-
همه ی فرزندان من
دوشنبه 16 دی 1392 14:37
تولد دوقلوها بود دوقلوها رو که یادتون هست همونایی که یک قل شون به مامانش گفته بود می خواد در اینده با سپهر ازدواج کنه (راستش اصن حال نداشتم بگردم و لینکش رو پیدا کنم (یک همچین مامان باحالی هستم من )) خلاصه واسه گرفتن کادوی تولد با سپهر جان رهسپار شهر کتاب شدیم و انتخاب رو گذاشتم بر عهده ی خودش بعد می بینم با دوتا دونه...
-
من واقعا نگران سلیقه اش هستم
یکشنبه 15 دی 1392 14:35
ستایش دوتا عروسک خیلی کوچولو داره از اونایی که اندازه ی یک کف دستن و خیلی هم دوستشون داره حالا تازگی ها روشون اسم گذاشته یکیشون که لخته و لباس نداره (نمی دونم لباسش چی شده اخه خیلی وقته دارتش) اسمش محمدطاها ست و اون یکی اسمش ارشام !!!! بعله همون ارشام معروف !!!! من: مامان جون اسم دوستای مهدکودکت چیه؟ ستایش : محمدطاها...
-
گند زدم :(
جمعه 13 دی 1392 14:32
امروز اومدم موهای ستایش رو تو حموم کوتاه کنم البته فقط چتریش رو ..اونوقت یکخورده زیادی کوتاه شد در حدی که الان چتری هاش چسبیده به فرق سرش و حداقل ۱۰ سانت!!! بالاتر از ابروهاش وای می ایسته طفلی خیلی زشت شد حالا همه ی این کارا رو درست موقعی کردم که تا چندساعت دیگه می خوام برم مهمونی تازه از همه بدتر اینکه دیگه تصویب شد...
-
یک هم صحبت خوب
چهارشنبه 11 دی 1392 14:30
کسی هست که می تونی بشینی پیشش و بدون اینکه مجبور باشی خودت روسانسور کنی هی حرف بزنی ..اینقدر شنونده ی خوبیه که تو به عنوان کسی که معمولا سخت ارتباط برقرار می کنه و اصولا ادم کم حرفی هستی می تونی ساعت ها براش حرف بزنی و خودت هم تعجب کنی که چه راحت داری این کار رو انجام می دی اصن لازم نیست وقتی داری از احساساتت می گی...
-
کاش می شد
سهشنبه 10 دی 1392 14:28
الان خونه ی ما امتجان زده است اونم شدید سپهر از هفته ی دیگه امتحاناش شروع می شه همسرجان هم داره هی تخمه می شکنه و چای می خوره و درس می خونه !!! چون اخر دی امتحان داره حالا داشتم فکر می کردم چی میشد فصل امتحانا هر کی مواظب پسر خودش باشه هان ؟!! خوب چی اشکالی داشت ما موقع امتحانا همسرجان رو مرجوع کنیم پیش مامان جونش بعد...
-
پاستوریزه!
شنبه 7 دی 1392 14:25
این پسرجانم خیلی بچه ی مثبتیه یعنی زیادی پاستوریزه هست هر چند من خیلی سعی می کنم یک خورده بهش اطلاعات بدم اما خوب..... می دونین یکی از سختترین قسمتهای والد بودن اموزش مسایل ج.ن.س.ی و اگاهی دادن به بچه هاست من از کودکی سعی کردم به هر دوتاشون یک سری چیزا رو البته مطابق با سنشون یادشون بدم این که تفاوت پسر و دختر فقط توی...
-
هییییییییییییع
پنجشنبه 5 دی 1392 14:23
ستایش: می خوام یک مامان دیگه پیدا کنم من: چرا؟ ستایش: اخه تو پشت در کلاس زبانم وایست نمی شی (وای نمی ایستی )یک مامان می خوام که پشت در کلاس زبانم وایست بشه بعدشم از توی ماشین به هر خانوم زیبا و خوشتیپی که از کنارمون رد می شد (به این نکته دقت کنین به هر خانومی هم نه ها فقط خانومایی که یک خورده قرتی بودن و لباس خوشگل...
-
حلزون قهوه ای
سهشنبه 3 دی 1392 14:20
ستایش جان تشریف بردن دستشویی و دارن پی پی می فرمان بعدش منو صدا می زنه مامان بیا تموم شد تا می خوام اثر هنریش رو بشورم می گه نه نه صبر کن ببین شبیه چی شده ؟ می گم شبیه پی پیه دیگه مامان می گه نه خوب دقت کن شبیه حلزونه ! بعدشم با یک کیفی به این اثر هنریش نگاه می کنه که بیا و ببین
-
در راستای سوزاندن دل الناز :)
شنبه 30 آذر 1392 14:17
این دنیای مجازی هم واسه خودش دنیایی ها من وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی هیچ وقت فکر نمی کردم این همه دوست پیدا کنم که حتی پا رو فراتر از دنیای مجازی بزارن و حقیقی بشن هیچ وقت فکر نمی کردم یک خواننده ی خاموش (فریبای عزیز) رو ببینم یا حتی یک خواننده ی فعال و کامنت گذار که به لطف اون من توی یک مزایده هم شرکت کردم دنیای...
-
گلم خشک شد :(
جمعه 29 آذر 1392 14:16
همونی که تو سه تا پست پایین تر عکسش رو هم گذاشتم داداش جان می فرمان خوب به سلامتی این پروژه رو هم به سرانجام رسوندی و گل بیچاره رو کشتی حالا پروژه ی بعدی رو کی استارت می زنی !!!!!!!!!
-
چی می خوام؟!!
پنجشنبه 28 آذر 1392 14:13
خوب راستش خودم هم نمی دونم چمه تا الان به اندازه ی سه تا پست نوشتم اما همه شون رو پاک کردم دلم می خواست می رفتم مسافرت اما نمی شه چون همسرجان درس دارن هوففففففف.. نمی دونم گفتم که دوباره دانشجو شده یا نه خوب اگرم نگفتم چیز زیاد مهمی نبوده فقط دوباره تصمیم گرفته درس بخونه و منم باید منطقی باشم و قبول کنم که اون وسط...
-
ته مکالمه دو تا مشهدی
دوشنبه 25 آذر 1392 14:10
دارم با دختردایی جان از طریق اس ام اس تبادل اطلاعات می کنم و همدیگر رو در جریان اخرین اخبار فامیل قرار می دیم که کار به بحث می کشه اخه توی یک مورد اشتراک نظر نداریم و هی می خوایم طرف مقابلمون رو قانع کنیم تازه واسه اثبات نظریه هامون عکس هم ردو بدل می کنیم البته از طریق وایبر ..موضوع مهم مورد بحث هم اینه که فلانی خوشگل...
-
سردرد ستایش
جمعه 22 آذر 1392 14:07
می دونین احتمالا بازم ادرنالین خونم اومده بود پایین واسه همین خدای نازنینم خواست تنظیمش کنه فقط خداجون من دیگه جوون نیستم ها این دفعه که تصمیم گرفتی این ادرنالین لعنتی رو تنظیم کنی حواست به سن و سالم هم باشه یک وقت دیدی زیادی تنظیم شد و من سکته کردم ها قضیه از این جا شروع شد که ستایش جان ساعت ۳:۳۰ صبح پنجشنبه با جیغ و...
-
یعنی می تونم!!!
چهارشنبه 20 آذر 1392 14:04
اینجانب با عرض شرمندگی استعداد عجیبی تو خشکوندن گل و گیاه دارم دیگه فکرش رو بکنین حتی کاکتوس رو هم خشک کردم یعنی عمق فاجعه در این حد ولی بوخودا من هیچ کاره بیدم تازه کلی هم هواشون رو داشتم و هر روز قربون صدقه شون می رفتم ولی نمی دونم چرا خشک می شدن البته منم پرروتر از این حرفام هر وقت این بیچاره ها خشک می شدن با گلدون...
-
چرا آخه؟؟؟!!!!
یکشنبه 17 آذر 1392 13:23
کاش هی نخوایم روابط بین بقیه رو کنترل کنیم هی توی روابط بچه هامون یا خواهر و برادرامون دخالت نکینم چرا گاهی بعضی هامون فکر می کنن اگه با کسی خوب نیستن یا دوستش ندارن بقیه هم نباید دوستش داشته باشن یا حتی باهاش حرف بزنن اخه چرا فکر می کنیم اگه برخلاف میل یکی با کسی که ما باهاش قهریم و طردش کردیم حرف بزنه و رابطه داشته...
-
هوای دو نفره
جمعه 15 آذر 1392 13:20
توی همین پست پایینی گفتم که این هوا اصن مراعات حال من رو نمی کنه هی دونفره میشه راستش اگه می دونستم نوشتنش اینقده تاثیر داره خوب یک چیز بزرگتر می خواستم دیشب توی اون برف و بارون با همسرجان رفتیم قدم زدن البته دیگه اونقدر جوون نیستیم که بی کله بازی دربیاریم و بدون چتر زیر برف راه بریم بالاخره پا به سن گذاشتیم و دوتا...
-
دختر صبور من
سهشنبه 12 آذر 1392 13:17
می دونم که خیلی کار لوسی هست که یک مامان بشینه و هی از بچه اش تعریف کنه من که این جور مواقع حرصم می گیره و حوصله ام سر می ره و توی دلم می گم اوف فکر کرده نوبرش رو اورده خوب همه ی بچه ها دوست داشتنین و یک سری اخلاق خوب و ویژه ی خودشون رو دارن اما الان دلم می خواد از دخترم تعریف کنم همینه که هست نگفته بودم که دخترم رو...
-
یک همچین دوستایی داریم ما
سهشنبه 12 آذر 1392 13:14
صحنه ی اول: با مادرشوهرجان و پدرشوهر جان نشستیم و زن وشوهر دارن با هم حرف می زنن منم مثل یک میزبان مودب سغی می کنم هر از چند گاهی توی بحثشون شرکت کنم همین موقع الناز عزیز زنگ می زنه و منم مثل یک خانوم مودب جوابش رو می دم این دوست جون هم وقتی می بینه من خیلی مودبم و نمی تونم راحت حرف بزنم کلی سر به سرم می زاره و می گه...
-
فقط یک خل می تونه یک همچین کاری بکنه
دوشنبه 11 آذر 1392 13:11
توی نیایشم و دارم با ستایش از کلاس باله برمی گردیم ستی عقب تقریبا خوابه و ضبط ماشین هم طبق معمول روشنه نزدیک خونه که می شم یکدفعه اهنگ شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم شروع می شه و منم حیفم میاد نصفه تموم بشه واسه همین تا اخر اتوبان به راهم ادامه می دم تا اهنگ تموم بشه بعدش دور می زنم می رم خونه ! پ.ن:نصف مهمونام...
-
آرشام
یکشنبه 10 آذر 1392 13:26
امروز برخلاف همیشه که ستایش رو ساعت ۱۱:۳۰ از مهد بر می داشتم ساعت ۱:۳۰ رفتم دنبالش اخه توی مدرسه ی سپهر جلسه اولیا با معلمشون بود و منم به مهدکودک سپردم که دیرتر میام و اگه ستایش دوست نداشت غذا بخوره اصرار نکنن ...بعد از جلسه با سپهر رفتیم مهدکودک ستایش و اونجا تا ستایش اومد گفتم ببین امروز با داداش اومدم دنبالت و...
-
در راستای نزدیک شدن به اومدن والده سلطان
شنبه 9 آذر 1392 13:09
با همسرجان نشستیم و داریم چایی می خوریم و منم درحالی که دارم خودم رو لوس می کنم می گم من رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو ؟ اونم می گه هر سه تا تون ستایش رو یادت رفت بعد هم غش غش می خنده ولی من که می دونم ستایش رو بیشتر دوست داره هیییییییییییییع !!!
-
معیار زیبایی!!!
چهارشنبه 6 آذر 1392 13:06
توی مهمونی سپهر بین من و دایی ممر نشسته اونوقت من به سپهر می گم مامان جان هیچ می دونستی خیلی خوشگلی ...دایی ممر در حالی که چشماش از تعجب گرد شده خطاب به سپهر می گه مامانت داره جوک می گه یک وقت باور نکنی ها دایی...بعدشم به من می گه نه خداییش این پسر کجاش خوشگله ...منم گفتم ببین چه موهای خوش رنگی داره چشم و ابروش خیلی...
-
متنفرم از هر چی فاصله
سهشنبه 5 آذر 1392 13:04
نیم ساعت پیش داداشم دفاع کرد و سهم من از جلسه ی دفاعش فقط یک عکس بود اونم به لطف زن داداشم که برام وایبر کرده بود
-
جریان سیال زندگی
سهشنبه 5 آذر 1392 13:01
زندگی همچنان در جریانه و من بهترم نه این که فکر کنین حتی یک اپسیلون از غرغرهای سپهر کم شده ها نه اصلن ویا ستایش موقع مهد رفتن ادا درنمیاره نخیر اونم هنوز ادا داره منتها من صبح ها که از خواب پا میشم با سرعت غیرقابل باوری به ستی صبحانه می دم ( صبحانه ی سپهر رو باباش اماده می کنه من یک کم دیرتر پا می شم) و مقدمات نهار رو...
-
دیگه عذاب وجدان ندارم
دوشنبه 4 آذر 1392 12:06
یادتون میاد که توی این پست گفتم همسر جان مذاکره کننده ی خوبی هست و باید به تیم مذاکره کننده ی هسته ای معرفیش کنم فقط نگران گریه کردن خانوم اشتون و طبعات بعدش بودم که منصرف شدم ولی به شدت عذاب وجدان داشتم که به خاطر وطنم حاضر به فداکاری نبودم ولی اقای ظریف مشکل رو حل کرد تازه کار به جاهای باریک و گریه و این حرفا هم...
-
حتی حوصله ی عنوان پیدا کردن هم ندارم
جمعه 1 آذر 1392 12:12
سه روزه که حتی لپ تاپم رو باز هم نکردم هم سرم شلوغه هم کلافه ام هم خسته ام هم ذهنم درگیره هم دلخورم هم عصبانیم هم ناراحتم هم ..... خودم هم نمی دونم چمه! فقط یک کم تنهایی و ارامش می خوام چندوقته که خیلی دورم شلوغ بوده همه اش یا مهمون داشتم یا مهمونی بودم نه این که بد باشه ها خونه ی ما کلا خونه ی پر رفت و امدیه فقط من...
-
سکوت
دوشنبه 27 آبان 1392 12:19
واقعا نعمتیه ها ما به مدت ۱۳ شب از این نعمت محروم بودیم و واقعا عذاب اور بود من نمی فهمیدم اونا خودشون کر نمی شدن از این صدای به این بلندی اخه فکرش رو بکنین ما در حالی که همه ی پنجره های دو جدارمون بسته بود بازم صدای همدیگر رو نمی شنیدیم و وقتی می خواستیم با هم حرف بزنیم باید داد می زدیم !! جلوی خونه ی ما یک زمین خالی...
-
دوبس دوبس!
پنجشنبه 23 آبان 1392 12:38
نمی دونم چرا فکر می کردم دوران نوحه خونی های دوبس دوبسی سر اومده!!! ولی الان چند شبه که متوجه شدم سخت اشتباه می کردم اونم به لطف هیات توی کوچه مون ! همسر جان سپهر رو با خودش برده سمت بازار تا دسته های اونجا رو بهش نشون بده راستش اصن دلم نمی خواست سپهر بره همه اش هم تقصیر دایی خودم هست که اومد دنبال همسر جان اخه اونجا...
-
تعطیلی اجباری
دوشنبه 20 آبان 1392 12:40
به لطف هوای غنی شده با فلزات سنگین و غیرسنگین سپهر و ستایش خونه هستن و چون همسرجان باید بره سرکار و از همه مهم تر اخر هفته زن داداش جانمان دارن میان تهران تا از این جا برن بلادکفر سر خونه و زندگیشون درنتیجه ما همینجا هستیم (می بینین چه خواهرشوهر نمونه ای هستم !!!!)و این هوای غنی شده رو استنشاق می کنیم تا یک وقت خدای...
-
مرغ تخم طلا
چهارشنبه 15 آبان 1392 12:49
از وقتی از مشهد برگشتم ستایش سر مهدکودک رفتن اذیت می کنه یکدفعه بهانه اش چسب دماغ میس الهه هست و اون که دیگه قرار شد اصن نره سر کلاسش یکدفعه خوابش میاد و حوصله نداره یکدفعه می گه خسته می شم اینقدر نقاشی بکشم یکدفعه ی دیگه میگه دوست ندارم شعر بخونم خلاصه که هر دفعه یک بهانه ای هست و من بیچاره باید دم در مهدکودک کلی...