یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

عجله نوشت

کامنتای پست قبل رو بدون نظر دادن تایید کردم چون من قبلا و داخل پست نظرم رو گفته بودم و حالا نوبت شما بود نظراتتون رو بگین نظر دکتر ستایش رو هم پرسیدم و به اخر همون پست قبل اضافه کردم

مانی عزیزم (مادربزرگم) حالش خوب نیست و بیمارستان بستری شده . چندوقتی بود اومده بود تهران خونه ی پسرش و قرار بود جمعه ی اینده با من برگرده مشهد ولی یگدفعه حالش بد میشه و می برنش بیمارستان . مامانم دیروز خودش رو رسوند تهران و بیمارستان پیش مانی هست و من در رفت و امد بین خونه و بیمارستان . از بیمارستانش متنفرم همینطور از پرسنلش که هیچ توضیحی نمی دن و ما الان نمی دونیم دقیقا مشکل چیه . دیروز خیلی تلاش کردیم که به یک بیمارستان دیگه منتقلش کنیم ولی هیچ بیمارستانی قبولش نکرد تا متوجه می شدن 85 سالش هست و بدحاله می گفتن جا نداریم . دیگه قانع شدیم همونجا بمونه  

می دونم سنش زیاده , ولی عزیزه و دوستش دارم و از اون عزیزتر برام مادرم هست که الان بی تابه   

روزای خوبی رو براتون ارزومندم . من خودم عاشق ماه اسفندم .امیدوارم از لحظه لحظه اش لذت ببرین  

نمی دونم دوباره کی فرصت و از اون مهم تر حوصله اش رو داشته باشم تا اینجا رو اپ کنم  

نظرات 11 + ارسال نظر
سوری جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 12:17

وای از ابن سیستم.۸۵ همچین سن زیادی نیس...مادر بزرگم من حالش خوب بود...سالم بود تو این سن. یهو یهو تو این بیمارستان بی اینکه اجازه بدن ببینمش رفت. آرزو میکنم اونا هم تو تنهایی بمیرن....نفرین به انسایتشون.

خدارحمتش کنه

سوری جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 12:18

انشالله مانی شما سالم به خونه برگرده

ممنون سوری

پت جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 19:05

ایشالا مانی زودتر خوب بشه

مرسی پت

بابای هلیا شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 10:43

سلام
امیدوارم که سریعتر سلامتی کامل خودشون رو پیدا کنند و به جمع خانواده برگردنن

ممنون
فقط امیدوارم خیلی اذیت نشه

ساناز شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 11:35 http://www.javrash89.blogfa.com

ایشالا که خیره عزیزم.

ایشالله

من شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 18:10

امیدوارم زود حالشون خوب شه و عیدِ شادى دور هم داشته باشید

ممنون من عزیز

لیلا شبهای مهتابی شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 19:06 http://www.yalda4000.blogfa.com

ایشالله مانی جون زود زود خوب شه با هم برید مشهد... خودم چون مامانم 75 سالشه و خیلی بهش وابسته ام میفهمم دقیقا چقد واسه مامانت سخته.... مامانم منو تو 40 سالگی دنیا آورده و خواهرمو تو 46 سالگی.... اون دوتای دیگه رو هم تو جونیش.... اینقدر قوی بوده اون زمان که فکرشم نمیکرده که یه روزی پیر شه و ضعیف و اختلاف سنیش با منو خواهرک خیلی زیاد باشه و مشکل به وجود بیاد..... حالا منو خواهر کوچولو پرستار مامانیم البته خیلی ساله...... کاش مثل بقیه مامانا سرحال بود..... یه بچه آرزوش سلامتی و سرحال پدر و مادرشه

اخی لیلا چه سخته
کاش همیشه پدر و مادرها سلامت باشن
پرستاری کردن واقعا کار سختیه
ماماتم الان 60 سالش هست و اونم واسه اینکه بخواد از مادر پیرش پرستاری کنه و شبا بیدار بمونه توانش پایین هست همه اش نگران مامانم هستم
مانی هم چون ناشنواست و مامانم و داییم خیلی بهتر حرفاش رو می فهمن پیش کس دیگه ای نمی مونه و بیتابی می کنه
دایی که نمیشه شب بمونه و طفلی مامان الان چند روز بیمارستانه و فقط یکبار واسه دوش گرفتن اومده خونه

مهشید یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 10:32

آخ
مادر برای هر کسی عزیزه. مادر تو برای تو و مانی برای مادرت. کاش مامانا هیچ وقت مریض نشن. وقتی مریض میشن آدم دیگه هیچی براش مهم نیست نه زندگی نه خوشی. ان شا الله که زود خوب شن و مامانت زودتر برگرده پیش دخترش تا دو تا نسل از بابت مادرشون خیالشون راحت شه.

ممنون مهشید جان
کاش هیچوقت اینجور ناتوان روی تخت بیمارستان نیوفتن

رها یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 20:19

سلام.واقعا درکتون می کنم..پرستاری خیلی سخته...از ته ته دلم دعا می کنم حال مانی شما خوب خوب بشه و با خنده هایرقشنگش بهار رو به خونه بیاره...

کاش اینطور بشه رها
ولی شواهد چیز دیگه ای می گه

گندم سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 01:38

براشون آرزوی سلامتی دارم .

ممنون گندم جان

یه مامان پنج‌شنبه 20 اسفند 1394 ساعت 01:57

آخی مانی
من همیشه مانی رو توی اون پارکی تصور میکنم که به شما اصرار میکرد برین با اون خانوم مو بلنده برای دایی ممر صحبت کنید.
ایشالا زود زود خوب بشه

عزیزم
اتفاقا دوروز پیش عکس دختر مورد نظر رو به مانی نشون دادیم و اولین چیزی که نظر مانی رو جلب کرد موهای بلندش بود
قول داد زود خوب بشه و از بیمارستان بیاد بیرون تا ببریمش از نزدیک ببیندش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد