من امروز ستی رو رسوندم مدرسه، همسرجان چندروزی هست رفته ماموریت اونم شیراز، وای که چقدر دلم شیراز می خواد البته اون شیرازی که توی خیابان هاش بوی بهارنارنج بپیچه و فکر کنم هنوز زوده و موقعش نیست
سپهر هم تازه اون موقع که من و ستی داشتیم از خونه می رفتیم بیرون چراغ اتاقش رو خاموش کرد و خوابید انگار برای پروژه اش مشگلی پیش اومده و دیشب بیدار بود و پای لپ تاپ و گاهی هم با دوستاش تلفنی حرف می زد تا راه حل مشگل رو پیدا کنه کلافه و عصبی بود و انگار باید دوباره از اول کد بزنه
منم بعد از جمع و جور کردن خونه یکدونه نسکافه برای خودم ریختم و بعد از مدت ها فیدیبوبکم رو از توی جعبه اش درآوردم و دیدم اووو چه همه کتاب نخونده توی کتابخونه ام دارم و رندم یکی شون رو باز کردم و مشغول خوندن شدم سکوت قبر، یک رمان پلیسی و اولین بار هست همچین ژانری رو می خونم. درسته که به سریال های پلیسی و جنایی علاقه دارم ولی تا بحال رمانی توی این ژانر نخونده بودم
تا الان که لذت بخش بوده، مخصوصا که آفتاب هم پهن شده روی کاناپه و لذت لم دادن و کتاب خوندن رو دوچندان کرده
و یکدفعه وسط خوندن دلم برای اینجا تنگ شد و اومدم که بروزش کنم
سلام
یا خدا با خوندن سکوت قبر یاد اینجا افتادین؟!
الان بنظرم اومد چه اسم ترسناکی داره راستش تا الان به اسم کتاب اینجوری نگاه نکرده بودم
ولی همچین بی مسما هم نیست ها
چندوقته اینجا سکوت عجیبی بوده