یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

برادرانه

من و همسر اینجا یعنی تهران غریب هستیم منظورم از غریب بودن اینه که قوم و خویش درجه یک مثل پدر و مادر و خواهر وبرادر نداریم وگرنه که هر دومون اینجا هم خاله داریم هم دایی ....من از مشهد اومدم و همسر جان هم از یک شهر به قول خودشون مهم که بین دوتا دهکده ی کوچک به اسم اصفهان و شیراز قرار گرفته اومده  اینم البته یک قسمتی از کل کل بین من و همسر است وقتی اینجوری می گه منم مجبور می شم بگم منظورت همون شهر کوچولویی است که همیشه زیر پونز نقشه قایم می شه

این قریب بودن هم حسن داشته هم عیب ... خوب عیبش که مشخصه اما حسنش در اینه که دیگه جایی برای قهر کردن وجود نداشته که موقع کدورت قهر کنی و بذاری بری  پس مجبور می شی که زودی اشتی کنی چون حوصله ات هم سر می ره غیر از همسر کس دیگه ای رو هم نداری که باهاش حرف بزنی ومسلما این موضوع دو طرفه است مجبور می شی مشکلاتت رو دوتایی باهم حل کنی اخه نمی خوای مادرت رو از راه دور نگران کنی وهمه ی این ها باعث می شه به هم بیشتر نزدیک بشیم

اما این وسط اگه داداش کوچیکت اینجا توی تهران دانشگاه قبول بشه وبیاد کلی ذوق می کنی هر چند بره خوابگاه اما اخر هفته ها میاد بهت سر می زنه و اگر یک سال بعدش داداش بزرگه هم برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس بیاد تهران دیگه ذوق مرگ می شی ...اما خوب همه ی این ها همیشگی که نیست داداش بزرگه بازم تصمیم می گیره ادامه تحصیل بده اما این بار یک جای خیلی دور ... اون ور ابها... ولی خوب به جاش کوچیکه برای مقطع فوق لیسانس بازم می مونه تهران با این تفاوت که به جای خوابگاه میاد خونه ی خواهرش و چه( ...)کیفی می شه خواهرش .......می دونین بعد از دوسال زندگی باهم دیگه حسابی بهش عادت کردم مخصوصا این که وقتی من خونه ی پدری رو ترک کردم و یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم اون فقط ۱۲ سالش بود ......این داداش کوچیکه امروز صبح رفت اراک برای سربازی ... دلم براش تنگ می شه حتی برای کل کل هاش با سپهر ... من خواهری ندارم اما این کوچیکه پایه ی خیلی خوبی بود برای درد ودل کردن های خواهرانه و این رو در این دو سال کشف کرده بودم .... چقدر حیف که تموم شد دوباره امروز احساس غریبی می کنم

پ.ن: سپهر جان بعد از دیدن داییش در هیبت سربازی با اون کله کچل فرمودن که هیچ وقت دلش نمی خواد بره سربازی و برای همین فرار می کنه می ره پیش دایی بزرگش ...ما یک سرباز فراری توی خونه داریم

پ.ن:دیروز ستایش به عروسکش می گفت من تو رو هیچ وقت بیز(امپول) نمی زنم اخه عقت (استفراغ) می گیره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد