یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

ثانیه

تند تند سفره ی صبحونه رو جمع می کنم و با همسرجان وداع می کنم و بهش یاداوری می کنم که همین که رسید مقصد حتما برام پیغام بزاره .نهار ستایش رئ می ریزم توی ظرفش و صداش می کنم که عجله کنه و بیاد کفشاش رو بپوشه ..لحظه ی اخر برمی گردم سمت اتاقم و ساعت های ست خودم و همسرجان رو که دقیقا 16 سال پیش خریدیم می اندازم ته کیفم تا ببرم باتری هاشون رو عوض کنم ..بعد از پیاده کردن ستایش جلوی در مدرسه میرم واسه پیاده روی و انصافا توی این هوا که بوی بهار میده خیلی می چسبه بعدش وقت دکتر دارم و بعد از اون میرم کوروش تا ساعت ها رو بدم ساعت سازی ..اقاهه بهم می گه نیم ساعت دیگه بیا و منم میرم قسمت طلا فروشی هاش تا با ویندوزشاپینگ وقت بگذرونم بعد از یکساعت وقت گذرونی هوس چای می کنم و میرم سمت کافی شاپ همکف ولی لحظه ی اخر پشیمون میشم و ترجیح میدم برم خونه و درکنار چای زعفرونیم کتاب اما ( ema)رو هم بخونم .امروز قراره مامان همکلاسی ستایش که توی همین خیابون ما میشینن بچه ها رو بیاره ..دکمه ی سماور رو می زنم و ملحفه های شسته شده رو از روی بند رخت جمع می کنم ..کتاب های کف اتاق سپهر رو میزارم توی کمدش و چاییم حاضر میشه هنوز چندصفحه نخوندم که ستایش میرسه بهش کمک می کنم که لباس عوض کنه و چندتا قاشق از غذاش که مونده بهش میدم و همزمان باهم درمورد مدرسه و دوستاش حرف می زنیم ..عادت داره بلافاصله بشینه پای مشق هاش و منم میرم سراغ بقیه ی کتابم ..مامان صابر یعنی چی ؟ ...یعنی کسی که خیلی صبر می کنه ... مامان با ثروتمند جه حمله ای بسازم؟...نمی دونم دخترم خودت باید بسازی یک کم فکر کن ... من ثروتمند هستم خوبه ... اره خوبه ...ولی من که ثروتمند نیستم پس می نویسم دلم می خواد ثروتمند بشم ... اره اینم خوبه .... مامان با ثانیه چی بسازم ... نمی دونم ... من ساعت ثانیه دار دارم خوبه ؟... ای وااای ساعت .اخ اخ یادم رفت ساعت ها رو بگیرم ... مامان چی شد...هیچی فدات شم تو مشقات رو بنویس من برم حاضر شم داداشت که اومد یک دقیقه برم تا کوروش و برگردم ........... میرسم پیش ساعت ساز و اقاهه میگه چه نیم ساعت طولانی بود می خندم و می گم یادم رفته بود  

فکر کنم دارم الزایمر می گیرم  

نظرات 7 + ارسال نظر
ارغوان یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 22:37

عالی بود.
کاش بیشتر بنویسی.
دلم خواست کلاس اول باشم.
پیش مامانم باشم.
مامانم جوون باشه.
و هنوز کلی وقت داشته باشم.

عزیزم❤

ربولی حسن کور سه‌شنبه 10 اسفند 1395 ساعت 23:25 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
با گرفتاری های زندگی امروز چنین فراموشی هایی اصلا عجیب نیست

سلام اقای دکتر

گندم جمعه 13 اسفند 1395 ساعت 07:13

سلام
دیشب مهمون داشتم و کل خونه را تمیز و مرتب کردم و گردگیری هرکی اومد گفت خوش به حالت خونه تکونی تموم شده
منم روم رفت بالا و قید خونه تکونی را زدم چه اصراری هست که خودمو خفه کنم همینطور سطحی خوبه بقیه اش رو می ذارم تابستون که بیکار باشم

والا

صهبا شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 01:26 http://www.sahba44.blogfa.com

مصی یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 02:59

اا شما گفتی بردارم دیگه عیدها نمیاد میگه تابستون خوبه برا امدن کله من رو گول مالیدی


ایندفعه چون پای یک کوچولو وسط بود و همه منتظر دیدنس بودن زودتر میان هرچند اینحور که بوش میاد برادرجان خودش نتونه بیاد

یه مامان یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 21:32

چرا من به هیچ کاری نمیرسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شما چطور به همه کارات انقدر قشنگ میرسی؟؟؟؟؟

عزیزم
منم خیلی از کارام می مونه

Mina پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 18:17 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

نه عزیز مشغله فکریت زیاده ....آلزایمر کجا بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد