش اموزی ...سپهر که از مدرسه اومد با هیجان رفتم استقبالش و گفتم چه خبر ..فرمودن خب حتما می دونی که ایزدمهر نفر اول شد گفتم وااای افرین بهش میگه البته حقش بود چون...
-
حواس پرتی
یکشنبه 13 مرداد 1398 14:36
دیروز ستی با عروس جان رفتن مشهد و قراره ده روزی اونجا پیش ماجونش بمونه برای عبور از گیت پرواز نیاز به حضور پدر و اعلام رضایتش بود .همسرجان از سرکار اومد فرودگاه و من و ستی و عروس جان هم با شناسنامه ی ستی و پدرش از خونه راه افتادیم و بعد از جک شدن شناسنامه ها و عبور ستی از گیت ما برگشتیم خونه و امروز همسرجان شناسنامه...
-
معضل رنگ پوست
دوشنبه 7 مرداد 1398 14:27
نشستم توی کلاس باله و سرم توی گوشیم هست و دوتا مامان بغلی باهم مشغول حرف زدن هستن بین حرفاشون می شنوم: (واای توروخدا اون دختر رو ببین طفلک رو چقدر افتابش دادن تا برنزه بشه) ناخوداگاه برم می گردم به اون سمت که ببینم کی رو می گن و متوجه میشم منظورشون ستی هست . بلافاصله میگم خب شاید خودش این رنگی هست و همون مامان میگه نه...
-
استرس دارم
شنبه 29 تیر 1398 18:01
خب سپهر دیگه رسما کنکوری شد و مدرسه اش دو هفته ای میشه که شروع شده .و من بشدت مضطربم ..می دونم دوست داره از ایران بره و لازمه ی اینکار قبول شدن در یک رشته ی خوب و از اون مهم تر یک دانشگاه معتبر هست ..امیدوارم از پسش بربیاد و بتونه درست برنامه ریزی کنه و پیوسته و منظم درس بخونه ...اینقدر به طرز وسواس گونه ای ازش مراقبت...
-
دنیای جدید
سهشنبه 18 تیر 1398 13:04
روزایی که ستی رو می برم باله چون مسیرش دور هست و کل تایم باله هم یکساعت هست دیگه همونجا می مونم تا کلاس تعطیل بشه قبلا که هوا خنکتر بود خب این یکساعت رو می فتم پیاده روی و یک دوری توی پارک ملت که نزدیک کلاس هست می زدم ولی الان که هوا خیلی گرم شده دیگه همونجا می مونم و با بقیه ی مامانا گپ می زنم ولی راستش احساس می کنم...
-
دوباره عمه شدم
سهشنبه 28 خرداد 1398 00:00
دخترمون امروز دنیا اومد و خدا میدونه که چقدر دلم می خواست اونجا بودم و بغلش می کردم ..گفته بودم عاشق نوزادم مخصوصا بوشون..خواهر بزرگتر هنوز خودش کوچولو هست یک کوچولوی مو فرفری شیرین زبون ...می دونم کار سختیه داشتن دوتا بچه ی کوچولو اونم توی غربت ولی لذت های خاص خودش رو هم داره دایی ممر می فرمان الان دیگه همه چشم...
-
اولین تجربه
چهارشنبه 22 خرداد 1398 18:12
تصمیم گرفتم برم توی کار نتورک و واسه اینکار یک صفحه ی اینستاگرام باز کردم و خب راستش از این همه دایرکت اقایون کلی تعحب کردم با اینکه قید شده که من متاهلم و دارای دوفرزند .هی عکس پروفایلم رو مرور می کنم یک بلوز استین بلند یقه سه سانت تنم هست و خب اره روسری ندارم ...عکسایی که گذاشتم رو مرور می کنم و متن هایی که نوشتم...
-
تکرار گذشته ها :(
سهشنبه 7 خرداد 1398 13:55
امروز رفتیم مدرسه ی ستی برای گرفتن کارنامه و اندازه گیری روپوش..یک چیزی که متفاوت از سال های قبل بود این بود که یکی از ناظم ها دونه دونه یا نهایتا دوتا دوتا بچه ها رو می نشوند و تک تک قوانین مدرسه رو براشون با بروشور و عکس توضیح میداد و عواقب رعایت نکردن رو هم بهشون تذکر میداد بعدم یک دفترچه شامل قوانین و مقررات و...
-
چالش های جدید
شنبه 21 اردیبهشت 1398 10:06
داریم اماده بشیم بریم یک مرکز خرید و ستی شلوارک لی اش رو برداشته که بپوشه می گم مامان جان امروز اینو نپوش هروقت خواستیم بریم پارک یا خونه ی دوستات می تونی بپوشیش برو یک شلوار بلند بپوش با تعجب میگه چرا اخه ؟!! هوا گرم و منم این شلوارکم رو دوست دارم میگم اخه ممکنه اونجا گشت ارشاد باشه و بهت گیر بدن .با تعجب بیشتر میگه...
-
مثلا مدیریت بحران
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 08:17
دیگه سعی می کنم کمتر اخبار اقتصادی رو پیگیری کنم .کاری که از دستم برنمیاد فقط بیشتر نگران میشم و استرس بهم وارد میشه .سعی می کنم منابع مالی مون رو مدیریت کنم فرشته ی نازنینی که برای کمک پیشم میومد روزهاش رو در ماه کمتر کردم البته که اول یک جایگزین پیدا کردم که خدایی نکرده اون روزها بیکار نشه خریدهای روزانه ام رو با...
-
نوجوانی
جمعه 30 فروردین 1398 12:40
سپهر با سرویس میره مدرسه . امروز ازمون داشت و بعد از ازمون من و ستایش باهم رفتیم دنبالش اینجور مواقع معمولا توی ماشین میشینم تا خودش بیاد ولی امروز با مسول مالی مدرسه کاری داشتم و رفتم داخل مدرسه و ستایش هیجان داشت که داره برای اولین بار مدرسه ی برادرش رو می بینه .پایین پله ها منتظرش بودیم ..یک اکیپ پسرنوجون داشتن از...
-
پسر سختگیر من
شنبه 24 فروردین 1398 17:13
رفتیم یک رستوران با موزیک زنده و سپهر از اول تا اخر عبوس و بداخلاق نشست و هر ازگاهی هم زیر لب غر زد و موقعی که خواننده یک اهنگ از افت خوند و وسط هاش از بقیه می خواست با گفتن ولش کن باهاش همراهی کنن دیگه خونش بجوش اومده بود و چشم غره ای به ستایش که سرخوشانه داشت دست میزد و از ته دل می خندید رفت و اخرش هم بهم گفت مزخرف...
-
سیلاب حوادث
سهشنبه 20 فروردین 1398 10:35
ویدیوها رو که نگاه می کنم فارغ از حس ترس و درد و ناراحتی یک حس دیگه هم هست برام زیبا و جالب هست این گویش ها و لهجه ها , وقتی به درد دل یکی به زبان لری گوش میدم و با هر اخ اشک از گوشه ی چشمم میاد و تازه یادم میاد که خب لرها به زبان لری حرف میزنن دیگه پس چرا برام تازه و عجیب هست یا وقتی مردی با شور و هیجان و با لهجه ی...
-
بعضی ها روی دور تسلسل بدبیاری هستن ولی اخه چرا
پنجشنبه 16 اسفند 1397 07:33
فرشته رو خیلی وقت هست می شناسمش از وقتی ستایش دوساله بود از همون زمان های شیمی درمانی...دنبال یکی می گشتم که توی کار خونه بهم کمک کنه ..بعد از کلی رفتن و اومدن خانوم های مختلف بالاخره فرشته پیدا شد تبعه ی افغانستان هست و وقتی ازدواج می کنه با همسرش میاد ایران و سه تا بچه هاش ایران بدنیا میان ..بعد از اون دیگه...
-
فکر کنم جزو بحران چهل سالگی حساب بشه
سهشنبه 23 بهمن 1397 13:34
چندوقتی هست که دلم برای نوزادی سپهر و ستایش تنگ شده واسه اون موقعی که بوی بهشت میدادن و توی بغل جا میشدن هر خانوم بارداری رو که میبینم با حسرت نگاهش میکنم فسقلی های گوچولو رو که نگو تا می بینمشون فقط دلم می خواد زیر گلوشون رو ببوسم و بو کنم خلاصه که بدجور دلم نوزاد می خواد به ستایش میگم کاش میشد یک نی نی داشتیم و ستی...
-
برادرانه
یکشنبه 14 بهمن 1397 19:37
بعد از یک سفر یکهویی و کوتاه از مشهد برگشتم و توی گروه خانوادگیمون نوشتم من رسیدم برادرجان زیرش فرمودن تسلیت به داماد خانواده دایی جانمان هم فرمودند داماد جان شادی های سه روزه یادش بخیر , قدرش رو ندونستی , حالا از امروز بکش یک همچین فامیلی دارم من
-
محله ی قدیمی
سهشنبه 2 بهمن 1397 11:17
دیشب به مناسبت تولد ستایش ,چهارتایی رفتیم رستوران روبوشف .البته درخواست خودش بود .رستوران جالبیه و مورد علاقه ی بچه ها .این رستوران نزدیک خونه ی سابق مون هست و رفتیم یک گشتی توی محله زدیم و خونه رو از بیرون دیدیم و به پارک محله که خیلی وقت ها سپهر با دوستاش میرفتن اونجا فوتبال و گاهی اوقات هم من ستایش رو با کالسکه...
-
جزییات مهم
یکشنبه 30 دی 1397 11:31
چند وقتی بود ستایش ناراحت و ناراضی بود که چرا باید توی کلاس هفده نفره ی ما دونفر اسمشون ستایش باشه و من چقدر بدشانسم و من هی میگفتم خوبه که, اتفاقا جالب میشه ادم یک دوست همکلاسی داشته باشه که هم اسمش باشه و اونم میگفت اخه خانوم معلم همه رو به اسم صدا می کنه ولی مادوتا ستایش رو با فامیل صدا می زنه ...گفتم خب حق داره...
-
یک کامنت
چهارشنبه 19 دی 1397 17:55
سلام من همون دوستی هستم که سه سال پیش توی یک پست پیغامی در مورد گذشته خودم گذاشتیم که مثل ستایش ویلمز داشتم و حالا زمانی که برای بچه دار شدن میخواستم اقدام کنم بین دو راهی مونده بودم و براتون ازش نوشتم. امیدوارم یادتون اومده باشه. پیش از همه باید بهتون تبریک بگم که هنوز می نویسید من همیشه دوست داشتم همچین پشتکاری...
-
ارزوی دوران پیری
چهارشنبه 7 آذر 1397 16:56
صبح ها که میرم پیاده روی یک اکیپ اقایون مسن و بازنشسته رو همیشه می بینم که گوشه پارک باهم ورزش می کنن و گپ می زنن اغلب هم گپ هاشون سیاسی هست البته این اواخر بیشتر بحث ها معیشتی شده امروز که از کنارشون رد میشدم داشتن دعا می کردن یکی از دعاها این بود"خدایا ما رو محتاج فرزندانمون نکن" دلم لرزید .چقدر سخته که...
-
صرع ابسنس
چهارشنبه 30 آبان 1397 10:41
یادتون هست دوسال پیش گفتم ستایش گاهی که داره بازی می کنه یا حرف میزنه یکدفعه واسه ی چند ثانیه استپ می کنه و حضور نداره و بعد دوباره برمی گرده ..اگر یادتون باشه همون موقع پیگیری کردم و پیش متخصص مغز و اعصاب کودکان بردم ولی نوار مغزش نرمال بود و این اتفاق هم در هفته شاید دو یا سه بار برای ستایش پیش میومد و فقط من متوجه...
-
تازگی ها یک سایز یا حتی دوسایز بزرگتر براش می خرم
یکشنبه 20 آبان 1397 11:45
چند روز پیشترها با ستایش رفتیم خرید می خواستم چندتا لباس براش بخرم معمولا میرم ال سی چون هم قیمتاش مناسبه هم تنوعش زیاده و اکثر اوقات هم از توی تخفیف خورده هاش لباس انتخاب می کنم .یادم میاد یکدفعه یک پیراهن خونگی خوشرنگ توی تخفیف برای ستی خریده بودم بیست تومن که ستی اکثراوقات تنش بود .ایندفعه که رفتیم زیر صد و پنجاه...
-
مهربونی های کوچک
دوشنبه 14 آبان 1397 10:56
جایی که میرم برای پیاده روی صبحگاهی خانوما و اقایون اغلب مسن هم میان واسه پیاده روی البته که بینشون جوون هم هست ولی خب اغلب مسن هستن.یکبار که همینطور تند تند راه میرفت و توی افکار خودم بودم با صدای بلند سلام خسته نباشی یک پیرمرد ورزشکار سرم و بلند کردم و لبخندی زدم و جواب سلام دادم ولی این حس خوب تا اخر شب باهام بود و...
-
کلیشه های رایج تربیت دخترانه
چهارشنبه 2 آبان 1397 10:21
+ مامان چرا وقتی یکی میگه می خواد شوهر کنه بهش می گن بی تربیت مگه حرف بدی زده _ نه مامان جون حرف زشتی نزده و نباید بهش گفت بی ادب + یکبار لنا گفت دیگه باید شوهر کنین ولی رها گفت بی ادب یکبارم هلیا سرکلاس گفت می خواد ازدواج کنه و شوهر داشته باشه ولی معلم خندید و یواش گفت بی ادب _ شوهر کردن و ازدواج کردن اصلا کار زشتی...
-
دقیقا همسن سپهر هست
دوشنبه 30 مهر 1397 10:26
چندشب پیشترها دایی زنگ زد و گفت پسرکوچیکه ویزای تحصیلیش اومده و میره کانادا و گوشی رو داد به کوچکترین پسردایی تا باهاش خداحافظی کنم .دلم گرفت یادم اومد همین چندسال پیش که دانشجو بودم تب و تاب مهاجرت به این شدت نبود و معمولا برای مقطع دکترا یا فوق لیسانس اقدام می کردن و اونم تعدادش اینقدر زیاد نبود ولی الان از سن پایین...