یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

یک عدد مامان

مامان یک کودک سرطانی سابق

ضعف مدیریت

خب فکر کنم الان دیگه می تونم راجع به مدرسه ی ستایش قضاوت کنم  واقعیتش اینه که اصن راضی نیستم هیچ نظم و انضباطی ندارن  واقعا نمی دونم سال دیگه می خوام چی کار کنم ...ستایش مدرسه اش رو دوست داره و با اشتیاق می ره  تونسته کلی دوست پیدا کنه و روزای تعطیل دلش واسه مدرسه تنگ می شه کلا شاد و خوشحاله خیلی چیزا یاد گرفته با معلمش خیلی خوب ارتباط برقرار کرده و خیلی ازش تاثیر می گیره و حرف شنوی داره مثلا من خودم رو می کشتم تا اینو راضی کنم که ابمیوه های توی قوطی خوب نیستن و بجاش من  خودم واسش ابمیوه می گیرم ولی گوش نمی داد و هربار نق می زد که اب میوه می خواد ولی ازوقتی خاله الناز(معلمش) گفته دیگه لب به ابمیوه های صنعتی نمی زنه! کلا روند تغییرات و رو به رشدش قابل دیدن هست ولللللی مدیریت ضعیفی وجود داره تا الان حتی یک جلسه هم برگزار نشده من روز اول از مامانا شماره تلفنون رو گرفتم و یک گروه تلگرامی تشکیل دادم البته نتونستم همه شون رو پیدا کنم همین تعداد رو هم جلوی در مدرسه پیدا کردم کلاس کلا 17 نفر هست که 11 نفرشون رو تونستم پیدا کنم و از اطریق همین گروه از کارایی که بچه ها توی مدرسه انجام می دن باخبر می شیم البته خانوم معلمشون هم بعدا عضو گروه تلگراممون شد و هروقت نیاز می شه یک سری توضیحات می ده  .کتابا و برنامه ی هفتگی شون رو تازه از اول ابان دادن , کلاس زبان تا الان فقط دو جلسه برگزار شده , قرار بود ژیمناستیک داشته باشن  و یک سالن هم توی طبقه ی همکف بود که تا پارسال به سالن ژِمناستیک اختصاص داشته ولی امسال خانوم مدیر عزیزشون  درست 5 مهر یادش افتاد که می شه گوشه ی حیاط یک ساختمان ساخت واسه ژیمناستیک و این سالنی رو که تا  پارسال مال ژیمناستیک بوده تبدیلش کرد به سالن غذا خوری و عملا هنوز هیچ کلاس ژیمناستیکی برگزار نشده چون ساختمانش درحال ساخت هست هر وقت ژیمناستیک داشته باشن اگه هوا خوب باشه می رن حیاط نرمش می کنن در غیر این صورت توی کلاس بازی می کنن . درواقع تنها شانسی که اوردن اینه که یک معلم باتجربه و کاردان نصیبشون شده وگرنه که سیستم مدرسه خیلی هردمبیل هست و واقعا روی مخم هستن اعتراض و انتقاد هم فایده نداره یعنی  ماشالله مدیرشون اینقده زبون داره که من حریفش نمی شم دیگه یک جلسه چیه که نتونستم قانعش کنم زودتر بزاره تا با روال اموزش بچه ها اشنا بشم  

واقعا نمی دونم سال دیگه چی کار کنم از یک طرف ستایش عاشق مدرسه شده از طرف دیگه من تحمل اینهمه بی نظمی رو ندارم و اینکه فکر می کنم ستایش باید جایی بره که زبانش هم قوی باشه چون دیگه تایمی نمی مونه که من بخوام بعد از مدرسه ستایش رو ببرم کلاس زبان پس ترجیح می دم حالا که داره تا ساعت 2 مدرسه می مونه پس یک اموزش درست و درمون زبان هم ببینه ..نمی دونم اصن همچین جایی پیدا می شه  

کلاس باله ی ستایش هم دقیقا همین ایراد رو داره با اینکه یک مجموعه ی عریض و طویل هست و کلی شعبه داره ولی مدیریتش ضعیفه , درسته که ستایش خوب اموزش می بینه و خوب هم پیشرفت داشته ولی اینکه هی مربی عوض می شه یا اینکه مریض می شه و نمیاد و اصن بهت خبر نمی دن و لحظه ی اخر دوتا کلاس رو باهم ادغام می کنن اونم دوتا کلاسی که چندتا level باهم فرق دارن یعنی بجای اینکه یا کلاس اون روز رو کنسل کنن یا مربی جایگزین واسه اون روز که مربی اصلی به هردلیلی غایبه بفرستن راحت ترین کار روانجام می دن ...خلاصه که روی مخم هستن  

تنبک خیلی سخته ها !! و من پیشرفتم لاکپشت واره !!!! یعنی اینقده خنگم !!! 

نظرات 6 + ارسال نظر
کیمی آ دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 17:06 http://yeghatre-harf.blogsky.com

کلاسای زبان مدرسه هرچی هم که باشه باز در حد کلاس بیرون نیست ! اصلا قابل قیاس نیستن ! من اگه به عقب برمیگشتم ترجیح میدادم که از سن ستایش زبان رو شروع کنم . چون تو سنش وقت آزاد خیلی زیاده ... ذهن بازتره و آمادگی دریافت اطلاعات زیادی رو داره . درس هم که خب اصلا سنگین نیست که حالا با کلاس رفتن بخواد بهش ضربه بخوره !
پیشنهاد می کنم برای زبان ، ببریدش آموزشگاهای سفیر ... کلاس های کودکانشون واقعا شاد و خوبه ... معلماشون واقعا آموزش دیدن و مثل یه سری از آموزشگاه ها نیست که همین جوری بدون هیچ آموزشی بشن معلم زبان کودک !
به نظر من وقتی خودش با مدرسه ش اوکیِ بذارید همون جا بمونه ... وقتی انقدر دوستش داره شاید اگر مدرسه ش عوض شه ، زده بشه و دیگه دلش نخواد بره !
ایشالا مدیرش عوض بشه یا لاقل یه ذره رو رفتار مدیریتیش کار کنه .

منم اگه به عقب برمی گشتم از سن ستی زبان رو یاد می گرفتم
من از زبان مدرسه ی سپهر خیلی راضیم دلم می خواد یک همچین مدرسه ای واسه ستایش پیدا بشه
نمی دونم کیمیا هنوز راجع به مدرسه دودل هستم قطعا امسال جابجاش نمی کنم چون معلمش رو خیلی دوست داره ولی سال دیگه رو نمی دونم

نگین دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 21:58

نوشته های یک مادر
اگه بگم طی چند روز گذشته بالغ بر صد تا پیام و ... از قول تهمینه میلانی و سیمین بهبهانی در راستای رها کن بچه رو، زندگی خودت رو عشقه، دریافت کردم دروغ نگفتم!
متن همشون هم نزدیک به هم! به خودت برس مادر جان، بچه رو رها کن، گاهی لاک قرمز بزن، خودت رو ببر بیرون شام، برو سفر، چمدونت را بنداز رو کولت برو، برو کوه، دشت، نذار پژمرده بشی... نذار بمیری و...اِل و بِل ....
همشونم دارن حرف حساب میزنن و درست میگنا اما این وسط یک چیزی با چیزای دیگه نمیخونه!
اونایی که مادرند میدونند من چی میگم، اونایی که نیستند گوش کنند:
مادر شدن یعنی قبول یک مسئولیت پایان ناپذیر!
از همون موقع که برگه آزمایش رو میدن دستت، زندگیت واسه همیشه عوض میشه، دیگه هیچ وقت و هیچ وقت مثل قبل نمیشه. از همون لحظه کارهایی که تا دیروز برات بی اهمیت بود و اصلا بهشون توجه نمیکردی، مهم میشه. دیگه نمیتونی چای و قهوه بخوری، فست فود بخوری، پِر پِر فلفل سیاه بپاشی رو غذات، نمیتونی موهات را رنگ کنی، آرایش کنی، مبادا سرب خاک بر سر، بره تو خونت و برسه به جنین، دیگه نمیتونی صبحها کش و قوس بیای و راحت از خواب بلند شی، باید به دو بری دستشویی، معده ی خالیت رو بالا بیاری، تازه اگه خوش شانس باشی، اگه نوسان فشار و قند و حساسیت حاملگی و هزار کوفت و زهر مار دیگه نگیری!
بعدش میرسیم به دوران طلایی از شکل افتادن، معطل چی بپوشم و چرا این شکلی شدم ودماغ و پاهای ورم کرده و...
تا برسه به ماه های آخر، و شب نخوابیدن و سوزش معده و درد استخوانهاکه جا باز می کنند و تپش قلب و... حالا یه تکون هم بچه بخوره همش یادتون میره و غش و ضعف هم میکنید ها!
بعد زایمان میای خونه، خسته، مریض، ذوق زده، بچه ندیده! نوزاد آسیب پذیر، کوچولو و حساس، چهار چشمی باید حواست باشه...
یه ساعت شیر میدی، نیم ساعت راه میبری تا باد گلو بزنه، یه ربع میخوابه، جاش را عوض میکنی. بعد یه ساعت شیر میدی، نیم ساعت راه میبری، یه ربع میخوابه، جاش را عوض میکنی... و شبها حسرت نیم ساعت خواب پیوسته.... تا چند ماه کارت همینه، حالا اگه تازه مشکلی نباشه، خدای نکرده مریضی، چیزی... واکسن و شب بیداری و قولنج و دل درد را که حتماً داری! ناخنت را باید کوتاه کنی میخوای کوچولو را بشوری، موهات هم جمع کنی، کوتاه کنی، چون مثل برگ خزان میریزه از اثرات تغییر هورمونی!
چند ماه که بگذره، یه کم وارد میشی برنامت را تنظیم میکنی، یه کم جون میگیری. جون میگیری که حالا بدوی دنبالش! دستش را میگیره این ور و اون ور و غافل بشی خورده زمین، یه لامپک رو سرش دراومده مثل این کارتونها!
تا خوابش میبره باید بدوی کارهای عقب افتاده را انجام بدی، شام، نهار و گردگیری و... کم خوابی پدرت را درمیاره، التماس میکنی واسه ده دقیقه اضافه. و وااای به حال مادران شاغل! اگه بخوام ریز به ریز بنویسم میشه مثنوی هفتاد من!
حرف که میفته، باید باهاش حرف بزنی، بازی کنی، کتاب براش بخونی، اسب بشی سوارت بشه، کفگیر ملاقه بدی جنگ بازی کنه، به روی خودت نیاری که تا شکم رفته تو کابینت، داره اونجا را شخم میزنه، چون داره کشف میکنه! در روز شاید بیشتر از 10 بار مجبور بشی کمدها و کشوهای لباس رو دوباره مرتب کنی و روی میزهای شیشه ای رو دستمال بکشی! غذا دادن بهش که خودش واقعا یک پروژه تمام وقته! باید سعی کنی بهش یاد بدی خودش غذا بخوره و در کنارش خودتم سعی کنی همه کالری و ویتامین و پروتئین و هزااار تا چیز دیگه رو به بدنش برسونی که مبادا وقتی بردیش مرکز بهداشت برای قد و وزن و چکاپ، اون خانمه یهو جلو بقیه مادرها بهت بگه خاااانم این چه وضعشه چرا برای بچه ت وقت نمیذاری، در ماه گذشته وزن نگرفته ها!
بعد باهاش بری بیرون، پارک ببریش... جواب سوالهای بی انتهاش را بدی، بهش یاد بدی شجاع باشه حقش را بگیره، مهربون باشه زور نگه...تو بازیهاش حق بقیه را نخوره...
مدرسه که رفت باید بهش دیکته بگی، ریاضی باهاش کار کنی، کلاس ورزشی ببریش. هر روز تا از مدرسه میاد خونه زود کیفشو بگردی دنبال یادداشت معلمش که خانم، بچه تون امروز خوب بود یا که نه، خیلی سربه هوا و بد بود! از زیر زبونش حرف بکشی که مامان جون مدرسه خوب بود؟ دوستهات خوب بودن اذیتت نکردن؟ اذیتشون نکردی؟!
سر و کله بزنی تا بشه نوجوان، اونوقت که دیگه فقط، باید حرص بخوری، با کی میره، با کی میاد؟ دوست ناباب به پستش نخوره، درسش افت نکنه، اعتماد به نفسش بالا باشه.... دانشگاه... کار... ازدواج.......!
مادر شدن، یعنی قبول یک مسئولیت پایان ناپذیر، اونایی که مادرند میدونند من چی میگم... و بیچاره مادری که تو تمام این راه، همراهی همسرش رو نداره...
یه زمانی به مامانم میگفتم :تو چرا بیخودی حرص میخوری، من سر خونه زندگی خودمم!
میگفت: مادر بشی میفهمی، یه مادر همیشه بهترین رو برای بچه اش میخواد، آرامش و آسایش رو، تو رفتی ولی فکرت همیشه تو سر من هست، چه تو بخوای چه نخوای...

خیلی عالی بود نگین جان
به طور اتفاقی خیلی به موقع واسم گذاشتیش
دوروزه دوستام بهم اصرار می کنن بیا یک مسافرت سه روزه ی زنونه بریم وهرچی من می گم بدون سپهر نمی تونم بیام و بهم خوش نمی گذره متوجه نمی شن و هی سرزنشم می کنن که این اداها چیه و خودت رو بچسب و پسرت دیگه مرد شده و دوروز دیگه اصن یادش به تو نیست ولی نمی فهمن که اگه نمی رم دقیقا به خاطر خودم هست چون اصن بهم خوش نخواهد گذشت

نگین سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:11

واقعا؟ خیلی خوشحالم که به موقع بود
دیروز که این متن رو توی تلگرام میخوندم با کلمه به کلمه ش یاد شما می افتادم، تو ذهن من نماد یک عدد مامان perfect ـید.

عزیزم لطف داری شما

دختر عمه سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 18:22

سلام، من هنوز هر وقت بتونم وبلاگت را میخونم اخه قشنگ مینویسی
این وابستگی به بچه ها مشکل من هم هست ، و همیشه باید جوابگو دیگران باشم چون قابل درک نیست براشون ولی واقعا به ادم بدون بچه ها خوش نمیگذره و چیزی که من را أذیت میکنه توضیحش برای دیگران هست ، برای همین میگم خوش بحال کسایی که خیلی ریلکس هستند ، نه بخاطر اینکه وآبسته نیستند فقط بخاطر اینکه دایم مجبور نیستند بهانه بیارن که نمیتونند بدون بچه ها بیان

سلام دخترعمه ی همسرجان
اره عجیبه که براشون قابل درک نیست اخه من درکشون می کنم که بدون بچه می تونن برن مسافرت و بهشون هم خوش بگذره .خوب بالاخره ادما متفاوتن ولی اونا درک نمی کنن و به نظرشون کارای من عجیب و لوس هست

فروغ سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 18:47

سلام

سلام فروغ عزیز
فکر کنم بقیه ی کامنتت رو بلاگ اسکای عزیز خورده باشه اخه در این زمینه سابقه ی طولانی داره
البته شایدم کامنتت فقط همین یک کلمه بوده

نیایش سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 18:51

واقعا مدیریت کجای این مملکت درسته که شما چنین انتظاراتی دارین؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد