نشستم داخل مترو و مکالمه ی خاله و خواهرزاده ی کوچولوش که کنارم نشستن روی اعصابم هست
خاله: پس یادت باشه این یک راز هست و نباید به مامان و بابات بگی
خواهرزاده : به مامانم نگم؟
خاله : نه نگو گفتم که یک راز بین خاله و تو هست
خواهرزاده : خاله گشنمه خوراکی می خوام
خاله : من چیزی نیاوردم من که مامانت نیستم باید صبر کنی تا برسیم
آخه لعنتی اولن غلط می کتی بچه ی سه چهارساله رو بدون هیچ نوع خوراکی و قفمه ی آب میاری بیرون و اگر نمی تونی مسولیت بپذیری بذارش پیش مادرش بعدم به مامان و باباش نگه؟! چرا آخه این چه حرف اشتباه و فاجعه ای هست که داری به بچه یاد میدی
همینجوری اعصاب ندارم و چندبار نزدیک بود یه خاله ی محترم بتوپم و واسه اینکه همچین حرکتی نزنم اینجا رو باز کردم و دارم می نویسم
سلام
موضوع هرچیزی که باشه ایجاد بی اعتمادی بین بچه و والدینش اشتباهه. مگه این که مثلا بخوان مادر بچه را برای تولدش سورپرایز کنن!
موافقم
نفس عمیققققق
آره بخدا
بهش بگین لطفا
یعنی چی اخه
وای ... نادانسته داره این بچه را در معرض خطر قرار میده ... خدایا
خوبه من اونجا نبودم چون احتمالا اندازه شما صبور نیستم
موافقم و راستش برای اینکه حرفی نزنم اینجا رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
راز چی بود؟
شاید از این رازهای من باشه
وقتی بچه خواهرم ۳ ساله بود و گاها بخاطر غذا خوردن یا پوشیدن لباس یا گیر دادن به اسباب بازی و... اذیت میکرد.
جایی بود که من باید وارد عمل می شدم و میگفتم:بیا خاله یک کاری داره با تو که فقط بین منوتوئه.
بعد میبردمش مثلا یک گوشه و یواشکی تو گوشش میگفتم میدونستی خاله از این عروسک روی لباست خیلی خوشش میاد؟وقتی تنت میکنی قشنگتر دیده میشه؟من تابحال نگفته بودم بهت،الان گفتم.دوست داشتم فقط خودت بدونی
بعد با ذوق میپوشید و درباره عروسکه حرف میزدیم.
یا مثلا میدونستی خاله چرا این رنگ لاک رو میزنه؟چون زود خشک میشه.برای تو هم اینو میزنم. این یک راه که زود خشک بشه و بدویی بری بازی کنی.فقط خاله از اینکارا بلده که لاکت زود خشک بشه.(البته هردفعه با اجازه ای که خودش از مامانش میگرفت، لاک میزدیم)
یا مثلا میدونی خاله یک راهکار بلده سیبت سیاه نشه؟به کسی نگی، من بلدم. سیب و پرتقال و خیار باید باهم کوچولو کوچولو قاطی کنیم و بخوریم.اینجوری خوشمزه است.
بعد کلی از این یواشک بازیها داشتیم باهم دیگه که فقط با اشاره و ادا و اطوار میفهمیدیم.
ضمن اینکه درکنارش مثلا برای هر چیزی میگفتم باید از مامان و بابا اجازه بگیری. مثلا زنگ بزنیم بپرسیم میتونی شکلات بخوری؟میتونی امروز لواشک بخوری؟میتونی میزان بیشتری آجیل بخوری؟(بخاطر یبوست یا تداخل غذایی مثل قبلش جگر یا تخم مرغ خورده باشه).
بیا تعریف کنیم برای بابا و مامان چیکار کردیم.
خرابکاری اگر میکرد بهش میگفتم از نظر من مشکلی نداره،باید به مامانم بگیم ببینیم چی میگه،موافقی؟
برای همین با گذشت چندسال تا چیزی نمیدونه یا خواهرم نمیدونه، میگه: زنگ بزن،خاله میدونه.خاله بلده.
دلم خواست خاله بشم
خوش به حال خواهرزاده ات نل جان