مامان رفت پیش داداش خارجی و بعد از سه سال با نوه هاش تجدید دیدار کرد
عکس العملشون خیلی دیدنی بود، رفتن پشت مامانشون قایم شدن و با تعجب گفتن از ایران اومدی
دفعه ی قبلی کوچیکه سه ماهه بود و بزرگه دوسال و نیمه. موقع خداحافظی دفعه ی پیش، بزرگه با گریه به مامانم گفته بود نرو توی موبایل و امروز که همو دوباره دیدن مامانم بهش گفت دیدی از توی موبایل اومدم بیرون
این صحنه ها رو زنداداش جان با موبایلش صبط کرده بود و من با دیدن این صحنه کلی اشک ریختم (نمی دونم چرا اینقدر احساساتی شدم)
و اما مامان... توی این سه سالی که داداش ندیدتش خیلی تغییر کرده کلی وزن کم کرده و از پشت که نگاهش می کنی یک کم خمیده شده، دست هاش منو یاد آقاجون (پدر مامان) خدابیامرز می اندازه . برام پیغام گذاشت با اینکه بهم گفته بودی و توی موبایل هم می دیدمش ولی بازم جاخوردم
هییییع از این گذر عمر
زنداداش یک عکس از مامان و دوتا دخترها گذاشته و توی این عکس دست های کوچولو و چروکیده ی مامان توجه ام رو جلب می کنه و باز اشکم سرازیر میشه
سلام
چون از ایران رفتن پشت مامانشون قایم شدن؟
کلی به این تصور خندیدم
نه خب آخه خاطره ی حقیقی از مامانبزرگ هاشون ندارن و هرچی بوده مجازی بوده پس حق دارن حس غریبگی بکنن
خدا بهشون سلامتی و طول عمر با عزت بده
انشالله
ممنون تیلو جان
تمام احساسات این پستت رو (چه درباره دوری عزیزا و چه گذر عمر و ...) با همه وجود درک میکنم







خدا نگه دارشون باشه.
یکی از آرزوهام اینه که از دلمه های مامان جان بخورم
چه آرزوی محال و مسخره ای، نه؟!!!
بازم به دایی ممر فکر میکنم، از دستش دادم الکی
عزیزم


چرا محال باشه آخه. اگر مشهد یا تهران هستی فقط کافیه آدرس بدی. هروقت مامان پخت برات میارم