یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد درازگوش

بنده استعداد عجیبی در درازگوش شدن دارم در حدی که این ستایش نیم وجبی هم متوجه شده و نهایت استفاده رو از این استعداد خدادادیه مادرش می بره چند روز پیش که اتاقش رو مرتب کرده بودم بعد از نیم ساعت که برگشتم دیدم تمام زحمات من رو نیم ساعته برباد داد این شد که با ابروهای گره کرده و دست به کمر و صدای بلند گفتم (این چه وضعیه مگه من الان اینجا رو مرتب نکرده بودم )اونوقت نیم وجبی هم با یک لبخند که از این بناگوش تا اون بناگوشش باز بود می گه (مامانی اخم بده خنده خوبه )وخوب.. در کسری از ثانیه این گوش های ما دراز شد و تغییر موضع دادیم و بغلش کردیم و بوسیدیمش گفتیم (فدای سرت مادر خودم دوباره مرتبش می کنم ) و ایشون ادامه دادن (حالا برام جایزه می خری ؟)وبنده متحیر پرسیدم (چرا اونوقت؟) ...ستایش:(چون دختر خوبی بودم)...بنده:

خوب وقتی یک بچه ی ۳ ساله متوجه این استعداد مادرش می شه مسلما یک مرد ۴۱ ساله هم متوجه این استعداد می شه .....هفته پیش ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون بود و من صبح که همسر جان داشتن می رفتن سر کار ازشون درخواست کردم که امروز زودتر بیان خونه و ایشون هم با همون زبان چرب و نرم همیشگیشون گفتن حتما ..چون امروز روز مخصوصیه و همچنین چون فردا صبحش عازم ماموریت است تمام سعیش رو می کنه که زود بیاد تا بیشتر پیش هم باشیم ...نشون به اون نشون که ساعت ۷شب تازه از شرکت تماس گرفت وقتی من شماره شرکت رو دیدم با توپ پر تلفن رو جواب دادم که مگه قرار نبود زود بیای همسر جان هم دوباره با همان زبان چرب و نرم فرمودن که گرفتار شده اند و چون از فردا به مدت یک هفته ماموریت هستند مجبورن امروز کمی بیشتر بمانن و کارهای این یک هفته رو راست وریس کنند وگفتند ولی دلشان پیش بنده است و یاداوری کردند ۱۳ سال پیش در همچین ساعتی داشتیم چه می کردیم و خلاصه کلی زبان ریختند و بنده بعداز خداحافظی کردن متوجه شدم علاوه بر بلند شدن یک متری گوشهایمان پشت گوشهایمان هم حسابی مخملی شده است ..بماند که همسر جان ساعت ۹شب امدند و یک ساعتی با بچه ها مشغول بودن و بعد هم که اون ها خوابیدن مشغول جمع کردن وسایلشان برای ماموریت شدند و بنده هم همونطور که روی مبل نظاره گر همسر بودم خوابم برد و ساعت ۱۲ شب همسر جان بیدارمان کردن که پاشو سر جایت بخواب و پرسیدن سوغاتی چی دوست داریم و ما هم گفتیم هیچی و بهتره با این دلار خدا تومن چیزی نخرند که به پول نقد بیشتر نیازمندیم و جریان کابینت ها رو یاد اوری کردیم.....و ۱۳دهمین سالگرد نامزدیمون این گونه گذشت هرچند از عدد ۱۳ بیشتر از این هم نمی شه انتظار داشت

دیروز متوجه شدم که چه سلیقه ی گران قیمتی دارم ...توی سهروردی هر کابینتی رو که می پسندیدم متری ۲.۵ الی ۳.۵ میلیون تومن بود و خوب این مبلغ یک سوم موجودی ما هم نبود فکر کنم مجبورم روی سلیقه ام کارکنم و کمی تعدیلش کنم    اخه این چه وضعشه من دلم از همون کابینت خوشگلا می خواد

پشیمونم

دیروز یکی از دوستان هم دانشگاهی تماس گرفته بود برای خداحافظی ..خودش وهمسرش از بچه های دانشگاهمون بودن درواقع از همکلاسی های همسرجان هستن(من و همسر هم دانشگاهی هستیم اما در دو رشته متفاوت ) ...امشب با دوتا بچه هاشون برای همیشه از ایران می رن ...صبح که از خواب پاشدم یک ایمیل از یکی از صمیمی ترین دوستان دوران دانشگاه داشتم تمام چهارسال رو باهم توی یک اتاق بودیم یک عکس فرستاده بود از جنین ۲۸ هفته اش ...اونم ۶سال پیش از ایران رفت ..می دونین خیلی حسه بدیه یکدفعه پرت شدم به خیلی قبل موقعی که سپهر رو باردار بودم وهنوز درسم تموم نشده بود وچقدر این دوستام هوام رو داشتن ..یاد روزی افتادم که با سپهر ۵ماه در جلسه ی دفاع یکی دیگه از دوستام شرکت کرده بودم و مثلا قرار بود کمکش باشم اونم الان ۴ ساله که با همسرش از ایران رفته دختر کوچولوش هم همون جا بدنیا اومد ...تا ۶ماه دیگه هم یکی دیگه از دوستان هم دانشگاهی با همسرش و پسرش از ایران می رن ...این وسط تو می مونی و یک حس دلتنگی یک بغض که راه نفس کشیدنت رو می گیره ..چرا این اتفاق داره می افته ؟

اوایل ازدواجمون همسر خیلی اصرار داشت که برای رفتن اقدام کنیم می گفت می تونیم یک بورس تحصیلی برای هر دوتامون بگیریم و بریم اما من مخالف بودم می گفتم دلم برای مادرم تنگ می شه نمی تونم دوریش رو تحمل کنم همسر جان هم دلیل می اوردن که سالی یک بار ما میایم یک بار هم مادرت میاد پیشمون ..مگه الان از مادرت دور نیستی مگه چند بار در سال می بینیش ..منم جواب می دادم درسته الانم دورم اما هر وقت اراده کنم می تونم برم مشهد و ببینمش اصلا قضیه فقط مادرم نیست اینجا وطن من است هیچ جای دیگه ای به من این حس تعلق رو نمی ده من برای کوچکترین اتفاقش کلی ذوق می کنم مثلا از این که یک پارک جدید ساخته بشه یا تیم ملی فوتبالم برنده بشه احساس خوشحالی می کنم اما برام مهم نیست که تیم المان قهرمان بشه یا یک پارک توی لندن ساخته بشه اخه اونجا مال من نیست اصلا اگه همه مثل تو فکر کنن وبرن پس کی بمونه و این وطن روبسازه و......

حالا پشیمونم باید میرفتم این پشیمونی یک شبه بوجود نیومد ذره ذره در تمام وجودم رخنه کرد وقتی که سپهر مریض شد وقتی که به مدرسه رفت وقتی ستایش بیمار شد وقتی هوا الوده شد وقتی دارو نایاب شد وقتی ............

همین طوری

امروز همین طوری هوس کردم چندتا عکس بزارم

img_2697-2.jpg

 

این عکس مربوط به شب تولد سپهر است

img_7815.jpg

 

این عکس هم مربوط به اخرین مسافرتی است که رفتیم یعنی تابستان ۹۰

پاییز ۹۰ هم متوجه بیماری ستایش شدیم و شیمی درمانی رو شروع کردیم ... می بینین فاصله بین خوشبختی و سعادت تا گرفتاری و مصیبت چقدر کوتاه است

دیشب این ستایش ما دنبال سایه اش می گشت و می گفت سایه ی ستی خانوم گم شده دقیقا همین جمله رو می گفت ... من عاشق این ستی خانوم گفتنش هستم ...هر چی هم توضیح می دادم که الان افتاب نیست و ... قانع نمی شد خلاصه یک عدد سایه گم شده از یابنده تقاضا می شود سایه ستی خانوم را تحویل داده و مژده گانی دریافت نماید

پ.ن: خونه ای رو که ۱.۵ سال قبل پیش خرید کرده بودیم الان حاضر شده باید براش کابینت سفارش بدیم ... راستش فکر نمی کردم تا بهار حاضر بشه برای همین هیچ فکری برای کابینتش نکردم با خودم فکر می کردم درمان ستایش که تموم شد می رم می گردم و کابینت انتخاب می کنم اما الان زودتر حاضر شده و من حسابی گیجم ونمی دونم چی کار کنم با ستایش که نمی شه برم بیرون و بگردم ... اگه راهکاری دارین یا کابینت کار می شناسین یا حتی نکته ای به ذهنتون می رسه لطفا راهنماییم کنید مرسی

یکسال گذشت

                  


الان دقیقا یکساله که درمان ستایش رو شروع کردیم پارسال این موقع ها چه حال و روزی داشتیم ...شرح کاملش رو در سه چهار پست اول نوشتم ... چه شب ها که اروم و بی صدا تو خلوت خودم اشک ریختم بارها وبارها از خودم پرسیدم چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیافته ؟ مثل مسخ شده ها شده بودم گاهی کسی کنارم نشسته بود و حرف می زد اما من نمی شنیدم ولی صدای سپهر و ستایش ... حتا اگه توی خواب هم صدام می کردن از جام می پریدم .... همسرم و برادرم و مادرم کنارم بودن اما حال و روز اونها هم بهتر از من نبود ... این چراها داشت من رو دیوونه می کرد دنبال یک مقصر می گشتم ... یک روز یکی از اشناهام بهم گفت چرا تو نه ؟ مگه فکر کردی چه فرقی با بقیه داری ؟ تازه از امکانات مالی بهتری هم برخورداری ...مگه اون کسی که برای گذران عادی زندگیش هم با مشکل روبرو هست و یک بچه بیمار هم داره چه فرقی با تو داره ..درست می گفت  اما من دست بردار نبودم و در گذشته خودم وهمسرم دنبال یک گناه می گشتم که مستحق همچین عذابی باشه ...یک روز همسر عصبانی شد گفت دنبال چی می گردی چرا خودت رو عذاب می دی این یک اتفاقه فقط یک اتفاق که ممکن برای هر کسی بیافته تو فکر می کنی که خدا برای این که بخواد من و تو رو تنبیه کنه یک بچه ی کوچولوی بی گناه رو عذاب می ده دست از این افکارت بردار اصلا مگه من و تو چه اشتباهی کردیم ..همسر درست می گفت ... ولی من دلم یک مقصر می خواست تا باهاش دعوا کنم تا سرزنشش کنم تا سرش داد بزنم

۸ ابان ۹۰ ستایش توی اتاق عمل بود و من وهمسر پشت در اتاق عمل منتظر بودیم داداش کوچیکه با خانوم برادر بزرگه توی سالن انتظار بودن سپهر مدرسه بود و مامانم توی خونه منتظر سپهر بود قرار شده بود به داداش بزرگه نگیم چون راه دور بود هر چند من توی این تصمیم هیچ نقشی نداشتم اونقدر توی عالم خودم غرق بودم که نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره اما الان قطعا می گم که کار اشتباهی بود خودم اگه راه دور بودم اصلا دوست نداشتم بهم خبر ندن هر چند که اونم همون روز متوجه مشکلمون شده بود ساعت ۵.۵ صبح به وقت خودشون و ۸صبح به وقت ما زنگ زده بود خونمون اخه یک خواب بد راجع به سپهر و ستایش دیده بود اما کسی غیر از مامان خونه نبود اونم التماس می کنه که بهش راستش رو بگن که چرا این وقت صبح من و ستایش خونه نیستیم ... دیگه مامان همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد اتفاقا بهتر شد کلی کمک فکری بهم کرد چندتا پزشک معرفی کرد و از چند جا برام پرس و جو کرده بود همه جای دنیا برای این بیماری همین درمان رو انجام می دادن و این خیال من رو راحت می کرد که راه رو درست می ریم

در تمام اون مدتی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم من داشتم با خدای خودم دعوا می کردم که چرا دست از سرم بر نمی داره اگه می خواست من رو امتحان کنه که با سپهر این کار رو کرده بود اگه قرار بود عذاب ببینم که موقع سپهر به انداره کافی عذاب دیده بودم بهش می گفتم دیگه تحملش رو ندارم حتی تهدیدش هم می کردم که اگه اتفاقی برای دخترم بیافته خودم رو می کشم اگه می خوای بدونی که تحملش رو دارم خودم بهت می گم که ندارم.. توانش رو ندارم ..و در این مدت همسر داشت برام خاطره تعریف می کرد و جوک می گفت !!! همسرم کلا خیلی روحیه ی قویی داره اگه اون نبود من حتما اواسط راه کم میاوردم  اگه کسی تماس می گرفت اون جواب می داد و اونقدر محکم و راحت پای تلفن صحبت می کرد که طرف شک می کرد ستایش برای عمل کلیه و شیمی درمانی بیمارستان بستری شده یا یک مشکل خیلی کوچولو داره در صورتی که اگه من می خواستم جواب تلفن بدم فقط گریه می کردم

پ.ن: ستایش دیروز شیمی درمانی شد هنوز تهوعش خوب نشده اکیپ پرستاری عوض شده بود و باز به سختی رگ ستایش رو پیدا کردن ... گلبولهای سفیدش هم پایین اومده و امروز و فردا برای زدن امپول نئوپوژن می ریم دکتر

پ.ن: خدایا به خاطر همه ی داشته هام ازت ممنونم

برادرانه

من و همسر اینجا یعنی تهران غریب هستیم منظورم از غریب بودن اینه که قوم و خویش درجه یک مثل پدر و مادر و خواهر وبرادر نداریم وگرنه که هر دومون اینجا هم خاله داریم هم دایی ....من از مشهد اومدم و همسر جان هم از یک شهر به قول خودشون مهم که بین دوتا دهکده ی کوچک به اسم اصفهان و شیراز قرار گرفته اومده  اینم البته یک قسمتی از کل کل بین من و همسر است وقتی اینجوری می گه منم مجبور می شم بگم منظورت همون شهر کوچولویی است که همیشه زیر پونز نقشه قایم می شه

این قریب بودن هم حسن داشته هم عیب ... خوب عیبش که مشخصه اما حسنش در اینه که دیگه جایی برای قهر کردن وجود نداشته که موقع کدورت قهر کنی و بذاری بری  پس مجبور می شی که زودی اشتی کنی چون حوصله ات هم سر می ره غیر از همسر کس دیگه ای رو هم نداری که باهاش حرف بزنی ومسلما این موضوع دو طرفه است مجبور می شی مشکلاتت رو دوتایی باهم حل کنی اخه نمی خوای مادرت رو از راه دور نگران کنی وهمه ی این ها باعث می شه به هم بیشتر نزدیک بشیم

اما این وسط اگه داداش کوچیکت اینجا توی تهران دانشگاه قبول بشه وبیاد کلی ذوق می کنی هر چند بره خوابگاه اما اخر هفته ها میاد بهت سر می زنه و اگر یک سال بعدش داداش بزرگه هم برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس بیاد تهران دیگه ذوق مرگ می شی ...اما خوب همه ی این ها همیشگی که نیست داداش بزرگه بازم تصمیم می گیره ادامه تحصیل بده اما این بار یک جای خیلی دور ... اون ور ابها... ولی خوب به جاش کوچیکه برای مقطع فوق لیسانس بازم می مونه تهران با این تفاوت که به جای خوابگاه میاد خونه ی خواهرش و چه( ...)کیفی می شه خواهرش .......می دونین بعد از دوسال زندگی باهم دیگه حسابی بهش عادت کردم مخصوصا این که وقتی من خونه ی پدری رو ترک کردم و یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم اون فقط ۱۲ سالش بود ......این داداش کوچیکه امروز صبح رفت اراک برای سربازی ... دلم براش تنگ می شه حتی برای کل کل هاش با سپهر ... من خواهری ندارم اما این کوچیکه پایه ی خیلی خوبی بود برای درد ودل کردن های خواهرانه و این رو در این دو سال کشف کرده بودم .... چقدر حیف که تموم شد دوباره امروز احساس غریبی می کنم

پ.ن: سپهر جان بعد از دیدن داییش در هیبت سربازی با اون کله کچل فرمودن که هیچ وقت دلش نمی خواد بره سربازی و برای همین فرار می کنه می ره پیش دایی بزرگش ...ما یک سرباز فراری توی خونه داریم

پ.ن:دیروز ستایش به عروسکش می گفت من تو رو هیچ وقت بیز(امپول) نمی زنم اخه عقت (استفراغ) می گیره

قوم همسر

مادر شوهر جانمان به همراه برادر شوهر کوچیکه و خواهر شوهر بزرگه و همسرشان برای درمان پادرد و ایضا شرکت در عروسی برادر زاده شان اومدن خونمون

ما به خاطر ستایش در جمع های شلوغ شرکت نمی کنیم چون اگر یک نفر بیمار باشه یا حتی فکر کنه که داره بیمار میشه! به علت پایین بودن ایمنی بدن ستایش (همه ی کسانی که شیمی درمانی می شن همینطورن) فورن مریض می شه اونم بدجور ... خلاصه که ما در مراسم عروسی شرکت نکردیم ... از اون طرف هم یکی از دایی های همسر که از بلاد کفر همون استکبار جهانیه بزرگ  اومدن مایل بودن همسر جان و در کنارش من و بچه ها رو ملاقات کنن  .... قرار شد یک شب شام بیان خونمون ما به همسر عزیزمان گفتیم خوب سرشماری کنن وبه من اعلام کنن چند نفر مهمون داریم همسر جان هم فرمودن دایی جان به همراه مادربزرگشون حالا شایدم اون یکی دایی با خانوادش اومدن بنده هم برای ۱۰ نفر تدارک غذا دیدم اونوقت شب که شد دیدم ای وای من .... ۱۰ نفر دیگه هم هستن باعجله همسر عزیزتر از جانمون (مدیونین فکر کنین این عزیز تر از جان از روی حرص بوده)رو فرستادیم بره از بیرون کمی غذا بگیره ولی کلا شب خیلی خوبی بود به ستایش خیلی خوش گذشت این دختر از بودن در جمع هایی که همه بهش توجه می کنن لذت می بره همیشه هم سعی می کنه توجه اطرافیانش رو به خودش جلب کنه با حرکاتش یا با حرف زدنش در این زمینه هم حسابی استاده بر خلاف پسرکم ..... اخر شب هم برادر شوهر کوچیکه برامون ویولن زد و همسر هم با دف همراهیش می کرد حیف که پسرم زود رفت خوابید یعنی مثل این بچه مثبت ها ساعت ۱۰ رفت خوابید اگه بیدار بود اونم برامون سنتور میزد من اهنگ جان مریمش رو خیلی دوست دارم البته به همین راحتی ها افتخار نمی ده که سنتور بزنه باید کلی خواهش کنی تا شااااااید یک اهنگ بزنه اینم برمی گرده به اون قضیه که خیلی خوشش نمیاد مورد توجه باشه

پ.ن: اخر هفته برادرشوهر وسطی با جاری جون و کوچولوشون میان من این فسقلی رو هنوز ندیدم الان ۹ماهشه باز هم به خاطر ستی خانوم نشد بریم تا اصفهان دیدن این اقازاده بیصبرانه منتظرم که ببینمش یک فسقلیه دیگه هم هست که ندیدم اون الان ۲ماهشه احتمالا اونا هم اخر هفته بعدترش بیان منظورم برادرشوهر بزرگه است خلاصه که سرم حسابس شلوغه ... مادر جانمون هم که جمعه میان

شیمی درمانی انجام شد

هفته ی خیلی شلوغی بود اول از همه این که شیمی درمانی ستایش بدون دردسر انجام شد خدا را شکر این دفعه موقع رگ گرفتن اذیت نشد و با همون اولین امپول رگ پیدا شد و داروها تزریق شد تا دو روز هم تهوع داشت اما الان دیگه خوبه فقط تعداد گلبول های سفیدش پایین اومده بود که ۲ روز هم برای زدن امپول نئوپوژن بردمش دکتر.... ستایش ۴روز پشت سر هم هر وقت از خونه بیرون رفته بود امپول زده بود یک روز ازمایش خون یک روز شیمی درمانی دو روز هم امپول نئوپوژن دیگه اصلا حاضر نبود از خونه بیاد بیرون هر وقت می خواستم ببرمش بیرون گریه می کرد که می خوام خونه بمونم منم بهش اطمینان می دادم که تو دیگه امپول هات رو زدی و دیگه امپول نداری حالا هر روز صبح که از خواب پا می شه با نگرانی ازم می پرسه من دیگه بیزام (امپول) رو زدم دیگه بیز ندارم؟.........یک خبر خوب این که بنیامین کوچولوی ۸ساله درمانش تموم شد و از این به بعد فقط برای چک اپ می اد اونم تومور ویلمز داشت البته مرحله ۳ بود و یک مدت هم پرتودرمانی شده بود ستایش هم ۳ماه دیگه درمانش تموم می شه( ۴دوره شیمی درمانی هنوز باقی مونده)

جشن تولد برگزار شد با ۸ تا پسر بچه و ۲ تا دختر کوچولو از بچه های دوستام  ۸ تا هم ادم بزرگ بودیم به سپهر که خیلی خوش گذشت ..... برای ستایش چیزی نگرفته بودم می خواستم یاد بگیره که تولد اون نیست و فقط اونی که تولدشه کادو می گیره اما نشد وقتی بچه ها دونه دونه از در وارد می شدن و کادوهاشون رو به سپهر می دادن اینم گریه می کرد که منم کادو می خوام  اخرش مجبور شدم که همسر رو بفرستم بره چند تا کوچه بالاتر و اسباب بازی بگیره و براش کادو کنه فکر کنم احتیاج به یک جوفراست دارم .... پسرم دیگه حسابی برای خودش مردی شده وقتی پدر و مادر هر کدوم از دوستاش می اومدن دنبالشون سپهر تا پایین دم در همراهیشون می کرد و ازشون بابت شرکت در جشن تشکر می کرد...الهی مامان قربونت بشه پسرم

دیشب ستایش خوب نخوابید نصف شب بیدار شده بود و گریه می کرد که پام درد می کنه هر چی من وهمسر ماساژ می دادیم بازم اشک می ریخت که پام دردی می کنه اخرش توی پذیرایی جلوی تلویزیون رختخواب پهن کردیم تا ۴ صبح ستایش پرشین تون می دید و منم پاش رو ماساژ می دادم تازه خوابم برده بود که یک کابوس دیدم خواب دیدم که ستایش داره تمام اعضای بدنش تحلیل می ره و یکی یکی غیب می شن داشتم توی خواب دق می کردم که با سر وصدای سپهر وهمسر که داشتن صبحانه می خوردن بیدار شدم خوب شد که بیدار شدم چون خیلی وحشتناک بود

پ.ن: بالاخره کشف کردم که این کلاس استراتژی چیه اقا سپهر فرمودن که یاد می گیریم که درست تصمیم بگیریم و مثل پت ومت تصمیم های سطحی نگیریم بیشتر از این هم توضیح نداد کاش برای بعضی ها هم از این کلاس ها می ذاشتن تا این قدر اوضاع بهم ریخته نباشه احساس می کنم قدرت خریدم به کمتر از نصف رسیده ...نمی دونم درسته احساسم یا توهم برم داشته؟

11 سال

توی این هفته ۲تا تولد داریم همسرم و پسرم با اختلاف یک روز از هم . باورم نمی شه که ۱۱ سال گذشت پسرم داره به نوجوانی نزدیک می شه ۱۰ سال پیش دلم می خواست زمان زودتر بگذره دوست داشتم چشمام رو ببندم و وقتی باز می کنم ببینم سپهر بزرگ شده صحیح و سالمه و هیچ مشکلی نداره روزگار سختی بود من وهمسر جوون بودیم بی تجربه پسر کوچولوی ۱۴ ماهمون هم مشکل قلبی داشت چه روز هایی رو که توی ای سی یو بستری بود هر وقت احساس می کردم که دیگه نمی تونم تحمل کنم با خودم می گفتم این روزها هم تموم می شه و وقتی سپهر بزرگ شد وبه گذشته فکر کنی خنده ات می گیره که چقدر نگران بودی اما الان که دارم به اون روز ها فکر می کنم اصلن خندم نمی گیره شاید قسمت من این بوده که همیشه برای زندگی بجنگم درسته که روزهای سختی بود  درسته که سپهر تا ۷ سالگی هم دارو مصرف می کرد اما دیگه الان خوب شده فقط سالی یک بار توسط دکتر قلبش چک می شه پارسال دکتر بهم گفت دیگه نمی خواد بیاریش اما من گفتم دلمون براتون تنگ می شه بزارین همون سالی یک بار بیایم این جوری خیالم راحت تره

احتمالا جمعه یک جشن تولد کوچولو در حد چند تا از دوستای سپهر براش بگیرم خودش که خیلی هیجان زده است ازش قول گرفتم که فقط ۳ یا ۴ تا از دوستای مدرسه اش را دعوت کنه چند تا هم از بچه های دوستامون رو دعوت می کنم روی هم می شن ۱۰ تا بچه . خدا به خیر بگذرونه

فردا ستایش شیمی درمانی داره خدا جونم کمکش کن کمتر اذیت بشه

معلم استراتژی

روزهای دوشنبه معلم اصلی سپهر نمیاد و درسهایی مثل قران و ورزش و کتابخونه دارن که هر کدومش یک معلم مخصوص داره دیروز که از مدرسه اومد

-به به سلام اقا مدرسه خوش گذشت ؟

-بله

-معلماتون چطور بودن ؟

-خوب

-معلم جدید نداشتین؟

-نه همشون همون پارسالی ها بودن فقط معلم استراتژی عوض شده بود

-استراتژی؟؟؟

-ای بابا ... پارسال هم برای همین بهت نگفتم چون می دونستم هی می خوای ازم سوال بپرسی هی بپرسی استراتژِی چیه ؟سر کلاس چی کار می کنین ؟ معلمتون چه طوریه ؟

بعدم رفت توی اتاقش و درم بست یعنی می خواستم خفش کنم اخه من نمی فهمم این اقایون چطوری می تونن به همه نوع سوالی جواب های یک کلمه ای بدن ...یعنی حرفاشون توی حلقشون گیر نمی کنه دلشون نمی خواد بریزن بیرون

این اقایون دور و بر من همشون همین طوری هستن پسرمون همسرمون برادرمون ولی خداییش استعدادی می خواد این طوری تلگرافی حرف زدن ...گاهی اوقات من باید با موچین بشینم دونه دونه از دهنشون حرف بکشم بیرون اوففففففففففف......خلاصه ما نفهمیدیم این معلم استراتژِی یعنی چی اگه شما فهمیدین من رو هم مطلع کنید پارسال که حسابی درگیر ستایش بودم و سر زدن به مدرسه سپهر و شرکت در جلسات تقریبا ماهیانه با معلم به عهده همسر بود اما امسال دوباره خودم این کارها رو میکنم هفته دیگه هم جلسه با معلم است اگه تا اون موقع نفهمیدم از معلمش می پرسم

چند روز پیش ترها داشتم دخترم رو با اسامی بچه های حیوون ها اشنا می کردم شب که باباش اومده می گه(ستی می خواد وقتی بزرگ شد اسم نی نی اش رو بذاره گولاسه(گوساله) )خلاصه که اسم     نوه مون هم مشخص شد

پ.ن: یعنی این اوضاع اقتصادی درست می شه؟

مادر نمونه

همه نگرانن که توی مدرسه اتفاق بدی برای بچه هاشون بیفته مثلا زمین بخورن یا توی بازی های وحشیانه پسرانه اسیب ببینن اونوقت من باید از خودم نگران باشم . این هفته گذشته رو همین جور الکی الکی برای خودم دردسر درست کردم جریان از این قرار بود که سپهر تازه از مدرسه برگشته بود و داشت مشق هاش رو می نوشت منم یک لحظه رفتم بهش سر بزنم اومدم در خودکارش رو باز کنم که از دستم در رفت و خورد توی چشمش... هیچی دیگه سه تایی باهم رفتیم دکتر رو چندتا قطره داد و گفت قرنیه اش خراش برداشته یک روز هم مدرسه نرفت روز دوم هم با چشم بسته رفت... طفلکی می گه به خانوم معلمم گفتم خودم هواسم نبود این اتفاق افتاد می گم اخه چرا ؟ می گه چون خجالت می کشیدم بگم تقصیر مامانم بوده الانم دیگه باچشم باز رفته مدرسه تا یک هفته دیگه هم باید این قطره ها رو استفاده کنه ...واقعا فوق العاده ام اخه مادر هم این قدر دست وپا چلفتی و بی دقت دیگه نوبره

توی چشم پزشکی این دخترکم عاشق دستگاه اقای دکتر شده بود ومی گفت :(ستی *هم وقتی بزرگ شد از ان ها می خره)  موقعی هم که دکتر داشت توضیح می داد که هر چند ساعت یک بار باید قطره ها رو بریزم توی چشمش خانوم می فرمودن نه باید بریزه توی دماغش

* ستایش وقتی کوچکتر بود به خودش ستی می گفت اخه ستایش براش سخت بود الانم گاهی به خودش ستی می گه گاهی هم ستایش

پ.ن: سپهر ورزش هاش رو مرتب انجام می ده البته به جای دو بار در روز یک بار انجام می ده و بریس اش رو هم مرتب می پوشه از مزایای این کارها این شده که ستایش هم تمام مدت سعی می کنه از داداشش تقلید کنه وصاف بشینه

بعدا نوشت :مادر جان ما تازه امروز از طریق خبرگزاری رویترز (برادرمان) در جریان این اتفاق قرار گرفته ...تلفن زده می گه حتما چشمتون کردن اسپند دود کن ...اخه الهی قربونت بشم این زندگی ما جای چشم خوردن داره ؟... نه واقعا داره؟؟