یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

شایدم اینا اخرین تلاش های مادربزرگ هست واسه انسجام بیشتر خانواده ی کوچیکش

نشستم توی ماشبن تا دختر دایی بره و داروهای مانی رو بگیره منم از فرصت نهایت استفاده رو می کنم و وبلاگ بروز می کنم 

مانی اردیبهشتی ما, 86 ساله شد. براش کیک و شمع گرفتیم حتی شمع هاش رو روشن کردیم ولی بعید می دونم چیزی متوجه شده باشه . من و دختر دایی تنها نوه های دختر مانی هستیم اونم با تفاوت سنی 18 سال .توی این دوماه کلی شناختم نسبت بهش بیشتر شده و بیشتر بهش نزدیک شدم .حالا می دونم که یک دختردایی دارم که با اینکه 20 سالش هست ولی اندازه ی یک خانوم 40 ساله پختگی داره و می تونی روش حساب باز کنی خیلی جاها عصای دست هست و توی لحظه های بحرانی می تونه خیلی خوب همه چیز رو مدیریت کنه 

وقتی یک مشکل مشترک پیش میاد درسته که دردناکه و ناراحت کننده, درسته که روال زندگی رو مختل می کنه ولی باعث میشه اون افرادی که این مشکل مشترک رو دارن بهم نزدیکتر بشن


مثل اون موقع های ستایش  هی می گم چرا؟ اخه چرا باید این پیرزن بی زبون اینجور زجر بکشه و ذره ذره از این دنیا بره خب نمیشد یک لحظه این اتفاق بیوفته بعد خودم جواب می دم شایدم داره باعث میشه ما نوه ها بیشتر بهم نزدیک بشیم 

این روزا هروقت مانی منو دیده می خواسته با زبون اشاره ی مخصوص به خودش بهم چیزی بگه ولی هیچ کدوممون متوجه نشدیم که منظورش چیه ,. کاش می تونست حرف بزنه. می ترسم اخرش به دلم بمونه که چی می خواسته بهم بگه 

قبلا از مرگ هراس داشتم ولی الان دیگه اونجوری نیستم .نه اینکه اصلا نترسم ها, خب بالاخره یک تجربه ی جدید هست ولی دیگه ازش وحشت ندارم .فقط تنها نگرانیم اینه که سپهر و ستایش بعد از من چی میشن .شاید اگه این دوتا بزرگ بشن و به سامانی برسن دیگه این نگرانی رو نداشته باشم .شماها چطور ؟ 


نظرات 5 + ارسال نظر
لیلا شبهای مهتابی یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 17:02 http://www.yalda4000.blogfa.com

وااای پریسا جون کلی گریم گرفت واسه مانی..... آخه چرااااااااااااااااااا.... متاسفانه تجربه خیلی بدی تو 14 سالگی از مرگ بابام دارم که جلوی چشام فوت کرد.... و بعد از اونم مامانم همیشه مریض بوده.... نتونست مرگ بابام رو قبول کنه و این همه سال همیشه مریض و خونه نشین بوده تموم این سالها استرس از دست دادن مامانم از مرگ برام بدتر بوده... هر وقت یکم بیحال میشه میگم دیگه داره ما رو تنها میزاره مامانم 75 سالشه و بیماری قلبی_ریوی و اعصاب و کلی کهولت و... داره... منم از مردن به اون صورت ترسی ندارم مخصوصا مردن خودم. ولی از اینکه کسی بخواد بمیره مخصوصا عزیزام خیلی خیلی وحشتناک حالم بد میشه و ترجیح میدم خودم بمیرم به جاشون. الان دغدغم مامانم و خواهر کوچیکمه.

عزیزم
نگران نباش لیلا , اونقدرها هم وحشتناک نیست , یک چیزی شبیه خوابیدنه
به زندگی فکر کن

کیانا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 18:32

اخی ایشالله مانی جون زودتر به آرامش برسه .اخه دکترها چی میگن پریسا جون .الان تو خانه حالشون چطوره !؟

خوب نیست کیانا
تب کرده , شکمش ورم داره , همه ی فاکتورهای خونش بالا و پایین هست , ریه ها عفونت دارن
خلاصه اصلن اوضاعش خوب نیست
دکترها هم می گن سنش زیاده و بدنش تحمل نداره

نیلوفر یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 19:57

شاید میخواد در مورد زن گرفتن دایی ممر چیزی بگه
منم دوست دارم الان بمیرم نه وقتی که بچه دار شدم چون واسه بچه خیلی سخته که مادر نداشته باشه حالا هر چقدر هم بزرگ باشه فرقی نمیکنه

شاید
موافقم .بچه بدون مادر خیلی گناه داره

بهنوش دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 14:27

پریسا جون من از وقتی مادر شدم به شدت از مرگ هراس دارم اونم فقط به خاطر دخترمه...همش باخودم میگم اگه یه روز کنارش نباشم چه اتفاقی واسش میفته....چون واقعا چند سال پیش چیزی نمونده بود که این ترسهام به واقعیت تبدیل شه....الان هم فقط از خدا میخوام تا وقتی دخترم بهم احتیاج داره بهم فرصت مادری کردن رو بده.... خدا سایه همه مادرها رو بر سر بچه هاشون نگه داره...

خداروشکر که سلامت هستی بهنوش جان
ایشالله همیشه سایه ات بالای سر دخترت باشه

یه مامان دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 16:07

قطعا در هر چیزی حکمتی هست. منم بعد از دیدن مرگ چند تن از نزدیکان دیگه اون وحشت رو نسبت به مرگ ندارم و مثل شما فقط نگران دخترمم.

نگرانی مامانا فقط بچه هاشون هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد