الان توانایی این دارم که همسرجان رو به قتل برسونم
ولی خب مجبورم صبوری کنم چون فردا با دوستامون داریم میریم سفر و نمی خوام مسافرت کوفت بقیه بشه
خیلی دلم می خواد که ماشین مون رو عوض کنم و چندتا نمایندگی سر زدم و شرایط فروش اقساطی خوروهاشون رو جویا شدم و یکی شون بهم گفت شماره ات رو بده تا توی کانال واتساپ مون اددت کنم و اونجا هروقت شرکت شرایط فروش بذاره اعلام می کنیم و اینجوری شد که الان چندماه هست عضو این کانال هستم و الحمدلله تا الان هیچ کدوم از شرایطش با ما جور نبوده
دیروز دیدم نوشته شرایط اقساطی واسپاری خودروی نمی دونم چی چی (اسمش سخت بود و یادم نمونده)، پیش پرداخت دومیلیارد و ششصد میلیون تومان، یکساله چهار عدد چک هر سه ماه به مبلع759/500
با خودم گفتم خب کسی که الان دومیلیارد و خورده ای نقد داره دیگه هر سه ماه هفتاد و شش میلیون تومان دادن براش کاری نداره و چه خوبه و خوش بحالش که ده دقیقه ی بعد دیدم دوباره کامنت گذاشته که دوستان اون مبلغ قسط به تومان هست نه ریال
یعنی خدایی طرف در عرض سه ماه چقدر باید دربیاره که هفتصد و شصت میلیونش رو فقط قسط بده
درسته که پول ممکنه خوشبختی نیاره ولی قطعا بی پولی بدبختی میاره
و چقدر تفاوت درآمدها و طبقات باهم زیاد شدن بعضی اعداد اینقدر عجیبن که باور کردنش سخته و خب حتما هستن کسانی که قدرت همچین خریدهایی دارن
رانندگی با وجود موتوری ها واقعا کلافه کننده شده. نه قوانین یک وسیله ی نقیله رو رعایت می کنن و نه قوانین عابر پیاده
موقعی که می خوای از چراغ سبز عبور کنی باید مراقب باشی که هر لحظه ممکنه یک موتوری از جلوت رد بشه چون هیچ اعتقادی به چراغ قرمز نداره
توی اتوبان داری رانندگی می کنی و یکدفعه یک موتوری بطور شاکی طور و دست رو بوق از فاصله ی نیم متزی که بین تو و ماشین کناری هست رد میشه و تازه شاکی هم هست که چرا نمیری اونورتر تا من راحت تر رد بشم. خب قربونت برم من دارم بین دو خط رانندگی می کنم و برم اونورتر که یا می خورم به جدول یا ماشین کناری
اینکه به هیچ یک از قوائد رانندگی پایبند نیستن و تازه شاکی و طلبکار طور هم هستن بیشتر منو عصبی می کنه
قبلن ها فقط مرکز شهر پر از موتور بود ولی الان همه جا پر از موتور هست
وقتی می بینی بچه ها ی دور و برت که تا همین دیروز اونگه اونگه می کردن و پستونک به دست دور خونه می چرخیدن، حالا اونقدری بزرگ شدن که مدال جهانی میارن تازه می فهمی چقدر خودت بزرگ شدی (همون پیر شدی هست) تا قبل از اینکه سپهر دانشجو بشه هرکی دانشجو بود رو همسن و سال خودم می دونستم ولی خب وقتی پسر خودم دانشجو شد تازه متوجه شدم از زمان دانشجویی خودم اندازه ی سن پسرم می گذره
پسر دوستم مدال نقره ی جهانی المپیاد فیزیک رو آورده و اینقده براش ذوق دارم که خدا می دونه. اولین مدال آوری هست که من از جنینی می شناسمش
از سپهر چهارسال کوچکتر هست و وقتی بچه بودن خیلی باهم بازی می کردن و همیشه هم باهم توی یک تیم میشدن و با دوست خیالی شون انواع مسابقه ها و بازی های فکری رو انجام می دادن. همینقدر ابله :))
از وقتی برگشتم مشغول جابجا شدن و برگردوندن نظم به زندگی ام هستم و تا الان کمد اتاق خواب ها رو ریختم بیرون و از اول چیدم و انگار یک جون به جون هام اضافه شده. هیچی اندازه ی یک کمد مرتب و ارگانایز شده بهم انرژی نمیده
خب دیگه شش هفته بسرعت تموم شد و دارم برمی گردم کلی دیدار تازه کردم علاوه بر دیدن برادرها و دوستم، چند روزی پسرداییم با خانومش و دختر کوچولوش به قصد دیدار ما از سوئد اومدن خونه داداش خارجی و دورهم بودیم آخرین بار سه سال پیش دیده بودمش اون موقع هنوز بچه نداشت، من عاشق خانومش شدم یک دختر خیلی خونگرم سوئدی که خیلی تلاش می کرد با تک تک اعضای فامیل شوهرش و فرهنگ و آداب و رسوم و زبان شون آشنا بشه و حالا بعد از سه سال خیلی خوب به فارسی مسلط شده بود و کامل می فهمید و با دخترش هم سعی می کرد فارسی حرف بزنه
با اینکه هفت ماهه باردار بود با یک بچه ی کوچیک یکسال و نیمه زمینی و با ماشین خودشون اومده بودن البته که چندجا توقف داشتن و یکسره نیومده بودن. این چند روزی که پیش مون بودن کل شهر رو باهم گشتیم پارک آبی رفتیم و برامون آشپزی هم کرد و یک نوع شیرینی سوئدی پخت معاشرت باهاش واقعا لذت بخش هست
مدرسه ی ستی دو هفته هست شروع شده و از فردا باید بره مدرسه و این دوهفته عقب موندگی رو جبران کنه
دلم برای روتین زندگی خودم تنگ شده
به برادرزاده ها آموزش دادم که بهترین عمه ی دنیا فقط عمه ی اونا هست
توی متروی پاریس بابت اینکه ستی پاش رو گذاشته بود روی لبه ی صندلی جلویی شصت یورو جریمه شدیم خدایی خیلی زور داشت. خب لامصب بگو نیاید این کار رو بکنی و پات رو بردار دیگه جریمه واسه چیه. هرچی هم توصیح دادیم که بابا ما توریست هستیم و همچین قانونی رو باهاش آشنا نیستیم و هیچ جا هم ننوشته که این کار ممنوع هست. مثلن روی بعصی صندلی ها با شکل نوشته مخصوص سالمندان و خانوم های باردار و اینو می بینی و رعایت می کنی ولی جایی ننوشته که پاتون رو اجازه نداری به لبه ی صندلی جلویی تکیه بدی. ولی خب فایده نداشت و شصت یورو رو دادیم
از اون به بعد دیگه مودب و دست به سینه می نشستیم توی مترو
نیمه ی اول سفر تموم شد و با دایی ممر و عروس جان خداحافظی کردیم و اومدیم سمت اون یکی داداش و از بدشانسی داداش و خانومش کرونا گرفتن و ما بخاطر مامان دو روز رفتیم خونه ی یکی از دوستاشون و از دیشب دیگه اومدیم خونه ی داداش و امیدوارم همه چیز بخیر بگذره و مامان مریض نشه. البته که داداش خارجی و خانومش دیگه حالشون خوب شده و جواب تست شون منفی شد
الان که دارم اینجا می نویسم داخل قطار هستم و با ستی از ژنو داریم برمی گردیم پیش دایی ممر جان
چند روزی اومدیم اینجا پیش دوست قدیمی و هم خوابگاهی دانشگاهم وتجربه ها و خاطرات جالبی ساختیم دوستم دوتا دختر داره که دختر بزرگه همسن و سال ستی هست و باهم دوست هستن و هرسال که میان ایران حتما همو می بینیم
تجربه ی جذاب این شهر برای من و ستی رفتن به (adventure park) بود یک پارک جنگلی که همون اول یکسری طناب و تجهیزات به بچه ها می بستن و بسته به سن و قد شون هر کدوم یک مسیری رو انتخاب می کردن نه تا مسیر بود که مسیر شماره یک آسون ترین و خب نه سخت ترین بود باید بالای درخت ها از مسیر مورد نظر که توی راهش چالش های متفاوت مثل پل چوبی معلق یا راه رفتن روی یک طناب یا عبور از یک مسیر تار عنکبوتی شکل ویا زیپ لاین عبور می کردی و می رسیدی ته مسیر و آخرش هم با طناب می پریدی پایین
خیلی هیجان انگیز بود فقط اینکه من پنج ساعت کله ام رو بالا نگه داشته بودم تا ستی رو ببینم دیگه آخرش گردن درد گرفتم
ستی و دوستش مسیر شماره ی شش و هفت و هشت رو رفتن و برای شماره ی نه بهشون اجازه ندادن و گفتن سن تون برای این مسیر کم هست
طبیعتش زیبا و بی نطیر بود سبز خوشرنگ با آسمانی اکثر اوقات ابری یا نیمه ابری
دوستای دوستم هرجا توی خیابان یا پارک باهامون برخورد پیدا می کردن و چند کلمه ای با دوستم گپ می زدن تا می فهمیدن من فرانسه متوجه نمیشم سوئیچ می کردن روی انگلیسی و به انگلیسی مکالمه رو ادامه می دادن حتی مواقعی که مکالمه بین خودشون بود و من مخاطب نبودم ولی بازم انگلیسی حرف می زدن و این برام جالب و ارزشمند بود
متصدی پارک یکبار به فرانسه بازی و قوانین ایمنی رو توضیح داد و یکبار هم برای ستی به انگلیسی توصیح داد
ایده ی این پارک خیلی جذاب و عالی بود و امیدوارم مشابه این توی جنگل های شمال ایران هم اجرا بشه
جز این پارک بقیه ی جاها برای ستی جذلب نبود و معتقد بود خب شمال خودمون هم همین هست دیگه چه کاریه آدم این همه راه بیاد اینجا
فعلن فقط شهر دایی ممرش رو خیلی پسندیده
و نکته ی جالب دیگه ی این شهر این بود که موقع بازی فرانسه و پرتقال اکثریت شون طرفدار پرتقال بودن در حالی که انتظار داشتم طرفدار کشور همسایه و هم زبونشون باشن
من کلن ادم ترسویی هستم و هیجان در حد تاب تاب عباسی برام کفایت می کنه و فراتر از اون از حد تحملم خارج هست
بعد اونوقت توی دیزنی لند همون اول مسیر و قبل از ورود به صف طولانی بازی استار وار (star war) از متصدی مربوطه پرسیدم ترسناک که نیست و ایشون با لبخند فرمودن نه بابا خیلی هم فان هست و یک کوچولو تکون داره و منم همراه ستی و عروس جان ایستادم توی صف و بعد از پنجاه دقیقه وقتی رسیدیم به قسمت سوار شدن توی ترن از خانوم متصدی مربوط به سوار کردن دوباره پرسیدم ترسناک که نیست و ایشون هم فرمودن نه بابا خیلی هم فان هست و یک لوپ کوچولو داره و اینجا من در حالی که قلبم اومده بود توی ذهنم گفتم چی؟ لوپ؟ قربونت برم توروخدا مسیر خروج رو نشونم بده و من نمی تونم سوار بشم و حتی از تصورش هم موهای تنم سیخ شدن
خدایی یک لوپ که جرخش سیصد و شصت درجه داره انتهای ترس و هیجان هست دیگه. این فانش کجاست آخه لعنتی ها
از اینجا که جون سالم به در بردم ولی....
رفتیم استار وار تور و خب چیزی شبیه سینما سه بعدی بود یعنی رفتیم داخل یک کابین و روی صندلی هاش نشستیم و عینک زدیم و بازی رو تماشا کردیم و باز من اولش از متصدی مربوطه پرسیدم که ترسناک هست و ایشون فرمودن نه بابا خیلی فان هست و خب وقتی توصیح بازی رو داد با خودم گفتم اوکی هست دیگه تهش اینه چشمام رو می بندم ولی خب نشون به اون نشون که از اول تا آخر جیغ زدم و محکم دسته های صندلی ام رو گرفته بودم و با پام هم به صندلی حلویی ضربه می زدم که خدایی نمی دونم چرا اینکار رو می کردم بازی که تموم شد پسر کنار دستیم برگشت سمتم و گفت مادام ار یو اوکی (madam are you ok) و ستی و عروس جان اینقدر به من خندیدن که نمی تونستن از جاشون بلند بشن
یکی از سخت ترین کارهایی که اینروزها ادارم انجامش میدم جمع و جور کردن و فروختن وسایل خونه ی عروس جان هست. موقع خرید خیلی از وسایلش من همراهش بودم
وقتی دوتایی یافت آبادرو بالا و پایین کردیم و عروس خوش سلیقه، این ست مبل سبز رنگ رو انتخاب کرد و یا اون روزی که باز دوتایی باهم کلی گشتیم تا این ست سرویس خوابش رو انتخاب کرد چه خاطره هایی که باهم ساختیم و راستش خاموش کردن چراغ این خونه یعنی خونه ی برادرم یکی از سخت ترین کارهایی هست که دارم انجامش میدم
ولی خب قصه ی اینجا هم تموم شده و ادامه ی قصه یکجای دور داره ادامه پیدا می کنه
امروز کتاب هاش رو کارتن کردم و بین کتاب ها پایان نامه اش بود توی صفحه ی اول پایان نامه نوشته بود تقدیم به خواهر صبورم و قهرمان کوچکم ستایش و مادرم. خوندن همین جمله کافی بود تا اشک هام سرازیر بشن من توی جلسه ی دفاعش نبودم چون اون روزها درگیر درمان ستی بودیم
یادتون باشه هیچ وقت روی تردمیل، پادکست طنز گوش ندین
اینروزها اینقدر ذهنم درگیره و فکرم همه جا میره که تصمیم گرفتم بجای پادکست هایی مثل مشروطه یا جناب مکری عزیز یک چیز دیگه گوش بدم که اگر ذهنم وسطش پرواز کرد و رفت رشته ی کلام از دستم خارج نشه
هیچی دیگه یکجایی اینقدر خندیدم که نزدیک بود از روی تردمیل بیوفتم
تقریبا ده روز دیگه راهی هستیم و مشغول بستن چمدون هستم و سعی دارم تا جایی که ممکنه چیز اصافه ای برندارم تا بتونم وسایلی که هردوتا عروس جان ها سفارش دادن رو ببرم و مجبور به خرید اضافه بار نشم
میگم انگار خیلی هاتون با پست قبلی سر درد و دل تون باز شده بود ها :) باز خوبه من تنها نیستم و شبیه من زیاد هست :))
داداش خارجی میگه از چه تاریخ تا چه تاریخی می خوای بری پیش ممر تا من بلیط هاش رو بگیرم و میگم کاملن عادلانه سه هفته پیش اون و سه هفته هم پیش تو. میگه وااا سه هفته می خوای بری اونجا چی کار خب اینجوری که کم پیش ما می مونین و من مامانم رو کم می بینم و میگم آهان پس تجربه کن اون وقت هایی که مامان میومد تهران و نصفش رو می موند پیش من و نصف دیگه اش رو می رفت پیش پسرجانش چه حسی داره و داداش خارجی می خنده و میگم عمر اون دورانی که مامان هردوسال یکبار میومد اونجا و بیش از یکماه می موند پیشت دیگه سر اومد از این به بعد نصف نصف
ستی برای دایی ممرش پیام گذاشته که من مایو بیارم؟ میشه اونجا یک پارک آبی رفت؟ و دایی جانش در جواب نوشته آره عزیزم جوب کنار خونه مون می فرستمت بری آب تنی