این پسرجانم خیلی بچه ی مثبتیه یعنی زیادی پاستوریزه هست هر چند من خیلی سعی می کنم یک خورده بهش اطلاعات بدم اما خوب.....
می دونین یکی از سختترین قسمتهای والد بودن اموزش مسایل ج.ن.س.ی و اگاهی دادن به بچه هاست من از کودکی سعی کردم به هر دوتاشون یک سری چیزا رو البته مطابق با سنشون یادشون بدم این که تفاوت پسر و دختر فقط توی داشتن گل سر و گوشواره و دستبند نیست و تفاوتهای دیگه ای هم دارن که باعث میشه یک دختر بعدا بشه مامان و یک پسر تبدیل بشه به یک بابا ولی خوب انصافا کار سختیه یا حداقل واسه من سخته حالا دیروز توی شهر کتاب یک کتاب به اسم راهنمای کامل بدن رو دیدم که فصل به فصل و به صورت مصور تمام دستگاه های بدن از جمله اسکلت . گردش خون .ماهیچه . عصبی و تولید مثل و.. رو توضیح داده بود فکر کردم شاید بد نباشه اینو واسه سپهر بخرم و اونو از توهم تقسیم سلولی بیارمش بیرون !!! ولی نمی دونم الان موقعش هست یا نه یا اگه واسش سوالی پیش اومد چجوری جواب بدم ...می دونین ترجیح می دم این قضیه رو اولین بار از خودم بشنوه تا از دوستاش یک سری اطلاعات غلط بگیره و تازه کلی هم تعجب کنه اخه من خودم وقتی دبیرستانی بودم فهمیدم که یک بچه فقط با ارزو کردن بوجود نمیاد تازه توی دانشگاه بود که متوجه شدم همه یچه ها با سزارین دنیا نمیان !!!! و خوب این به نظرم اصلا خوب نیست باید اگاهی بیشتری به بچه ها داد ولی چجوریش رو نمی دونم
خلاصه که الان سردرگمم ....اون کتاب رو بخرم ؟؟؟ اگه واسش سوالی پیش اومد چه جوابی بدم ؟؟؟ اصن الان زود نیست؟؟؟
واقعا قسمت نوجوانی بچه ها خیلی پیچیده هست باید خودم رو از قبل واسش اماده می کردم
ستایش: می خوام یک مامان دیگه پیدا کنم
من: چرا؟
ستایش: اخه تو پشت در کلاس زبانم وایست نمی شی (وای نمی ایستی )یک مامان می خوام که پشت در کلاس زبانم وایست بشه
بعدشم از توی ماشین به هر خانوم زیبا و خوشتیپی که از کنارمون رد می شد (به این نکته دقت کنین به هر خانومی هم نه ها فقط خانومایی که یک خورده قرتی بودن و لباس خوشگل تنش بود و خودشون هم خوشگل بودن پیشنهاد می داد!!!!) داد می زد مامان مردما (مردم ها)میای مامان من بشی خداروشکر شیشه های ماشین بالا بود و کسی صدای این فسقلی رو نمی شنید
پ.ن: دیگه ستایش رو کلاس زبان نمی برم اخه مجبورم می کنه تمام اون دوساعت رو پشت در کلاس بشینم و منم دیگه واقعا توانش رو ندارم تازه توی مهدشون هم روزی نیم ساعت زبان دارن هرچند خانوم تو اون کلاس تشریف نمی برن این پست رو که یادتون هست
شب این جریان رو واسه همسرجان تعریف کردم کلی ذوق کرد و قربون صدقه ی دخترش رفت و خندید ...حیف که مهمون داشتیم وگرنه حتما همسرجان شب رو در پارکینگ سر می کردن تا یاد بگیرن که چه موقع باید ذوق کنن
ستایش جان تشریف بردن دستشویی و دارن پی پی می فرمان بعدش منو صدا می زنه مامان بیا تموم شد تا می خوام اثر هنریش رو بشورم می گه نه نه صبر کن ببین شبیه چی شده ؟
می گم شبیه پی پیه دیگه مامان
می گه نه خوب دقت کن شبیه حلزونه !
بعدشم با یک کیفی به این اثر هنریش نگاه می کنه که بیا و ببین
این دنیای مجازی هم واسه خودش دنیایی ها من وقتی شروع کردم به وبلاگ نویسی هیچ وقت فکر نمی کردم این همه دوست پیدا کنم که حتی پا رو فراتر از دنیای مجازی بزارن و حقیقی بشن هیچ وقت فکر نمی کردم یک خواننده ی خاموش (فریبای عزیز) رو ببینم یا حتی یک خواننده ی فعال و کامنت گذار که به لطف اون من توی یک مزایده هم شرکت کردم دنیای عجیبیه !!!!!!
الان من تا دوساعت دیگه دوتا مهمون دارم که از همین دنیا هستن (زهرا و خانوم وکیل) منم ورژن شمالیم امروز فعال شده یک نهار شمالی درست کردم گاهی فکر می کنم شاید یک جد دورم به شمالی ها برسه از بس که به غذاهای شمالی علاقه مندم خلاصه جای همگی دوستان خالی
پ.ن: سپهر داره پای تلفن با زنداییش حرف می زنه و خانوم برادم ازش می پرسه ستایش چطوره و داره چی کار می کنه اونم می گه داره شلوار خودش رو پای عروسکش می کنه زن داداشم می گه مگه عروسک به این بزرگی خریده سپهر جان هم می فرمان نه ستایشه دیگه خنگه
همونی که تو سه تا پست پایین تر عکسش رو هم گذاشتم
داداش جان می فرمان خوب به سلامتی این پروژه رو هم به سرانجام رسوندی و گل بیچاره رو کشتی حالا پروژه ی بعدی رو کی استارت می زنی !!!!!!!!!
خوب راستش خودم هم نمی دونم چمه تا الان به اندازه ی سه تا پست نوشتم اما همه شون رو پاک کردم دلم می خواست می رفتم مسافرت اما نمی شه چون همسرجان درس دارن هوففففففف.. نمی دونم گفتم که دوباره دانشجو شده یا نه خوب اگرم نگفتم چیز زیاد مهمی نبوده فقط دوباره تصمیم گرفته درس بخونه و منم باید منطقی باشم و قبول کنم که اون وسط امتجان های ترمش نمی تونه پاشه بیاد مسافرت تازه اگه خیلی دلم می خواد می تونم به طور کاملا منطقی خودم با بچه هام تنها برم !!!!! البته می شه بازم منطقی بود و کمی صبر کرد تا امتحان ها تموم بشن و بعدش اونوقت بریم مسافرت ولی عیبش اینجاست که این دل لامصب دوست نداره منطقی باشه همین اصلا دوست ندارم تعطیلات هفته ی بعدتر (منظورم ۱۰ دی) تهران باشم حالا حتی نمی تونم بلیط مشهد هم گیر بیارم نه هواپیما ونه قطار هیچ کدوم جا نداره !!!!!!!!!! اخه من نمی فهمم این مشهد چی داره که تا تعطیلی می شه همه پا می شن می رن مشهد کاش حداقل مامانم یک جای دیگه زندگی می کرد که بلیطش راحت تر گیر میومد ..فکر کنم به اندازه ی کافی غر زدم
یلداتون پیشاپیش مبارک و بهتون خوش بگذره ما که منزل خاله همسرجان دعوتیم با کلی از فامیل های قوم همسر و کاملا واضحه که خوش می گذره ولی دوراز شوخی خوش می گذره پارسال که خیلی عالی بود
پ.ن:به همسرجان می گم از برویلز (یکی از شخصیتای سریال فرینچ) خوشم میاد خیلی مرموزه و اصن خوشحالی یا ناراحتیش ویا حتی هیجانش از صورتش معلوم نیست می گه پس من می شم برویلز وبعدشم با لحن برویلز منو صدا می زنه ایجنت دانم
دارم با دختردایی جان از طریق اس ام اس تبادل اطلاعات می کنم و همدیگر رو در جریان اخرین اخبار فامیل قرار می دیم که کار به بحث می کشه اخه توی یک مورد اشتراک نظر نداریم و هی می خوایم طرف مقابلمون رو قانع کنیم تازه واسه اثبات نظریه هامون عکس هم ردو بدل می کنیم البته از طریق وایبر ..موضوع مهم مورد بحث هم اینه که فلانی خوشگل تره یا فلانی !!!! اخرش دختردایی جان در جواب من که می گم تو از اولش هم سلیقه نداشتی می فرمان گم رو یره
ستایش کاملا خوبه و دیگه سردرد نشد و تبش هم قطع شده مرسی که احوال پرسش بودین
روز شنبه نمی خواستم ستایش رو بفرستم مهد از خواب که پاشد گفتم امروز دخترم می مونه پیش مامان و باهم توی خونه کتاب می خونیم و نقاشی می کشیم اونوقت این دختره ی بیب بیب شروع کرد به گریه که من می خوام برم مهد و دلم واسه خاله مریم تنگ شده حالا یادتونه که واسه مهدکودک رفتن چقدر منو اذیت می کرد که هیچی دیگه اصن حتی حاضر نشد صبحونه بخوره بعد که بهش اطمینان دادم که می برمش چندتا لقمه خورد و بعدشم رفت مهد ولی بازم دم در مهدکودک سوییچ ماشین رو ازم گرفت
می دونین احتمالا بازم ادرنالین خونم اومده بود پایین واسه همین خدای نازنینم خواست تنظیمش کنه فقط خداجون من دیگه جوون نیستم ها این دفعه که تصمیم گرفتی این ادرنالین لعنتی رو تنظیم کنی حواست به سن و سالم هم باشه یک وقت دیدی زیادی تنظیم شد و من سکته کردم ها
قضیه از این جا شروع شد که ستایش جان ساعت ۳:۳۰ صبح پنجشنبه با جیغ و داد و گریه از خواب پاشد و با دوتا دستاش محکم سرش رو گرفته بود و داد می زد که درد می کنه خوب همون اول که با صدای جیغ ستایش از خواب پردیم و خودم رو رسوندم به اتاقش ضربان قلبم به طور واضحی بالا رفت و اولش که هنگ بودم اخه تا از فاز خواب بیام بیرون طول می کشه بعدش اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که بهش استامینوفن بدم تا شاید اروم بشه ولی ستایش همچنان گریه می کرد و پشت سرش رو نشون می داد که درد می گیره ذهنم به همه جا می رفت همیشه هم که بدترین احتمالات میاد تو ذهنم نمی دونم به خاطر دیدن این سریال فرینج هست یا سابقه ی درخشان بچه های من تو بیماری خلاصه که در کسری از ثانیه یادم اومد سه شنبه که ستایش از مهد اومد و گفت ارشام اونو زده گفته بود که توی سرش زده هیچی دیگه با همسر جان سریع حاظر شدیم و رفتیم بیمارستان اتیه حالا همین که رفتیم توی ماشین ستایش دیگه ساکت شد و گریه نمی کرد اما می گفت هنوزم سرش درد می کنه اونجا یک متخصص کودکان ستایش رو معاینه کرد و گفت یک کمی گوشش التهاب داره و ممکنه به خاطر سرماخوردگی سردرد داشته باشه بعدشم که من جریان ضربه ی توی مهد رو گفتم گفتش که خیلی بعیده با توجه به این که حدود ۴۰ ساعت از اون ضربه می گذره خیلی بعیده که این سردرد ها واسه خاطر ضربه باشه ولی وقتی از سوابق بیماری ستایش پرسید و منم جریان رو گفتم بهم گفت بهتره یک ساعت همین جا تحت نظر باشه و اگه یک سی تی اسکن از سرش بگیرین خیلی بهتره می دونین همیشه همین طوره چه وقتی سپهر کوچیک بود و واسه خاطر یک بیماری سطحی می بردمش اورژانس و چه حالا واسه ستی تا متوجه سابقه ی بیماریشون می شن یکدفعه احتیاط بیشتری می کنن شایدم حق دارن هیچی دیگه یک ساعت اونجا وایستادیم و ستایش هم دیگه گریه نمی کرد و تازه بازیش هم گرفته بود بعدشم ترجیح دادم اول با دکتر احسانی (پزشک انکولوژش)مشورت کنم بعد سی تی کنیم اخه به همین راحتی که نمی شه ستایش رو سی تی کرد حتما باید بهش خواب اور بدیم تا بخوابه و بشه سی تی اسکنش کرد
الان ستایش بهتره دیگه سردرد نداره فقط علایم سرماخوردگی داره به همراه تب و قتی با دکترش تلفنی مشورت کردم گفت شاید این سردرد به خاطر سینوساش بوده باشه حالا شنبه قراره ببرمش مطب تا معاینه اش کنن
اینم اخر هفته ی ما
اینجانب با عرض شرمندگی استعداد عجیبی تو خشکوندن گل و گیاه دارم دیگه فکرش رو بکنین حتی کاکتوس رو هم خشک کردم یعنی عمق فاجعه در این حد ولی بوخودا من هیچ کاره بیدم تازه کلی هم هواشون رو داشتم و هر روز قربون صدقه شون می رفتم ولی نمی دونم چرا خشک می شدن البته منم پرروتر از این حرفام هر وقت این بیچاره ها خشک می شدن با گلدون می رفتم سراغ بازار گل نزدیک خونمون و دوباره یکی دیگه می خریدم همین چندروز پیش که با یکی از کاکتوسای خشک طفلکیم دوباره رفته بودم بازار گل اقای گل فروش بهم گفت می دونستین خشکوندن کاکتوس استعداد می خواد اینم عکس کاکتوسام هست که امیدوارم اینبار زنده بمونن
تازه من اینقده اعتماد به نفسم در این زمینه الکی بالاست که یکدونه گلدون گل هم خریدم
البته می خواستم بزارمش تو اتاق خوابمون ولی چون پنجره ی اتاق خواب شرقی بود فکر کردم بهتر بزارمش اشپزخونه که نور جنوبی داره
داداش جانمان وقتی گلدون جدید رو دیده می گه بازم می خوای گل خشک کنی خوب چه کاریه این طفلی ها داشتن زندگیشون رو می کردن تو چه اصراری داری بیاریشون خونه و بکشیشون
کاش هی نخوایم روابط بین بقیه رو کنترل کنیم هی توی روابط بچه هامون یا خواهر و برادرامون دخالت نکینم چرا گاهی بعضی هامون فکر می کنن اگه با کسی خوب نیستن یا دوستش ندارن بقیه هم نباید دوستش داشته باشن یا حتی باهاش حرف بزنن اخه چرا فکر می کنیم اگه برخلاف میل یکی با کسی که ما باهاش قهریم و طردش کردیم حرف بزنه و رابطه داشته باشه یعنی این که می خواد من رو برنجونه !!!!!!!
الان یک هفته است که دارم به تلفن های گلایه امیز یکی از عزیزام جواب می دم که از اون سر دنیا (مسلما داداشم یا خانومش نیستن ها ) زنگ می زنه و از من گله می کنه که چرا فلانی اون یکی فلانی دیگه رو که من ازش بدم میاد خونه اش راه داده !!!! و هر چی هم من بگم اخه قربونت بشم چه ربطی داره و اخه این موضوع به این کوچیکی رو چرا بزرگش می کنین و از راه دور هی خودتون رو ناراحت می کنین ولیییییییییی.........
خلاصه الان یک هفته هست که تا تلفنم زنگ می زنه ضربان قلبم می ره بالا و بهم استرس دست می ده که نکنه بازم یک مکالمه با کلی انرژی منفی داشته باشم تازه اخه این وسط من چی کاره بیدم !!! یکی دیگه یکی دیگه رو دعوت کرده که به یکی دیگه برخورده ...خوب به من چه واقعا !!!!!