دیگه بیست سالش هست و درستش اینه بزارم خودش بتنهایی با حقایق زندگی روبرو بشه و مشکلاتش رو حل کنه
فقط وقتی ازم پرسید بنظرت خیلی ضعیفم که موقعی که دارم اینا رو برات تعریف می کنم اشک توی چشمام جمع میشه و بغصم رو بزور قورت میدم که گریه نکنم، جواب دادم ابدا گریه کردن نشونه ضعف نیست و طبیعیه که وقتی یک آدم خیلی ناراحت باشه بخواد گریه کنه و این یک باور غلط هست که مردها گریه نمی کنن
هرچند بازم بغضش رو قورت داد و گفت ترجیح میده تنها باشه و منم از اتاقش اومدم بیرون
فکر کنم با یکی از دوستاش درد و دل کرد و خب یک کم آروم تر شد
کلن بزرگ شدن و مواجه با دنیای واقعی آدم بزرگ ها هم درد داره و هم لذت بخشه، لذت بخش بودنش مال اون قسمت هست که کلی تجربه کسب می کنی و رویین تن میشی
یه وقتایی نه بغضت میاد
نه اشکت
من دیگه نمیتونم گریه کنم
گریه کردن خیلی کمک می کنه به تخلیه ی حس بد
سلام
میمیفرستادینش با دایی ممر صحبت کنه. حتما راهکارهای خوبی بهش میدادن
سلام آقای دکتر


دایی ممر رو خوب شناختین ها
آخی ی ی ی
یکی از سختی های پسر داشتن همینه به نظرم، تو دوست داری بغلش کنی و بوسش کنی مثل بچگی هاش تا آروم شه ولی خب نمیتونی ...
در واقع یکی از سختی های مادر بودن این هست که باید بتونی اون بند ناف رو قطع کنی و رها کنی و بنظرم این خودش یک استعداد و توانایی خاص می خواد
پسر دل نازک الهییییی تو مسیر زندگیش گرفتاری جدی براش پیش نیاد و اگر هم اومد آنقدر توانمند بشه که بتونه منطقی حلش کنه و کنار بیاد
خنده:
البته پیشنهاد جناب دکتر با ارتباط با دایی ممر هم خوبه