-
توی یک هفته دوکیلو چاق شدم
شنبه 10 اسفند 1398 14:13
توی این یک هفته ی گذشته مادر و دختری سه بار پنکیک درست کردیم دوبار کیک پختیم کتلت پختیم سمبوسه پیچیدیم و خب به تبعش کل اشپزخونه رو به فنا دادیم و بعدش خودم تنهایی اشپزخونه رو تمیز کردم عروسک های ستی رو توی ماشین لباسشویی شستم البته بعد از چهار بار روشن کردن ماشین یکی از خرگوش پشمالوها به فنا رفت و مراسم گریه و زاری و...
-
کرووووونا
سهشنبه 6 اسفند 1398 21:41
پدر و پسر دیشب داشتن اخبار رو میدین و هی تحلیل می کردن که یکدفعه سپهر گفت بابا می دونستی پسر این اقا توی مدرسه ی ماست البته پسرش خیلی عاقل تر و بهتر هست ها امروز که جناب حر.یر.چی خبر کرونایی شدنش رو داد دویدم توی اتاق سپهر و گفتم مامان جان اون پسر رو که دیشب می گفتی, همکلاسیت هست؟ .سپهر گفت نه یک کلاس دیگه هست ..خوب...
-
اشنایی با بلوغ
دوشنبه 28 بهمن 1398 16:42
پکر و ناراحت نشست توی ماشین + خانوم معلم مون خیلی بی فرهنگ هست _ در مورد خانوم معلم تون درست صحبت کن بعدم مگه چی شده در حالی که داره بغضش رو قورت میده میگه در مورد اون موضوع گفت همون که فقط مامانا باید بگن _ کدوم موضوع؟ + جیش و خون دیگه ( بعدشم شروع کرد به گریه کردن) _ خانوم معلم ها هم می تونن بگن خب براتون توضیح میدن...
-
ثبت نام کنکور
دوشنبه 21 بهمن 1398 17:18
بالاخره انجام شد فایلش رو فرستادم برای جناب مشاور که اگر ایراد داره بهمون بگه تا ویرایشش کنیم پرینتش رو هم سپهر قراره چهارشنبه ببره مدرسه از دیروز عصر تا الان سپهر لای هیچ کتابی رو باز نکرده میگم سپهر جان الان دیگه رسما کنکوری شدی و ثبت نام هم کردی .چی شده که اینجوری شدی ؟ نه به اینکه تمام وقت کله ات توی کتاب بود و نه...
-
گردن
یکشنبه 20 بهمن 1398 09:15
سه تایی به پیشنهاد ستی رفتیم نزدیک ترین کافی شاپ به خونه مون و دور یک میز مستطیل شکل نشستیم .تقریبا تمام میزها پر بودن + مامان ببین هرکار می کنم نمیشه گردنم رو تکون بدم( می خواد مثل رقص های باباکرمی شایدم عربی کله اش رو تکون بده) _ والا منم نمی تونم مادرجان و بعد سرم رو به چپ و راست می چرخونم * شماها اینکاره نیستین...
-
الزایمر
سهشنبه 15 بهمن 1398 10:25
سوار ماشین میشم و ده دقیقه بعد یک جای پارک راحت پیدا می کنم و می خوام پیاده بشم که می بینم جلوی مدرسه ی ستایش هستم به ساعت ماشین نگاه می کنم و با خودم میگم وااا الان که ساعت یازده هست . کو تا ستی تعطیل بشه ! پس چرا اومدم اینجا ...که یکدفعه یادم میاد قرار بود ساعت یازده ارایشگاه باشم ...هیچی دیگه سر و ته کردم و رفتم...
-
بدجنسانه
یکشنبه 13 بهمن 1398 10:27
این چند روز تعطیلی یکی از برادرشوهرها با خانواده اش اومده بودن تهران پیش ما و یک شب که رفته بودیم کافه کتاب همسرجان یک کتاب شعر از قفسه برداشت و گفت این حمیداقا اهل مرکز دنیاست و ببینین چه اشعاری خونده و بعدم شروع کرد به خوندن با صدای بلند.اخرش ستی گفت اااا پس مرکز دنیا غیر از همسریان ها یک حمید شاعر هم داره!!!! من...
-
پست کنکوری
شنبه 12 بهمن 1398 12:19
توی این ازمون های ازمایشی که برگزار میشه سپهر همیشه وقت کم میاره و به درس شیمی نمیرسه خب اوایل که مشکل جیش بود و نمی تونست تمرکز کنه و الان که اون مشکل برطرف شده بازم به شیمی نمیرسه مثلا دیروز درحالی که امار رو صد درصد و هندسه رو هفتاد درصد و فیزیک رو هفتاد و هشت درصد زده ولی به شیمی نرسیده و کلا فقط دوتا سوال اول...
-
...
یکشنبه 22 دی 1398 08:37
دلم نمی خواست باور کنم یا شایدم برام غیرقابل باور بود کلا. ادم ها با کسایی که شرابط مشابه شون رو دارن بیشتر احساس همذات پنداری می کنن نمی دونم اون تبلیغ بی بی سی رو دیدین که داره خبر پخش میشه بعد یک زن حامله رو نشون میده که با خبر زایمان یک زن دیگه توی بحران جنگ همذات پنداری می کنه یا بعدش یک پرستار رو نشون میده که به...
-
مامان یک پسر هجده ساله
چهارشنبه 18 دی 1398 10:31
هر روز با یک سورپرایز جدید از خواب بیدار میشیمانگار به انتهای هرم مازلو سقوط کردیم و درحال حاضر نگران زندگی و زنده بودن هستیم بقیه ی حقوق مسخره بنظر میان و فعلا برای حق زندگی داریم دست و پا می زنیم نگرانم, نگران اینده ی بچه هام , نگران پسری که تازه هجده ساله شده و سرباز بالقوه محسوب میشه نگران همه ی پسرهای ایران همه ی...
-
حل مساله به روش ستی
یکشنبه 8 دی 1398 15:08
+ تموم شد؟_ بله همه شون رو حل کردم+ افرین چقدر سریع این همه مساله ی ریاضی رو حل کردی .معلومه خوب یاد گرفتی ها+ اصلا مساله ها رو نخوندم ها چون درس مون تقسیم بود فقط عددهای توی مساله رو بهم تقسیم کردم_ ستایش ( با فریاد و تعجب) + چیه مامان جان , خب بیا ببین همه شون هم درست هست حتی یکدونشم غلط نیست تازه اون موقع که درس...
-
اسمون ابی شد
شنبه 7 دی 1398 16:21
امروز صبح که بیدار شده بره مدرسه میگه اخه چه کاریه همون فیلم بزارن توی اپارات نگاه می کنیم و یاد می گیریم دیگه .مجبورم نیستیم توی تاریکی از خواب بیدار بشیم تازه دلمم برات تنگ میشه می خوای امروز بمونم پیشت تنها نباشیمیگم نه عزیزم برو مدرسه لطفاپ.ن: امروز هوا ابری بود و وقتی ستی رو بیدار می کردم هنوز تاریک بود
-
اموزش از راه دور
دوشنبه 2 دی 1398 15:04
سپهر میره مدرسه اونم تا 9 شب ولی ستی تعطیل هستهی باید دعا کنم حداقل یکی از دوستاش بمونه تهران , فعلا تا الان یا ستی خونه ی دوستش بوده یا یکی دوتا از دوستاش اینجا بودن الانم خونه نیست و پیش رفیقش هستفقط اینکه احتمالا از فردا دیگه دوست و همکلاسی پیدا نکنیم که تهران مونده باشهحالا چجوری سرگرمش کنم ؟! از خونه هم نمیشه...
-
اون مشت گره کرده
شنبه 30 آذر 1398 06:48
باید چشمهام رو ببندم وقتی کاری از دستم برنمیاد بهتره ببندمش .فکر می کردم چشمام عادت کردن به دیدن این صحنه ها و شنیدن اخبار ناگوار عادی شده باشه برای گوش هام از سپهر من کوچکتر بودن و غم نان داشتن حتی برای داشتن این غم هم کوچیک بودناون دست مشت شده منو دیوونه کرده کاش حداقل مطمین بودم بعدی وجود داره و الان راحتن و غم نان...
-
از هر بهانه ای مثل یلدا برای شاد بودن و دوهم بودن استفاده کنیم
جمعه 29 آذر 1398 09:42
الان که دارم وبلاگ رو به روز می کنم سپهر مدرسه هست قرار بود امروز ازمون باشه ولی چون تعطیلی زیاد بود و از درس عقب موندن امروز کلاس جبرانی هست . همسر و ستی هنوز خوابن منم که دیگه عادت کردم به صبح زود بیدار شدن و بعد که سپهر با دوستش رو رسوندم مدرسه باقالی ها و لبو رو بار گذاشتم بساط نهار رو هم اماده کردم کدو حلوایی ها...
-
مادرشوهر یا پدرزن خوب بودن مساله این هست
دوشنبه 18 آذر 1398 13:39
+ می دونستی مامان علی ( اسم مستعار هست برای دوست سپهر) بعد از ازمون که میره دنبال پسرها براشون یک موز یا یک لقمه می بره؟_ واقعا؟ کی اینو گفت؟+ اونشب که اومده بودن خونه مون داشت میگفت من هروقت میرم دنبالشون براشون چیزی می برم که ضعف نکنن منم تشکر کزدم و گفتم سپهر تا الان چیزی بهم نگفته بود بعدم گفت صبح روزهای ازمون...
-
چرا دختربچه ها اینقدر رویاپردازی می کنن راجع به ازدواج؟!
شنبه 16 آذر 1398 13:06
داره شعر حفظ می کنه همون شعر معروف کلاس چهارم, باز باران با ترانه, خب یک کم طولانی هست و اون اخرهاش با بیت "می شنیدم اندر این گوهرفشانی , رازهای جاودانی پندهای اسمانی" مشکل داره و هی غلط غلوط می خونه و اخرش که کلافه میشه میگه اصلا ولش کن من که بالاخره ازدواج می کنه و تو هم نوه دار میشیمن با چشمای گرد نگاهش...
-
غر بیخود
چهارشنبه 13 آذر 1398 13:07
یکسری هنرمند میان و یک بیانیه ای امضا می کنن و بعدش یکدفعه یک هجمه ای صورت میگیره ..نمی دونم چرا اینقدر همه مون عصبی هستیم و زود از کوره در میریم و هی بهم گیر میدیم خب بالاخره از هیچی که بهتره و بعدم واضحه که صدای اونا بخاطر پرطرفدار بودنشون بیشتر شنیده میشه ...کی می خوایم باهم مهربونتر باشیم و همدیگر رو با تفاوت...
-
وصل شدم
یکشنبه 3 آذر 1398 12:59
خب راستش رو بگم وقتی اینترنتم وصل شد اولش خیلی ذوق کردم و هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که داداش خارجی با ایمو تماس گرفت با برادرزاده ی شیرین زبونم حرف زدم و بهش گفتم دلم برات تنگ شده بود و خیلی دوستت دارم اونم گفت من دلم برای ستایش تنگ شده وقتی بهش گفتم ستی حموم هست و هروقت اومد بیرون بهت زنگ میزنم دیگه کلا رفت !! یعنی...
-
هوفففف
شنبه 2 آذر 1398 08:25
از دیروز با وای فای خونه نمی تونم به بلاگ اسکای وصل بشم و فقط با نت موبایلم می تونم وصل بشم ...بعد اونوقت چجوریه که میگن دسترسی به اینترنت بهتر شده و بعضی شهرها می تونن به ایمیل و تلگرامشون دسترسی داشته باشن؟ !! من که دسترسیم کمتر و محدودتر شده متنفرم از این شرایط و اصلا نمی فهمم چراباید اینجوری محدود بشیم اخه مگر...
-
انگار اینجا وصل هست
چهارشنبه 29 آبان 1398 12:05
نمی دونستم میشه بلاگ اسکای اومد.. شاید نمیشده و الان میشه در هرحال ..حس ادمی رو دارم که از توی یک زندان تاریک یکدفعه یک پنجره ی کوچیک رو به دنیای بیرون پیدا کرده و همونقدر هیجان زده و خوشحالم احمقانه هست که ادم برای نفس کشیدن خوشحال بشه ولی خب وقتی نتونی نفس بکشی و بعدش این امکان برات مهیا بشه خب خوشحال میشی دیگه...
-
تفاوت از زمین تا اسمان هست
پنجشنبه 23 آبان 1398 11:43
+ می دونی مامان من تصمیم گرفتم دانشگاه نرم و خواننده بشم و صفحه ی اینستاگرام باز کنم و هی توش قر بدم _ نهارت رو بخور دخترجان الان دریا پایین منتظرت هست برین کلاس +جدی گفتم ها _ باشه عزیز دلم حالا تا بزرگ بشی کلی وقت هست + اصلا بیا برات با اون اهنگ تهی برقصم _ مادرجان هدفون بزار که مزاحم درس خوندن داداش نشی (البته...
-
دفتر خاطرات
دوشنبه 20 آبان 1398 14:00
+ مامان اون بلاگ اسکای که توی موبایلت داری چیه؟ - تو باز بدون اجازه ی من رفتی سراغ موبایلم + نه نرفتم ولی خب وقتی گوشی دستت هست گاهی دیدمش -دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم +خاطراتت رو می نویسی؟ -اره +منم دلم می خواد داشته باشم - خب بزرگ شدی تو هم بنویس اصلا الان توی یک دفترچه بنویس بعد از چند روز یک دفترچه خاطرات مجازی...
-
دوری
جمعه 3 آبان 1398 09:51
مامان داره برمی گرده از پیش نوه های خارجیش و برادرزاده جان وقتی متوجه شده ماجونش قراره چند روز دیگه بره بهش گفته یعنی دوباره می خوای بری توی موبایل !!! قلبم اتیش گرفت از این حرفش..طفلکم مارو فقط از توی موبایل می بینه ..لعنت به این دوری و مهاجرت پسرکم ( در واقع باید بگم مردکم!) همچنان در مسیر دستشویی هست ..به نوار...
-
ادامه ی ماجرا
چهارشنبه 24 مهر 1398 08:59
خب جواب عکس اماده شد و همه چیز نرما ل بود دیشب هم رفتیم پیش دکتر پورمند و بعد از بررسی همه چیز که نرمال بود براش نوار مثانه نوشت ازش هم پرسید که استرس نداری اونم خیلی قاطع گفت ندارم حالا میگه نوار مثانه رو انجام نمیدم چون اینم مثل عکس رنگی باید سونداژ بشه واقعا نمی دونم چه کنم خودم فکر می کنم مال استرس باشه هرچند خودش...
-
...
دوشنبه 22 مهر 1398 09:18
چندوقتی هست که سپهر میگه هی دستشویی داره و همه ی زنگ تفریح ها رو توی دستشویی هست و سر امتحان ها هم نمی تونه تمرکز کنه چون دستشوییش می گیره اول گفتم حتما سردیت شده و جندوقت خوراکی های گرم بهش دادم و چون افاقه نکرد بردمش پیش یک ارولوژ و براش ازمایش خون و ادرار نوشت و همینطور سونوگرافی و یک داروی تکرر ادرار داد .ازمایش...
-
هجده ساله میشه
سهشنبه 9 مهر 1398 10:51
اینروزا خیلی تو فکر یک تولد ویژه برای سپهر هستم دیگه رسما و قانونن مرد محسوب میشه و خب برام خیلی ویژه هست چون عاشق بازی های فکری و روی میزی هست تصمیم گرفتم تولدش رو توی یک کافه بازی با چندتا از دوستاش برگزار کنم البته که قانع کردن خودش برای گرفتن تولد کار بسی دشوار بود چون معتقد هست تولد بچه بازی هست و اون دیگه بزرگ...
-
امیدوارم از شنبه بتونم پیاده روی ها رو شروع کنم
چهارشنبه 3 مهر 1398 08:01
این چند روز واقعا نفهمیدم چجوری صبحم شب میشد مامان امروز بلیط داشت که بره پیش داداش خارجی تا نوه ی جدید رو ببینه ولی تا دو روز پیش ویزاش نیومده بود و من بهش گفتم احتمالا ریجکتی مادرجان و قرار بود بلیطش رو پس بدم که لحظه ی اخر تماس گرفتن که بیاین وبزاتون رو بگیرین و اینگونه شد که این دوروز دیگه افتادیم روی دور تند...
-
جاهای خصوصی
یکشنبه 24 شهریور 1398 15:40
با شلوارک میاد روی مبل میشینه و همسرجان می فرمان بلندشو برو یک چیزی بپوش اینجوری لخت توی خونه نگرد زشته .و ستی جان جواب میده هوا گرمه و جاهای خصوصیم رو هم پوشوندم( با اشاره به شلوارکش) .اینجاها هم که تا بزرگ نشن خصوصی نیستن( با اشاره به می می های مبارکش) و بعدم روی مبل لم میده و کتابش رو می خونه
-
شاید واسه همین لحظه ها بوده که مادر های قدیمی پسردوست بودن
چهارشنبه 13 شهریور 1398 17:53
کله ی صبح پاشدیم و باهم دعوا می کنیم اخه شب قبلش نمیشد دعوا کرد چون بچه ها بیدار بودن واسه همین پنج و نیم صبح بیدار شدیم و بعدشم همسرجان رفت سرکار و من موندم و عصبانیتی که با گریه تخلیه شد پسرجان از مدرسه که برگشت اومد توی اشپزخونه و بغلم کرد و گفت چرا گریه کردی با تعجب می گم من کی گریه کردم ..محکم تر بغلم می کنه و...