خدایی خیلی مسخره هست که شماره تلفن ات همه جا پخش بشه و با انواع و اقسام مدل های مختلف زنگ بزنن و تبلیغ محصول بکنن
والا تا الان من محصول هیچ کدوم از این نوع مزاحم ها رو نخریدم و همه شون رو هم بلاک می کنم ولی مگه تموم میشن
مدل جدیدش این مدارس و آموزشگاه های مختلف هستن که از اول مهر تا الان تقریبا ده تاشون باهام تماس گرفتن و بعد از سلام علیک و پرسیدن احوال ستایش جان و گفتن اینکه با توجه به کلاس نهم بودن دخترمون ما فلان همایش رو دارین برای آزمون ورودی مدارس و تیزهوشان و ستایش جان می تونه رایگان شرکت کنه و از این حرف ها
این قبیل آموزشگاه ها رو دلم می خواد دونه دونه برم درب آموزشگاه شون و به قتل برسونم شون
چرا اینکار رو می کنن و چرا خس نا امنی یه آدم میدن
اینا دسترسی به دیتا بیس مدارس دارن و می دونن این شماره تلفن مامان ستایش هست که کلاس نهم درس می خونه و خب ما بهش زنگ بزنیم و برای آزمون ورودی یا امتحان نهایی بهش کلاس آموزشی بفروشیم و راستش از اینا بشدت متنفرم
بدترین نوع تبلغ و فروش محصول هست و من نشده تا الان اینجوری ترغیب به خرید بشم
و بدترین نوع فروش محصول آموزشی و فرهنگی
کاش دست از سر بچه ها و کلاس های مزخرف آمادگی برای آزمون نهایی، کلاس های آمادگی برای آزمون ورود به مدارس برتر و این چرت و پرت ها بردارن
هوفففف بخدا
وارد اتاقش میشم وهمون لحظه میگه سلام علیکم و منم میگم علیک سلام جوجو و می بینم بهت زده در حالی که گوشی اش دستش هست منو نگاه می کته و می فهمم مخاطبش من نبودم و میام بیرون و بعد از تموم شدن تلفنش میگم حالا کی بود. میگه دانیال. میگم خب می خواستی بگی مامانم بود و میگه والا ترجیح دادم چیزی نگم وادامه میده آخه جوجو! میگم خب اینجوری ممکنه فکر کنه دوست دخترت بوده. میگه کاش حداقل اینجوری فکر کنه. میگم وااا یعنی اگر دوست دختر آدم به آدم بگه جوجو اشگال نداره و لی اگر مامان آدم بگه مشگل داره و ادامه میدم کاش حداقل دوست دختر داشتی
میگه مامان جان برو بیرون و بزار به بدبختی هام برسم
فیلم کیک محبوب من رو با داداش و زنداداش خارجی توی سینمای بلاد کفر دیدم و اینروزها که صحبت در موردش زیاد شده خواستم بگم برای من دردناک بود همه چیزش زیادی واقعی بود و من زیادی باهاش حس نزدیکی و همدردی می کردم و عمیقا اون تنهایی اش آزارم میداد و اینکه می دونستم این حقیقت تلخی هست که همین الان هم برای والدینم و دایی ام در جریان هست و برای خودم هم بزودی اتفاق خواهد افتاد
امروز شنیدم که دوتا بازیگر اصلی فیلم متهم به اشاعه ی فحشا شدن و داشتم فکر می کردم پس چرا من فقط تنهایی دیدم و شاید چشمای من درست نمی بینه و قوه ی ادراکم رو از دست دادم
روزهای پر استرسی رو می گذرونم و دلم می خواد این قسمت از زندگی ام بیوفته روی دور تند تا ببینم آخرش چی میشه. ایشالله که ختم به خیر بشه و چالش جدیدی جلوی روم نباشه که کشش اش رو ندارم
زود رسیدم. هیچ وقت نمیشه دقیق تنطیم کرد که کی راه بیوفتم تا به موقع برسم جلوی مدرسه. گاهی پیش میاد بیست دقیقه ای می رسم و گاهی تا چهل و پنج دقیقه هم طول می کشه
حالا که زود رسیدم و هوا هم ملس طور هست و یک آفتاب کم رمق پاییزی هم توی آسمان هست تصمیم می گیرم پیاده بشم و زیر سایه روشن درخت های چنار کنار خیابان کمی راه برم اما خب همین که پیاده میشم می بینم از اون روزها بوده که تنبلی کردم و با شلوار گرمکن خونگی سوار ماشین شدم و همین جا به این نتیجه می رسم که همون پیاده روی صبح ام کافی بوده و بهتره بشینم داخل ماشین و یکسر به وبلاگم بزنم
حالا که طلا رسیده به عرش اعلا هی سنجاق برام پیامک میده که امروز با فلان مقدار تخفبف و بازگشت اعتبار می تونی خرید کنی. قربونت برم بی خیال من شو. گذشت اون زمانی که عاشق طلا بودم و می تونستم هر از گاهی یک تیکه ی کوچولو و طریف بخرم الان فقط داغ دلم تازه میشه. دیگه امروز بلاکش کردم
تا الان چهار کیلو کم کردم و ایشالله که برنگرده و چهار کیلوی دیگه هم لاغر بشم و دیگه بسه
لعنتی رژیم سخته
با ورزش کردن اوکی هستم مخصوصا قسمت پیاده روی رو با علاقه هر روز انجام میدم اما اون رژیم لامصب و نخوردن حله هوله. قشنگ دیوونه ام می کنه... از عصری به بعد هی دلم می خواد برم سر یخچال و به همه چی ناخونک بزنم و خداروشکر که عادت دارم شبا زود بخوابم وگرنه از ساعت شش به بعد کنترل کردن برام سخته
یکدفعه که رفتم یکدونه شیرینی برداشتم و سریع کلش رو چپوندم توی دهنم تا خدایی نکرده وجدانم وسطش منو منصرف نکنه
با تمام این تقلب ها بازم توی یکماه چهار کیلو کاهش وزن رو داشتم ولی از اینجا به بعدش سخت تره چون روند کاهش وزنم کندتر و سخت تر شده و البته اعصابم هم ضعیف تر شده واسه خودکنترلی
لایو ورزشی اش رو دوست دارم
یک باشگاه با کلی آقای تپلی که با مربی دارن ورزش می کنن و آخر ورزش ام آهنگ دوست دارم زندگی رو می زاره و همه با هیکل های تپلی بالا و پایین می پرن و غلط و غولوط آهنگ رو می خونن
ستی چپ میره و راست میاد و هی میگه فرقی نکردی ها و هنوز شکم داری تازه غبغب هم داری و منو ببین چه صافم و منم میگم باشه تو خوبی
دیروز دم غروب وقتی داشتم پیاده سربالایی بلوار رو قدم زنان به سمت خونه طی می کردم توجه ام رو دوتا دختر بچه ی حدودا پنج شش ساله جلب کردن که باهم بازی می کردن و هی از این سمت بلوار می رفتن وسط بلوار و بین ششمادها ناپدید می شدن و دوباره از اونور میومدن بیرون و بی محابا می دویدن وسط خیابان و صدای خنده هاشون بلند بود و با خودم گفتم چه کار خطرناکی و هر لحظه ممکنه بهشون ماشین بزنه چون تاریک هست و دید درستی وجود نداره و اینا هم کوچولو هستن و یکدفعه از بین ششمادها می پرن وسط خیابان. با چشم دنبال بزرگترهاشون گشتم ولی هیچ بزرگتری اون اطراف نبود قدم هام رو تند کردم تا بهشون برسم و بگم مراقب باشین و نرین وسط خیابان که همون لحظه صدای ترمز یک ماشین و جیغ دوتا دختر بچه بلند شد. نمی دونم ضربه در چه حد بود و دقیقا چه اتفاقی افتاد چون در کسری از ثانیه یک عالمه آدم جمع شدن دور محل تصادف و یکی هم زنگ زد اورژانس
دیگه نای راه رفتن نداشتم و پاهام سست شدن
خدایی چجوری مراقب کودکان شون هستن آخه مگه میشه آدم دختر بچه اش رو توی تاریکی شب همینجوری رها کنه کنار خیابان و حواسش بهش نباشه
یاد پست راحیل افتادم که نوشته بود توی اتوبوس تهران به شیراز یک دختر هشت ساله تک و تنها سوار اتوبوس شده بود که برگرده خونه اش و با خودم گفتم چقدر والدین عجیب و غریب زیاد شدن و کاش اینجور آدم ها بچه دار نشن
پ. ن : دکتر ریه موقع ترخیص سپهر گفته بود یکی دوهفته ی دیگه با عکس جدید از ریه بیاد مطب که ببینمش ولی خب کی می تونه این پسر لجباز رو راصی کنه که بریم دکتر و معتقد هست وقتی درد نداره یعنی مشگلی نیست و من الکی شلوغش می کنم
توی دورهمی دوستانه، از این دورهمی ها که سالی یکبار اونم بخاطر حضور یکی از رفقای خارج نشین اتفاق میوفته نشستیم و این دوست عزیز! نشست رو به رویم و گفت چه کارها می کنی جز اینکه ستی رو ببری مدرسه و برگردونی و نمی دونم چرا ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم فقط برش می گردونم و رفتنی باباش می بره. تکیه داد به صندلیش و گفت خوبه دیگه پس تا لنگ ظهر خوابی. فقط لبخند زدم و منم تکیه دادم به صندلیم. راستش آدم حاضر جوابی نیستم و خب مطمئنن اونم نمی خواست بدونه من دقیقا چه می کنم و هدف دیگه ای داشت
یکدفعه گفت راستی مدرسه ی دخترم رو عوص کردم (دخترش از ستی یکسال بزرگتر هست و سه سال دبیرستان دور اول رو همین مدرسه ی ستی رفته و برای دور دوم مدرسه رو عوض کرده) کاش زودتر این کار رو کرده بودم و دیگه سخت گیری های مسخره ی مدرسه ی قبلی رو نداره و البته دخترم خیلی اجتماعی هست و کادر مدرسه بهم گفتن همچین دختر مولتی مدیایی رو باید از اول میآورد ی پیش خودمون. تو هم مدرسه ی ستی رو عوص کن. چیه اینقدر سختگیری دارن. اینجا بچه ها می تونن تا لحطه ی ورود معلم به کلاس موبایل هاشون رو دستشون داشته باشن و مثل مدرسه ی ستی همون اول در ورودی ازشون موبایل رو نمی گیرن
بازم لبخند زدن و چون دخترش کنارش نشسته بود و شاهد گفتگوی ما بود به دخترش گفتم مدرسه ی جدید مبارک باشه و چه خوب که از محیط جدید راضی هستی و اونم گفت البته هنوز دوستی ندارم و یک کم هم کلاس هامون شلوغ هست ولی خب دیگه از اون سختگیری ها و اینکه لاک نداشته باشی و موبایل ازت بگیرن و اجازه ی انداختن دستبند و گردنبد و گوشواره نداشته باشی خبری نیست
گفتم چند نفرین توی کلاس و گفت سی و یکنفر
مامانش ادامه داد تو هم مدرسه ی ستی رو عوص کن و بیار اینور البته آزمون ورودی داره ها و من باز لبخند زدم و به بهانه ی دستشویی از جام بلند شدم
درستش اینه الان نشسته باشم روی تراس و درحالی که پتو سفری رو پیچیدم دور خودم یک لیوان چای هم دستم باشه و از بارون پاییزی لذت ببرم
ولی خب دلشوره دارم و قاعدتا بی ربط به تصاویری که دیشب از لبنان و هجوم مردمش برای خروج از شهر دیدم نیست
چند وقت پیش بطور اتفاقی توی اینستاگرام یک کلیپ دیدم که یک برنامه ی استند آپ کمدی بود از این مدل های شبیه مکس امینی و اون کمدین که نمی دونم اسمش چی بود رو کرد به یکی از تماشاچی ها و گفت شما شغلت چیه و طرف هم گفت کارشناس جنایات جنگی هستم و کمدین گفت ولوو چه خفن،حالا الان در حال بررسی کدوم جنایت جنگی هستی و گفت جنگ اوکراین. بعدش پرسید متولد کجایی و طرف گفت اسرائیل و هین موقع کل سالن از خنده منفجر شد و کمدین با خنده گفت داداش تو برو همون کشور خودت اسرائیل چرا رفتی اوکراین.. طنز تلخ و عجیبی بود
در بیمارستان سپری شد
بازم سپهر و بازم درد قفسه ی سینه منتها اینبار ریه اش مشگل داشت و مقدار کمی آب آورده بود و بعد از چهار روز بستری بودن و آزمایش های مختلف به این نتیجه رسیدن که احتمالن ویروسی بوده
مایع جذب شد و حالش بهتر شد و روز اول مهر مرخص شد
این دومین بار هست که مچ خودم رو می گیرم و یک حس عجیب دوگانه دارم هم عذاب وجدان که خب چرا می خوام با مامانم لج کنم و هم به خودم حق میدم
داشتم تلفنی یا مامان حرف میزدم و برام تعریف کرد که زندایی ات افتاده زمین و یک طرف صورتش ورم کرده و کبوده و همون موقع با خودم گفتم تلفن رو که قطع کنم بهش زنگ بزنم و خب مامان بلافاصله بهم گفت یادت نره بهش زنگ بزنی و خب همین جمله کافی بود تا من بطور ناخودآگاه این کار رو انجام ندم و امروز صبح که واسه پیاده روی از خونه بیرون رفتم با خودم گفتم الان فرصت مناسبی هست تا به زندایی زنگ بزنم و احوالش بپرسم و خب همون موقع مامان زنگ زد و بعد از یک گپ کوتاه، دوباره ازم پرسید زنگ زدی و منم گفتم نه هنوز و وقتی قطع کردم دیگه دلم نمی خواست زنگ بزنم. راستش این اتفاق برای بار چندم هست که میوفته و مامان بهم میگه به فلانی زنگ بزن و مثلن چمدونم تولدشه یا فلان کار رو کرده یا هرچی و من رابطه ی خوبی با همون فلانی هم دارم و معمولن باهاش در تماسم ولی بعد از این کار مامان، ناخودآگاه اون کار روتین خودم رو انجام نمیدم
چرا این کار رو می کنم؟ دارم لج می کنم؟ می دونی یک حسی دارم که خب من بزرگ و مستقل هستم و دلم نمی خواد کسی برای روابطم تصمیم بگیره ولی خب اینم می دونم که مامان منظوری نداره
خلاصه که به این نتیجه رسیدم خودم حواسم باشه این کار رو با بچه هام نکنم و اونا رو ناخودآگاه روی دور لج نندازم
به تمام اون مواردی که مامان خواسته تماس گرفتم البته همه شون رو با تاخیر انجام دادم یعنی اگر نمی گفت زودتر و بهتر انجام میشد
نل عزیز ممنون بابت کامنت های راهنمایی ات و همونطور که خواسته بودی خصوصی موندن و فقط خواستم بدونی که خوندمشون